شدت سرما و کمبود گاز با نیمنگاهی به همدلی، کمک، تنهایی و باقی قضایا...
از مطب دکتر بیرون آمدم. نگاهی به ساعت انداختم، هفت و نیم شب بود. از پنجره به بیرون نگاه کردم، برف داشت همهجا را سفید میکرد. میخواستم اسنپ بگیرم و به خانه برگردم اما دیدم نت همراه ندارم. هر کد دستوری بلد بودم زدم، هیچکدام جواب نداد. از هرکس میپرسیدم کد دستوری دیگری بلدید؟ میگفتند نه. از هر که خواستم یک اسنپ برایم بگیرند گفتند برنامه اسنپ نداریم؛ از بیماران حاضر در مطب گرفته تا مغازهدارهای پایین مطب. رفتم داروخانه زیر مطب و از خانم دکتر آنجا خواهش کردم برایم یک اسنپ بگیرد. یک ربع طول کشید تا یک راننده پیدا شود، اما پسر جوانی آمد و در گوش خانم دکتر گفت: "چرا برای این خانم اسنپ گرفتین؟ خطرناکه!"
بالاخره ماشین آمد و خانم دکتر به من گفت برو جلوی در. پنجدقیقهای در آن برف و سرما ایستادم و خبری نشد. از روی شماره کارت داروخانه شماره را برداشتم و زنگ زدم. آن پسر جوان، گوشی را برداشت و گفت ماشین جلوی مغازه تشکفروشی ایستاده است. هرچه نگاه کردم همه تشکفروشی بود. چند دقیقه دیگر ایستادم اما سرما داشت به پوست و استخوانم نفوذ میکرد. یکبار دیگر زنگ زدم. ایندفعه خانم دکتر گوشی را برداشت و گفت برو جلوی تشکفروشی رست. بالاخره ماشین را پیدا کردم. گفت "یکربعی میشود منتظرم و سفرم را لغو کردم"، اما باز هم به غیرت او. با همان قیمت اسنپ من را به مقصد رساند.
نمیدانم چه اتفاقی برای ما افتاده است. حاضر نیستیم در آن ساعت شب و در آن سرما به یک زن تنها کمک کنیم. فکر میکنیم حتی با گرفتن یک تاکسی اینترنتی، خطری ما را تهدید میکند. آنقدر اطمینان و اعتماد به همدیگر در جامعه ما کمرنگ شده که حتی از سایه خودمان هم میترسیم. اگر کسی هم بخواهد به دیگران کمک کند مانع میشویم. شاید اگر من هم جای آن آدمها بودم، همین کار را میکردم.
فکر میکنم در این روزها و شبهای سرد، فقط سوز سرما نیست که در پوست و استخوانم نفوذ میکند، بلکه مشکلاتی که برای هموطنانم با کمبود گاز پیش آمده و متاسفانه باعث قطعی گاز در بعضی از مناطق شده هم روح و روانم را میآزارد و بدتر از آن، دیوار بیاعتمادی است که بین مردم و دولت حایل شده. متاسفانه برخی حاضر نیستند حتی به اندازه یک درجه بخاریها را کم و در مصرف گاز، صرفهجویی کنند. با این منطق که ایران یکی از بزرگترین دارندگان نفت و گاز در جهان است، دولت را مقصر میدانند که گاز را صادر میکند، اما فکر میکنم نوعدوستی ما ایرانیان میتواند خط بطلانی باشد بر همه این فرضیهها.
هموطن بیا در این روزگار سرد، خودمان هوای همدیگر را داشته باشیم و به فکر نسلهای بعدی هم باشیم. این ذخایر برای آنها هم هست. باید به کودکانمان هم یاد بدهیم احترام به طبیعت و نوعدوستی را.
آن شب، بالاخره به مقصد رسیدم؛ به خانهای گرم و امن، اما همه وقایع در ذهن من همچنان جریان دارد و مدام، این شعر مهدی اخوانثالث(م.امید) را در ذهنم مرور میکنم:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخگفتن و دیدار یاران را...
فاطمه پارسا
نویسنده و فعال حوزه کودک و نوجوان
فوق العاده زیبا و دلنشین و قابل تامل بود 💗💗💗