استفان مالدبرگ بعد از آنکه پسرِ 13 سالهاش، اِریک، را و به دلیلِ نوعی سرطان بدخیم (سارکومِ یوئینگ) از دست داد، در اقیانوسی از غم و اندوه غرق شد. از بعد از مرگِ اریک، روزهای او طولانی، بینظم و یکنواخت شد. او به ندرت خانهاش در نیوجرسی را ترک میکرد. وقتی هم بیرون میرفت، مسیرش را طوری تنظیم میکرد که از جلوی بیمارستانی که اریک 16 ماه آخر زندگیاش را در آن سپری کرده بود یا زمین بازیای که اریک در آن بیسبال بازی میکرد، عبور نکند. هر دو فقط چند مایل با خانهاش فاصله داشتند.
او وقتی به عقب نگاه میکرد، خودش را فردی توصیف میکرد که نمیدانست در عزای اریک چگونه سوگواری کند. «نمیدانستم چه کار کنم، نمیدانستم در مقابل مردم چگونه رفتار کنم. از این میترسیدم که احساسات مردم را بیشتر برانگیزم و بعد مجبور شوم خودم آرامشان کنم.»
«نمیدانستم چیزهایی که در سرم بود را چطور بر زبان بیاورم.»
مالدبرگ گفته است، در آن برهه فکر میکرده اگر از سوگواری برای اریک دست بکشد، تمام خاطرات او از ذهنش محو میشوند و او ارتباطش را برای همیشه با پسرش از دست خواهد داد.
وقتی گذر زمان کمکی نمیکند
شیر درباره مواجه خود با مالدبرگ گفت: «به نظر میرسید که او اصلاً در اتاقِ کوچک و بدونِ پنجره حضور نداشت. چهره او را غباری از غم پوشانده بود، قوزکرده در صندلیاش فرو رفته بود، بازوهایش را با دو دست محکم گرفته بود، گویی سنگینیِ فقدانِ اریک بود که مانع از راست نشستنش روی صندلی شده بود. حالت مالدبرگ طوری بود که من فکر کردم روز قبل از دیدار با من اریک را از دست داده است.»
شیر تشخیص داد که مالدبرگ از اختلال سوگِ بیمارگون رنج میبرد. نوعی اختلال که در واقع شکلی از غمِ شدید و مداوم است که تحقیقات درباره آن قدمتی 20 ساله دارد.
سوگواری را غمِ ژرف و شدیدِ حاصل از فقدان تعریف کردهاند. غمِ اولیه که شیر آن را غمِ حاد مینامد، معمولاً با گذرِ زمان کاهش پیدا میکند. شیر گفت سوگِواری بیمارگون طولانیمدتتر و به لحاظ احساسی شدیدتر از غمِ عادی است و وقتی است که غمِ حاد برای مدتِ طولانی در همان سطح اولیه باقی میماند. به این ترتیب، با گذر زمان احساسِ فرد نسبت به عزیز از دست دادهاش درست مانند روز اول باقی میماند.
زنان بیشتر از مردان مستعدِ اختلالِ سوگواری بیمارگون هستند. این اختلال زمانی رخ میدهد که فردِ سوگوار وابستگیِ عمیقی به فرد از دست رفته داشته باشد و منابعِ احساسی و اجتماعی او برای کنار آمدن با این غم ناکافی باشد.
محققان تخمین زدهاند که نزدیک به 2 تا 3 درصد از جمعیت کل جهان دچار اختلال سوگِ بیمارگون میشوند. در حدود 10 تا 20 درصد از افراد بعد از از دست دادنِ همسر و شریک عاطفی یا وقتی که مرگ ناشی از یک سانحه، حادثه یا اقدام خشن باشد، دچار این اختلال میشوند. این اختلال در بین والدینی که فرزندانِ خود را از دست میدهند بسیار شایعتر است.
دانشِ درمانِ این اختلال هنوز در حال تکمیل است اما در حال حاضر هم روشهایی برای درمان آن وجود دارد.
من هم اختلال سوگِ بیمارگون داشتم؟
اولین بار به واسطه یک بَنِر تبلیغاتی در بوستون با اختلالِ سوگِ بیمارگون آشنا شدم. این تبلیغ که از طرف بیمارستانِ ماساچوست در محل تعبیه شده بود به دنبال استخدامِ مشارکتکنندگانی برای یک تحقیق بود. بعداً متوجه شدم که این بنر به تحقیقات دکتر شیر مرتبط است.
زمانی که این تبلیغ را دیدم، 10 سال بود که از بیوه شدنم میگذشت. من 33 سالم بود که شوهرم را در عرضِ 6 هفته به خاطر سرطان پانکراس از دست دادم. سوگِ من خیلی پیچیده بود: من حامله بودم و پسرمان بعد از مرگِ همسرم 7 ماهه متولد شد.
وقتی با آن تبلیغ مواجه شدم، پسرم در مقطع ابتدایی بود و من سعی میکردم خودم را محکم نگه دارم. به تدریج توانستم به کار برگردم. مادرِ تنها بودن تجربه طاقتفرسایی است اما باعث شد که تمام توجه من به آن کار جلب شود، چیزی که فکر میکردم به نفعم است. بچه کوچک همیشه خوشیها و لذتهای کوچک به همراه دارد و باعث میشود احساسِ تعلق به جمع در فرد تقویت شود. من دوباره توانسته بودم به زندگی برگردم اما همچنان در درون احساسِ سنگینی میکردم. این سنگینی، سنگینی غم بود.
بعضی اوقات، فکر میکردم غم، که گاهی فروکش میکرد و گاهی تشدید میشد، در اختیار من نیست. بهرحال فکر میکردم چاره دیگری جز زندگی کردن وجود ندارد. فروید در کتابِ غم و مالیخولیا، یکی از نخستین مقالات درباره غم، مینویسد: «اگرچه غم تفکراتِ عادیِ زندگی را از بین میبرد، ما هرگز به آن به شکل آسیبی که نیازمند آسیبشناسی است، نمینگریم و در پی درمان آن نیستیم. ما به گذر زمان متکی هستیم تا این غم را کاهش دهد و تصور میکنیم هر مداخلهای برای کم کردن این غم بیفایده یا حتی آسیبزاست.» این درست تصورات من درباره غم بود.
آیا سوگ وضعیتی است که روانشناسی مدرن، با آن فهرست بلندبالای نشانهها و اختلالاتش و درمانهای متعددش، میتواند آن را درمان کند؛ و به ما بگوید سوگ دیگر بخشی ضروری از انسان بودن نیست بلکه فقط یک بیماری است؟
سوگدرآیی
او میگوید، خلوتش بسیار برایش اهمیت دارد. برای همین گاهی خودش را به صورت ذاتی محدود میکند و تا حد ممکن کمتر از تجربهاش حرفی میزند. او میگوید: «فکر میکنم مشکل این است که مردم درباره غم صحبت نمیکنند و من میخواهم صحبت کردن از غم را طبیعی کنم، میخواهم صحبت از آن دیگر تابو نباشد و مردم راحتتر دربارهاش حرف بزنند.»
پزشکان درباره مدت زمانِ اندوه، اینکه آیا فردِ سوگوار باید صبر کند تا به صورت طبیعی وارد مرحله بعدی سوگواری شود یا باید برای ورود به مرحله بعدی تلاش کند یا درباره باید و نبایدهای سوگواری، اینکه سوگ به چه معنی است و اینکه آیا غم کند یا تثبیت شده، اختلاف نظر دارند.
این ایده که غم وضعیتی است که ما باید فعالانه با آن کنار بیاییم از زمان فروید آغاز شد. جان بین، روانکاوی که با شیر در زمینه درمان سوگواری بیمارگون همکاری میکرد، توضیح میدهد: « از آنجایی که فروید معتقد بود ذخایر روانی انسانها محدود است، «کارویژۀ محوریِ سوگواری» را در فرایند تدریجیِ کاهشِ پیوند ِ هیجانیِ فردِ داغدار با متوفا میدانست تا ما بتوانیم انرژی خود را بازگردانیم و آن را به سمتی دیگر هدایت کنیم.» به زبان ساده سوگواری به ما کمک میکند بعد از از دست دادنِ عزیزانمان به زندگی طبیعی باز گردیم. نظریه فروید درباره «سوگدرآیی»، همچنان نظریهای کارامد است و به نظریههای جدیدتر درباره غم کمک میکند.
الیزابت کوبلر-راس فردی بودی که با در نظر گرفتن نظریه فروید که غم را یک کار توصیف کرده بود، سمت و سو و جهت این کار را مشخص کرد. کوبلر-راس نخست مدل 5-مرحلهای سوگ را در سال 1969 به عنوان روشی برای فهمِ روانشناسی مرگ ارائه کرد و این مدل به سرعت به روشی رایج برای فهمِ فقدان تبدیل شد. امروز این مراحل شامل انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و در آخر پذیرش، تبدیل به یک داستانِ مردمی شده است.
سوگِ مزمن
جورج بُنانو، استاد روانشناسی بالینی در دانشگاه کلمبیا، مسیری را که افراد برای کنار آمدن با غم طی میکنند را بررسی کرد و کشف کرد مردم با روشهای بسیار متنوعتری از آنچه که روانشناسان میاندیشند، سوگواری میکنند. در مطبش یعنی یک ساختمان با معماریِ گوتیک در نیویورک و مملو از کتابها و مجسمههای چینی است، با او ملاقات کردم. او سه روشِ رایج را که مردم معمولاً سوگواری میکنند، به من معرفی کرد.
آنها «آرام آرام تکههای زندگی خود را کنار هم میچینند و دوباره به زندگی پیشین خود بازمیگردند.» این فرایند برای این دسته از افراد معمولاً بین یک تا دو سال طول میکشد. افرادی مانند مالدبرگ که از سوگِ بیمارگون یا سوگِ ناتمام رنج میبرند، افرادی هستند که نمیتوانند در مسیر بهبودی قرار بگیرند. سوگِ آنها، انطور که بُنانو توصیف میکند، «سوگِ مزمن» است که یعنی سالهای طولانی شدتِ غم در آنها در سطحی بالا باقی میماند.
سوگ و بازیابیِ شادی
این اصل دیگر در بین روانشناسان بدیهی است که هیچ یگانه راهِ درستی برای سوگواری وجود ندارد. چنین چیزی از یک جهت خوب و از جهتی دیگر مشکلزاست. اگر هر کسی به شکلی متفاوت سوگواری میکند و هیچ نظریه واحدی برای اینکه نشان دهد سوگواری چگونه عمل میکند، وجود ندارد، آنوقت چه کسی میتواند بگوید افرادی مانند مالدبرگ به طریقِ خود و بر اساسِ زمانِ شخصی خود نمیتواند از مرحله سوگ بیرون بیاید؟ اگرچه به گفته خود و اطرافیانش او 4 سال بعد از مرگِ پسرش همچنان به نحوی غمگین و سوگوار است که گویی پسرش را همین دیروز از دست داده است، محققان بر سر چرایی طولانیمدت شدنِ سوگواری او و اینکه او چطور میتواند از این مرحله بیرون بیاید، اختلاف نظر دارند.
شیر میگوید: «سوگ فقط یک چیز نیست. وقتی سوگ تازه باشد میتواند افراد یا چیزهایی که ما دوست داریم را تحت تأثیر خود قرار دهد. سوگ میتواند احساسِ ما نسبت به خودمان و احساسِ توانمندیمان را از بین ببرد. غم بزرگترین عاملِ ایجاد جدایی است. اما به مرور زمان تهنشین میشود و جای خود را در زندگی ما پیدا میکند. سوگ به ما کمک میکند دوباره معنای زندگی خود را پیدا کنیم. سوگ در بازیابی شادی در زندگی به ما کمک میکند.»
آیا غم شکلی از عشق است؟
شیر توضیح میدهد که وابستگیِ مثبت ما نسبت به عزیزانمان است که به ما کمک میکند بخواهیم مراقبت افراد دیگر باشیم و جسورانه جهان را کشف کنیم. این وابستگیها تار و پود سلولهای عصبی ما را تشکیل میدهند.
شیر با بنانو موافق است که اغلب افرادِ داغدار با گذر زمان فقدان را در زندگی خود ادغام میکنند. اما افرادی که از سوگِ مزمن در رنج هستند، وضعیتِ بسیار پیچیدهای دارند. سوگوارانِ بیمارگون ویژگیهای کلیشهای زنانه را نشان میدهند. آنها افرادی هستند که چندان در مراقبت از خود یا قبول کمک از دیگران مهارت ندارند.
شیر میگوید: «تطبیق دادن خود با سوگ و فقدان یک فرایند کاملاً طبیعی است. سوگ خودش پدیدهای غیرطبیعی نیست. ما درباره مشکلِ تطبیق دادنِ خود با فقدان صحبت میکنیم که میتواند غیرطبیعی باشد.»
سوگنامه
او به کمک شیر به جای انکار فقدان با آن مواجه شد. یادداشتهای روزانه فقط یکی از تکنیکهای شیر برای مواجه ساختن افراد با واقعیت است. مالدبرگ میگوید نوشتنِ روزانه به او کمک کرده به گونهای به خودش توجه کند که طی 4 سال گذشته نکرده بود. او با نوشتن این یادداشتها متوجه شد طی این مدت روزهای خوشی و شادی و لحظات ناب نیز داشته است.
درمانِ سوگِ مزمن (سیجیتی) یک فرایند 16 جلسهایست. در این جلسات تکنیکهایی که از رویکردهای مختلف نسبت به اختلالات اضطرابی شامل رفتاردرمانی شناختی و مواجهدرمانی برای پیشگیری از انکار واقعیت، ترس یا اضطراب، استخراج شده به مراجعهکنندگان آموزش داده میشود.
بعد از چند جلسه شیر از مالدبرگ خواست درباره چیزی که تا آنوقت هرگز دربارهاش صحبت نکرده بود، صحبت کند: روزی که اریک درگذشت.
این تکنیکی است که شیر از مواجهدرمانی استخراج کرده و به آن «بازدید خیالی» میگوید. مالدبرگ میگوید ابتدا برایش ترسناک بود چون فکر نمیکرد یادش بیاید که چه اتفاقی افتاده است. بعد از سه هفته، مالدبرگ داستانِ مرگِ اریک را تعریف کرد و گفت که در آن موقع تا چه حد دچار استرس شده است. شیر میگوید: «هدف از انجام این تکنیک این است که فرد در حضور افراد متخصص با واقعیتِ مرگ مواجه شود.»
بعد از مالدبرگ خواسته شد به عنوان تکلیف به صدای ضبط شده خود درباره داستانِ مرگِ اریک گوش بدهد. او میگوید این کار برایش در ابتدا بسیار ناراحتکننده بود اما به تدریج یاد گرفت چطور احساسات خود را کنترل کند و بفهمد که هرگز اریک را فراموش نکرده بوده است. شدت احساسات او به تدریج کاهش پیدا کرد و او اکنون احساس بسیار بهتری دارد.
بعد از آن شیر از مالدبرگ میخواهد فهرستی از مکانهایی که از بعد از مرگِ اریک به آنها سر نزده و فعالیتهایی که به آنها نپرداخته را بنویسد. او کمکم یاد گرفت با آنها مواجه شود.
شیر میگوید: «ما این کار را میکنیم تا افراد فرصت مواجه با واقعیت و فقدان و پیامدهای آنها را پیدا کنند، زیرا بودن در این مکانها بدون حضور فرد متوفا بسیار سخت است. ما میخواهیم افراد شروع به فکر کردن به این مسئله بکنند.»
مالدبرگ تلاش کرده بود تمام آن چیزهایی را که از او یک مادر میساخت، فراموش کند. کارهایی مثل خرید کردن. او میگوید: «هرگز نمیدانستم انکار تا چه حد حالم را بدتر میکند.»
این تکنیکها ترسناک و دردآور به نظر میرسد. تصور اینکه این کارها را من نیز باید انجام میدادم برایم سخت بود. احساس میکردم طاقت ندارم انجامشان بدهم. وقتی از شیر در این باره که آیا انجام این کارها حال فرد را بدتر نمیکند، پرسیدم او گفت: «رویکرد او به فقدان ضد-بدیهی است. او معتقد است که افراد باید به جای گریز از سوگ به سمتِ سوگ بروند.» او میگوید فقط با مشخص شدنِ ابعاد سوگ برای فرد است که او میتواند خودش را از سوگِ طولانی رها کند.
مالدبرگ میگوید: «این تکنیک حالش را بهتر کرده است.»
یکی از سؤالهایی که شیر در جلسات درمان میپرسد این است که: «اگر یک چوب جادویی داشتید و میتوانستید با چرخاندن آن آرزو کنید سوگتان در یک سطحِ کنترلشده قرار بگیرد، آن سطح چه سطحی بود و برای خودتان چه میخواستید؟»
افرادی که از سوگِ ناتمام رنج میبرند نمیتوانند آینده را بدون فرد متوفا یا سوگواریِ شدید برای او تصور کنند. شیر میگوید این پرسش رویکردی آیندهنگرانه دارد. فقط مطرح کردنِ همین پرسش کافی است تا سیستم ذاتیِ اکتشافی ما فعال شود و امید سرچشمه بگیرد.
در این بین نقشِ رواندرمانگر به عنوان فردی که توضیح میدهد فقدان چیست، بسیار مهم است.»
بانی گُرساک، یکی از همکاران شیر، میگوید: «فقدان یک فرایندِ یادگیری است. مشکل این است که به ما اطلاعاتِ ناخواسته میدهد. یادگیری از فقدان به معنیِ کسب توانایی برای ایستادن در مکانهای متفاوت و نظاره سوگ از آنها، نزدیک شدن به دردی که ایجاد میکند و تجربه آن و اندکی دور شدن از آن است.»
گرساک میگوید این روش نهتنها برای مراجعهکننده متناقضنماست، برای رواندرمانگر هم همینطور است. «اینکه بنشینی به تلخترین تجربههای یک فرد گوش بدهی، تجربه دردناکی است.»
سوگ و روایتگری
بسیاری از ما بعد از یک فقدان، راهی پیدا میکنیم تا چیزی را که برایمان رخ داده به شکل داستان مطرح کنیم: این اتفاقی بود که افتاد، این آدمی است که من هستم، این معنایی است که فردی که از دست دادم برایم داشت و این کسی است که اکنون هستم. اما افرادی که از سوگِ بیمارگون یا پیچیده رنج میبرند، قادر به گفتن این روایتها نیستند.
مشکلِ طرحِ روایت است. یک داستان، برای آنکه گفته شود، به یک راوی با یک دیدگاه نیاز دارد تا از زاویه نگاه خود بگوید چه اتفاقی افتاد. اما اگر ندانید کیستید، نمیتوانید روایت کنید. بسیاری از تکنیکهای شیر درباره یادگیریِ نقلِ روایت در حضورِ درد و فقدانهای ویرانکننده است. با یادداشتِ روزانه درباره سوگ که در طی آن فرد داستانِ احساسی و عاطفی هر روزه خود را مینویسد، شروع میشود. با بازدید تخیلی از مکانهایی که فرد با متوفا داشته ادامه مییاد، درست مانند زاویه دوربین در سینما، که کمک میکند یک اوجِ داستانی در شدیدترین لحظاتِ عاطفی سازماندهی شود.
طرح داستان، راوی و روایت را به زندگی باز میگرداند. حالا، میتوانید یک داستانِ جدید و یک طرح جدید برای خودتان تصور کنید. این انتخابی است بین سوگ و زندگی، به یاد آوردن یا فراموش کردن، همان چیزی که مالدبرگ از آن وحشت داشت.
کتابِ زندگی، کتابی چندجلدی است. داستانِ بعدی فقط وقتی میتواند آغاز شود که جلد نخست به پایان رسیده باشد و راوی بداند او قرار است حالش خوب باشد.
دیدگاه تان را بنویسید