علی هوشمند عضو هیئت مدیره خانه مطبوعات و رسانههای استان بوشهر در روزنامه "پیام عسلویه" نوشت:
پس از مدتها چانه زنی، شکایت، احضار و پلمب محل خانه مطبوعات، با عیال برای تخلیه محل خانه رفتیم. رفتیم تا وسایل خانه را به جایی دیگر منتقل کنیم. کجا؟ نمیدانستم. آنجا بود که از خودم خجالت کشیدم.
خجالت کشیدم از آن مانیتور غبار گرفته. از آن ۶ صندلی مظلوم. از آن میز و قفسه مغموم... خجالت کشیدم از یک وانت آرشیو مجلد نشریات استانی که از پیشینیان خانه، به ما رسیده بود.
خجالت کشیدم از عکسها و قابهای زخمی که حالا معلوم نبود، باید بر کدام دیوار بیاویزمشان. یا در کدام آلبوم، آرامشان کنم.
با عیال، مانده بودیم. این وسایل را کجا ببریم. کجا بگذاریم. این آرشیوها را که به امانت به دست ما رسیده بود، به دست که بسپاریم. گیج و منگ هی همینطور خجالت می کشیدم. از عیالم. از عمر و امید و آرزوهایم در همه این سالهای کار رسانه ای. خجالت میکشیدم. از آقای شهردار، که حالا دست به شکایت شده بود و بارها ما را با احضار و پلمب، تهدید کرده بود.
البته من چند روز قبل از عید هم، خجالت کشیده بودم. وقتی که یک قشون مأمور معذور، از شهرداری به همراه دستگاه موتور جوش، درب خانه را پلمب کرده بودند و از ما تعهد گرفته بودند که در اسرع وقت وسایل را جا به جا کنیم.
و حالا در این «اسرع وقت» باز هم خجالت میکشیدم، از روی ماه راننده میانسال وانت بار که با عصبانیت تمام به من می گفت: «آقا اجازه بده تا از این وسایل و روزنامهها عکس بگیرم و بگذارم در اینستا و آبرو برایشان نگذارم.»
خجالت می کشیدم از نگاه آن دو جوان کارگر بدخشانی. وقتی که آرشیوهای مجلد و سنگین نشریات را در کوله میگذاشتند و از پلههای مرتفع ساختمان بالای «عکسباران» به پایین میبردند و با آن لهجه شیرین دری میگفتند: «فرجام کار ژورنالیستها، همین ناکامی است آقا!». خجالت می کشیدم از آن دو جوان افغانستانی که خشم پنهان شده در چشمهایم را میدیدند و بار غمهای خود را فراموش میکردند.
من به جای همه کلمات جاری شده در سطر سطر این کاغذهای کاهی نشریات سه دهه اخیر استان بوشهر، از آقای شهردار و جناب استاندار، خجالت میکشیدم.
از همه مسئولان و متولیانی که از بامداد تا شامگاه، غرق در خدمت به محرومان و مستمندانند!! خجالت می کشیدم.
از آقای شهردار و استاندار که مدتهاست درخواست ملاقات ما را بی جواب گذاشتهاند، خجالت می کشیدم.
خجالت می کشیدم وقتی که پشت وانت بار، راهی «عالیشهر» می شدیم تا این خانه به دوشی خانه مطبوعات و رسانههای استان بوشهر را زیر سقفی به امانت بگذارم و برگردم.
خجالت بعضی وقتها خوب چیزیست.
دیدگاه تان را بنویسید