در لابهلای ورقهای کتاب، در هر ترانهای که میشنود، در سکوت مبهم هر فضایی خیالی، در اصوات گوناگون آدمهای اطراف، در نگاههای خستهی مسافران اتوبوس بین شهری، در ظرف خالیِ نوازندهی ویلن کنار خیابان، دنبال چه میگردد؟
دنبال چهچیزیست؟ آیا در اساس، باید ردّی، اثری، سر نخی در اینها باشد یا خیر؟
گاهی، بیمحابا میخواهد گردشی در تاریخ کند، عزم سفر کرده و راهی میشود اما با دیدن راهآهن صاف ِ ممتد، گویی تاریخ را به مانند اخوان، "دبیر گیج و گول و کوردلی مییابد"، که جز بهوقت ِماه نو و همراهی چاکران و یا صرفا زایش ِ مادیان سرخیال، دفترش خطی دیگر ننوشته است چرا که؛ مبادا "پریشان سرگذشتی" در تاریخ بیاید، که خداناکرده ما در زمان اکنون در تفکری فرو رویم، مطالبهگر شویم و فریادی مخالف سر دهیم. پس دفتر تاریخ را میبندد.
اینبار خود را در موسیقی غرق میکند. دریافته که چرا آوازهای برآمده از نغمهسرایان ِ دهههای پیش، بیشتر قلبش را لمس میکند، اینجا تاریخ برایش شفافتر است، چون میداند و مطمئن است، دورههای پیشین فهمی بود بهنام عشق حقیقی. این را به هر کاری که میدادند جان میگرفت و جانش تا سالیانِ سال تازه بود.
در آدمها دنبال چیزی میگشت تا همین عشق حقیقی را دریابد، گاهی زخم خورد از لمس قلبی که بیجا لمسش کرده، و گاهی کناره میگرفت از دریچههای مبهم و بیانتهای ذات انسانها. دستهای تنگ و دلهای بیقرار برایش باریست غیرقابل تحمل، همیشه دنبال راهی برای التیام است.
او میگردد، هر لحظه هر ثانیه،
آرام و قرار ندارد!
اما کاش به من هم سری بزند، چون بیدرنگ به او خواهم گفت: بهترینِ خودت باش، قرار آنجاست.
بهترین تو، همان انعکاس حال خوبیست که بر تن خستهی مسافران اتوبوس بین شهری میدهی، بر ظرف خالی نوازندهی ویلن که شاید تا شب پُر شود، بر تاریخی که ممکن است گاهی هم از "هزاران آستین چرکین" سخنی به میان آورده باشد!
زینب شکری
نویسنده و فعال اجتماعی
دیدگاه تان را بنویسید