به مناسبت فوت همسر شهید نواب صفوی گفتگوی همشهری با همسر نواب صفوی درباره شهید نواب صفوی و زندگی با ایشان منتشر شده است.
همشهری- ابراهیم جلالیان: شاید گفتوگو با همسر نواب صفوی، حرفهای خبرسازی برای مخاطب نداشته باشد اما صلابت و اقتدار او در سخنگفتن از «سیدمجتبی» با وجود گذشت ۶۳ سال از شهادتش به دل مینشیند. نیرهسادات صفوی امروز دیگر قد خمیدهای دارد اما با حافظه قویاش تمام خاطرات ۸ سال زندگی با همسر شهیدش را در ذهن مرور میکند. او از آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری برای ما سخن گفته است. ۳ ملاقات خصوصی هم با حضرت امام (ره) داشته که درباره آن هم با ما گپ زده است. سیدهنواب مسائل روز سیاسی و اجتماعی را هم تحلیل میکند و معتقد است حجاب مانع حضور زنان در اجتماع نیست.
اگر اجازه دهید سؤالات را با مسائل خانوادگی شما آغاز کنیم؛ چون احتمالا خوانندگان این گفتوگو بیشتر منتظر این نوع سؤالات هستند. شما چند فرزند از شهید نواب صفوی دارید و زمانی که ایشان به شهادت رسیدند فرزندانتان چندساله بودند؟
فرزندان ما فاطمه و زهرا و صدیقه هستند. زهرا هنگام شهادت پدرش دوسالونیمه بود؛ سومی هم که صدیقه بود ۴ ماه بعد از شهادت نوابصفوی به دنیا آمد؛ یعنی در زمان شهادت نواب، من صدیقه را پنجماهه باردار بودم.
شما با درسخواندن این دخترها در زمان پهلویها مخالفتی نداشتید؟ آنها با آن شرایط چگونه آموزش دیدند؟
من با وجود فضایی که در زمان پهلویها بود مایل نبودم که فرزندانم بیسواد باشند و از دیگران عقب بیفتند؛ به همین دلیل از همان ابتدا آنها را به مدرسه میفرستادم اما در عین حال بر ضرورت حفظ شئونات اسلامی از سوی آنها هم اصرار داشتم. بعد از شهید نواب، من با یکی از بستگان پدری خویش ازدواج کردم و فرزندانم به ایشان «داییجان» میگفتند. ایشان هم به خاطر این که این سه دختر فرزندان نواب صفوی بودند خیلی به آنها احترام میگذاشتند. پسرعمه، خیلی هم خوشخط بودند و به همین دلیل نسبت به امور هنری فرزندان هم اهتمام داشتند. این مسئله یعنی ازدواج دوم من باعث نشده بود که فرزندانم احساس غریبی داشته باشند و به همین دلیل، به لطف خدا درخصوص تربیت فرزندان با مشکلی روبهرو نشدیم.
با توجه به شرایط فرهنگیای که در زمان شاه حاکم بود و اینکه شما هم مقید به حفظ حجاب و مظاهر اسلامی بودید، این دو مسئله را چگونه با هم جمع میکردید؟
زمانی که ما در تهران زندگی میکردیم، فرزندان را به مدارس اسلامی میفرستادیم و آنها در آنجا تربیت میشدند اما زمانی که به مشهد آمدیم، شرایط مانند تهران برای فرزندان، مهیا نبود. آن زمان رئیس آموزشوپرورش مشهد فردی بود به نام آقای عابدینی. من خودم شخصا رفتم با او صحبت کردم و صراحتا به او گفتم من با حکومت مخالفم اما نمیخواهم فرزندانم بیسواد یا سربار اجتماع باشند. به او گفتم که بچهها در تهران در مدرسه اسلامی درس خواندهاند و در مشهد هم مایل نیستم بیحجاب باشند. به او گفتم آنها فرزندان نواب هستند. جالب این است که او آنزمان موافقت کرده بود که آنها سرکلاس باحجاب باشند.
خاطرهای از آن زمان و از وضعیت تحصیل فرزندان در مشهد دارید؟
خاطره که زیاد است. خاطرم هست زمانی که یکی از بچهها کلاس سوم بود و در واقع حجاب هم به او واجب شده بود بازرسی به کلاس آنها رفته بود. آن بازرس گفته بود این کودک ۹ ساله که در کلاس درس نشسته چرا حجاب خود را حفظ کرده است و مانند دیگر دختران لباس ندارد؟ خود او بلند شده و در کلاس گفته بود در اسلام بین دختر ۹ ساله و زن ۷۰ ساله تفاوتی نیست و همه باید خود را از نگاه نامحرم حفظ کنند و این مسئله البته با حضور ما در کلاس درس و یا به قول ما در اجتماع منافات ندارد. آن بازرس تعجب کرده بود و گفته بود این دختر چهکسی است که اینگونه شجاع است؟ گفته بود من دختر نوابم. من فرزندان را چنان تربیت کرده بودم که روحیه پدر و شجاعت او را همیشه به همراه داشته باشند و از این نوع تربیت با توجه به شرایط پهلوی هم غافل نبودیم. امروز هم نظر من برای حضور زنان در اجتماع این است که حجاب نباید مانع حضور و باسوادشدن و پیشرفت آنها شود و اینها با هم منافاتی ندارد.
چند سالتان بود که به خانه شهید نواب رفتید و اصلا آشنایی شما از کجا آغاز شد؟
پدر من در سال ۱۳۱۴ قیام علیه رضاخان را در خراسان رقم زد. ایشان رئیس بیمارستان امامرضا(ع) و دارای وجاهت زیادی در منطقه خراسان بودند. چند منصب هم در آستان قدس رضوی داشتند و در واقع خانوده ایشان هم اصیل بود. ایشان فرزند نوابالتولیه بودند. نوابالتولیه در منطقه خراسان شخص بزرگی بود. در آنزمان وقتی میخواستند پرده و روپوش ضریح امامرضا (ع) را عوض کنند، باید بزرگترین شخصیت شهر این کار را میکرد و این مسئولیت با نوابالتولیه بود. سال ۱۳۱۴ زمزمه این که رضاخان میخواهد کلاه پهلوی را بیاورد و فرهنگ غربی را در کشور مسلط کند در میان مردم پیچیده بود. پدر من در مسجد گوهرشاد سخنرانی مهمی میکنند و میگویند: «امروز کلاه پهلوی را بر سر شما میگذارند و فردا چادر را از سر فرزندان شما میکشند». در آن روز کلاههای پهلوی پاره میشود و پدرم به مردم میگویند «رضا سیاه را که نوکر انگلیس است از تخت بکشید پایین.» این سخنرانی در شهر سروصدا میکند و همان زمان مسجد را از ۴طرف محاصره میکنند. مردم را آن روز به رگبار میبندند و هزاران نفر به شهادت میرسند. گفته میشود آن روز گودال عمیقی حفر میشود و نیروهای رضاخان، زنده و مرده را دفن میکنند تا عمق فجایع دیده نشود.
بعد از آن قضیه، حکومت با پدر شما چه میکند؟
۲۸ نفر از علما را به تهران میفرستند و به انفرادی میبرند. ایشان زمانی به من میگفتند در آن دوران ارتباطم با خدا از همه زمانها بیشتر و به او نزدیکتر بود. بعد از ۴۰ شبانهروز ایشان را برای محاکمه به دادگاه میبرند. از ایشان سؤال میشود که چه گفتی که ایشان هم اعتراف میکنند و همه حرفهایی که زده بودهاند را میگویند. طی ۴ جلسه ایشان به اعدام محکوم میشوند. بعد از آن یکی از قضات دیگر، خودش به خاطر احترامی که برای خانواده ایشان قائل بوده است به زندان میرود و تمام پرونده ایشان را محو و ایشان را به ۴ سال زندان محکوم میکند اما وقتی پرونده به دست خود رضاخان میرسد او میگوید این فرد باید اعدام شود.
سرنوشت پدرتان چه میشود و این مسئله چه ربطی به آشنایی شما با شهید نواب دارد؟
ایشان را به زندان قصر میبرند. پدر، زندان را هم تبدیل به دانشگاه میکنند. ایشان با فرنگرفتهها به مذاکره میپردازند و میگویند ما به شما، قرآن و نهجالبلاغه یاد میدهیم، شما هم به ما زبان فرانسه یاد بدهید. در واقع اهتمام به رشد و سعی برای پیشرفت را ما از ایشان به یادگار داریم. بعد از تهران به ساوه تبعید میشوند. بعد از ساوه هم به تهران میآیند و مصاحبهشان در روزنامههای کیهان و اطلاعات به چاپ میرسد و همین مصاحبه باعث آشنایی ما با شهید نواب صفوی میشود. ماجرای من و شهید نواب از اینجا آغاز میشود.
چگونه باعث آشنایی شما میشود؟
شهید نواب صفوی مصاحبه ایشان را در روزنامه میخواند و پرسوجو میکند تا ایشان را پیدا کند. نام پدر من هم نواب احتشام بود. این سخنان و مصاحبه در واقع باعث این میشود که ما به شهید نواب صفوی برسیم.
شهید نواب خیلی جوان بودهاند که با شما ازدواج میکنند و در عین حال براساس گواهی تاریخ، به لحاظ دروس حوزوی هم ایشان فاضل بودهاند. این جوانبودن و در عین حال، برخورداری از سواد دروس اجتماعی چگونه با هم جمع شده بود؟ یعنی چه زمانی برای پژوهش وقت میگذاشت و چه زمانی برای مبارزه وقت داشت؟
جالب است بدانید که شهید نواب صفوی به لحاظ هوش سرشاری که داشتند در برخی مقاطع، ۳ کلاس را در یک کلاس میخواندند. ایشان در ۱۵ سالگی دیپلم هنرستان صنعتی ایران ـ آلمان را از مدرسه دارالفنون گرفتند. روحیات ایشان هم عجیب بوده است. خاطرم هست که میگفتند پنجساله که بودهاند یکی از بچهها شیشهای را در محله میشکند. ایشان متقبل هزینه آن شیشه و خسارت میشوند. به او میگویند: «چرا شما؟». میگوید: «به ۲ دلیل؛ دلیل اول آن که این بچه پدر ندارد و دلیل دوم هم اینکه پول ندارد». در واقع روحیات معنوی ایشان از همان کودکی زبانزد خاص و عام بوده است.
گفته میشود که شهید نواب مبارزه خود را از دوران دبیرستان آغاز کرده و حتی آنزمان هم مبارزاتی علیه روحیات استکباری داشته است؟
ایشان در زمان دبیرستان همه بچههای مدرسه را به خط میکند که باید اعتصاب کنیم که فلان مصوبه مجلس که خلاف موازین است اجرا نشود و تا حدی هم کار را جلو میبرند؛ یا زمانی که ایشان به دلیل نوع دیپلمشان که از هنرستان صنعتی بوده برای شاغلشدن به شرکت نفت آبادان میروند هم مبارزاتی داشتهاند. آنجا یکی از مستشاران انگلیسی سیلی محکمی به یکی از کارکنان ایرانی میزند. ایشان همه کارکنان را جمع میکند و اعتصاب میشود. او میگوید یا باید آن مستشار از این کارگر عذرخواهی کند و یا اینکه از این کارگر ایرانی سیلی بخورد. این کار باعث اعتصاب سراسری در شرکت نفت آبادان میشود و به همین علت یکی از نزدیکان شهید نواب به او میگوید که سیدمجتبی قصد کردهاند سرت را زیر آب کنند و تو را به قتل برسانند. شهید نواب هم شبانه از بصره به نجف میرود.
پس شروع تحصیلات شهید نواب در نجف از اینجا و با این داستان آغاز میشود؟ ایشان آنجا چگونه زندگی را سپری میکنند و درس میخوانند؟
عموی شهید نواب از استادان بزرگ نجف بودهاند و ایشان نزد عمویشان میروند که مجتهد بودهاند. شهید نواب به درس علامه امینی هم میروند و از محضر ایشان هم استفاده میکنند. آسید ابوالحسن اصفهانی ـ مرجع بزرگ شیعیان ـ هم یکی دیگر از استادان ایشان در نجف بودهاند.
چرا ایشان تحصیل را ادامه نمیدهند و به ایران میآیند؟
بعد از مسئله کسروی و توهین به قرآن مجید و جسارت به حضرتزهرا(س) و جلسات آتشزدن قرآن، مسئله حکم ارتداد پیش میآید و ایشان مستقیم به تهران میآیند. ابتدا او را امر به معروف میکنند. در همان جلسه اول ۱۵ طرفدار کسروی به سمت نواب میروند و راه او را پیمیگیرند؛ این یعنی جذابیت فوقالعاده نواب برای مخاطبانش. به کسروی پیام داده میشود که اگر از حرفها و اعمال خود توبه نکنی تو را ترور میکنیم. فدائیان اسلام از اینجا تشکیل میشود و مبارزه شکل میگیرد؛ کسروی هم کشته میشود.
مشکلات شما بعد از آنکه شهیدنواب را به شهادت رساندند چه بود؟ شما چگونه زندگی را با کودکان کوچک سپری میکردید؟
نواب را که گرفتند، ۲۲ ماه در زندان بود؛ من هم چندماهه باردار بودم. خب این مسئله شرایطی را برای ما فراهم کرده بود. البته خوب است بدانید که زندان هم محل تبلیغات شهیدنواب شده بود. شهید نواب را به بند۳ سیاسی برده بودند که آنجا هم ایشان برای دین و مبارزه تبلیغ میکردند.
مقام معظم رهبری نقل قولی دارند که جرقه مبارزات سیاسی را شهید نواب در ذهن ایشان زدهاند و ایشان مبارزات را از زمانی آغاز کردهاند که شهید نواب را دیدهاند. ایشان گفتهاند: «سلام بر آن پیشاهنگ جهاد و شهادت در زمان ما» چراکه نخستین جرقههای انگیزش انقلابی به وسیله نواب در من به وجود آمد. میدانید این آشنایی و این جمله رهبری، مربوط به کجا و چه مسئلهای میشود؟
در آن سالها فدائیان اسلام، مبارزه را آغاز کرده بود و پرچم فدائیان هر شب شنبه بر فراز یکی از مساجد بالا میرفت؛ مردم هم علاقهمند بودند که از زبان نواب، مسائل مبارزاتی را بشنوند. در آن سالها حضرت آقا در مدرسه سلیمانخان درس میخواندند. خب شهید نواب آنجا صحبتهایی داشته است. در مدرسه نواب که امروز به نام ایشان شده است هم ایشان سخنرانی داشتند که آنها که آنجا بودند میگویند آنقدر کلام ایشان تأثیرگذار بوده است که اگر دستوری میدادند همه یکجا اجرا میکردند. خب آقا هم علاقه زیادی به شهید نواب داشتند و البته علمای دیگر هم علاقه خود را ابراز کردهاند.
اگر بخواهید در همان دوران کمی که با شهید نواب زندگی کردید برای ایشان ویژگیهایی را نقل کنید چه مواردی را نام میبرید؟
شهید سیدمجتبی نوابصفوی شجاع بود و مصمم. او گویی در مکتب بلافصل پیامبر تربیت شده بود. همه کارش برای خدا بود و من این را از نزدیک درک میکردم. زندگی من با شهید نواب بسیار شیرین بود و به آن افتخار میکنم. وقتی ایشان اذان میگفت گویی در خانه همه با ایشان اذان میگفتند. به شجاعت و مصممبودن، بهعنوان ویژگیهایی که اول باید درخصوص ایشان از آنها نام برد، اشاره کردم.
برخی میگویند امام خمینی با مبارزه مسلحانه مخالف بودند؛ آیا این نظر با کار فدائیان اسلام منافاتی ندارد؟
شهید نواب مقابل چهکسی مبارزه مسلحانه داشت؟ شما این را هم مد نظر قرار دهید. من خودم در جماران ۳ بار با حضرت امام ملاقات داشتم. امام میفرمودند راه و نظر شما مورد تأیید ما بود. میفرمودند نواب رحمتاللهعلیه بسیار خالص بود که نیازی به تعریف من هم ندارد. شهید نواب خودش استنباط فقهی داشت؛ درس خوانده بود و البته اجازه هم داشت.
مبارزه مسلحانه شخص ایشان با چه سلاحی بود؟ شما هم آن سلاحها را دیده بودید؟
بله. ایشان حتی به من هم آموزش میدادند. شهید نواب معتقد بود که باید در مقابل دشمنان دین و خدا ایستاد. البته ایشان قبل از اقدام، هشدارهای لازم را هم میدادند. مسئله کسروی را که ذکر کردم چگونه بود.
از دوران کوتاه زندگیتان با شهید بگویید.
همه لحظات آن ۸ سال خاطره است. من وقتی ازدواج کردم بهزعم خودم برای شهید نواب سرباز بودم و به آن افتخار میکردم. من یک سرباز ازخودگذشته بودم.
یک مقدار هم از زمان حال سؤال بپرسم. به نظر شما مبارزات امثال شهید نواب رحمتالله علیه و حتی مبارزات انقلاب اسلامی ثمر داده است؟ بیعدالتیها را چگونه باید جبران کنیم؟
انقلاب لذتبخش بود. شما زمان پهلوی را درک نکردید تا بدانید چه خفقان و چه فساد سیاسی، اخلاقی، فرهنگی و اقتصادی گستردهای بود. امروز میدانیم که شب اگر بیرون برویم امنیت داریم. زمانی بود که اگر شب از منزل بیرون میرفتیم همه زنها ترس از تجاوز داشتند. پس قدر امنیت را باید بدانیم.
همهچیز امروز خوب است؟ در کشور مشکلی نداریم؟
مشکلی اگر هست مربوط به مردم نمیشود؛ مسئولان در هر قوه و دستگاهی که هستند باید پاسخگو باشند. توصیه من بهعنوان یک مبارز قدیمی این است که دلسوزانه برای مردم کار کنند؛ برای برقراری عدل تلاش کنند. از این نظام نباید انتظار عدل الهی داشت؛ چراکه این وظیفه فقط از عهده امام زمان برمیآید نه کس دیگری.
شما خودتان اعتراضی به شرایط موجود ندارید؟
ببینید من امروز با این سابقه و با آن انتسابی که با شهید نواب دارم در همین منزلی که شما الان حضور پیدا کردهاید زندگی میکنم که اجارهایاست؛ اجاره آن را هم دخترم میدهد؛ اما ناراضی نیستم؛ چراکه باید با عزت زندگی کنم. اما این را هم باید بگویم که انتظار تحقق عدل علی علیهالسلام در کشور ما غیرممکن است.
آرزویی هم دارید؟
آرزوی اصلی ما که دیدار با امام زمان(عج) است و خدمت به ایشان اما ما جزو عشاق رهبری انقلاب هم هستیم و مایلم که یک دیدار هم با ایشان داشته باشم. برخی هم جدیدا به ما قول داده بودند که به محضر ایشان برسیم که متأسفانه شرایط مهیا نشد و غصهمان شد که به محضرشان نرسیدیم. البته ما قبلا یک دیدار با ایشان داشتهایم و به محضرشان رسیدهایم اما بالاخره ایشان پیشوا و رهبر هستند و طبیعیاست که بخواهیم حضورشان را درک کنیم.
خاطرهای از امام نقل کردید. خاطرهای از رهبری هم دارید؟
شاید برایتان جالب باشد. ایشان وقتی رئیسجمهور بودند من رفتم منزل مادرشان اما منزلی که دیدم منزل مادر یک رئیسجمهور نبود؛ منزلی محقر تا جایی که حتی دیوارهای خرابی هم داشت. به مادر ایشان گفتم شما که مادر رئیس جمهور مملکت هستید چرا اینگونه زندگی میکنید؟ گفتند رئیسجمهور خادم ملت است. امروز هم حرف من همین است؛ اگر مسئولان درد مردم را درک کنند و در کاخها زندگی نکنند میتوانند چارهای بیندیشند. من میخواهم از خاطره مادر رهبری به یک نتیجه برسم. معتقدم همهچیز یک فرد، خانواده اوست. یک خانواده خوب میتواند مسئول و مدیر خوب هم تربیت کند. اگر خانواده خوب شد، همهچیز خوب میشود.
از روز شهادت ایشان هم اگر خاطرهای دارید برای ما نقل کنید.
من آنروز خطبه جانانهای خواندم. ۲۸ کامیون نظامی، محل شهادت نواب را محاصره کرده بود. آن روز من گریه میکردم و علاقه به شهید نواب، اشکهای من را سرازیر کرده بود. خاطرم هست که یکی از نظامیان با توهین گفت گریه نکن اما گویی یک انبار باروت در من منفجر شده بود. خطبهای خواندم که اطرافیان گفتند گویی روح نواب در همسرش حلول کرده است. به آنها گفتم یزیدیان هم خاندان نبوت را اینگونه تسلی میدادند. گفتم ای یزید! چنگال انتقام، عاقبت گلوی تو را میگیرد.
روزی که حکم اعدام نواب را اعلام کردند
حکم اعدام شهید نواب را که دادند من بهدنبال ملاقات با ایشان بودم. خودم چادر را سرم کردم و رفتم و گفتم شما که حکم اعدام را دادهاید لااقل اجازه ملاقات بدهید. یادم هست روزی که به من اجازه ملاقات دادند از صبح تا ۴ بعد از ظهر با یک بچه در رحم، در زندانها بهدنبال شهید نواب بودم. من از دوری و فراق شهید نواب، دردهای تاول پاهایم را حس نمیکردم. وقتی وی را دیدم مثل یک خورشید درخشان میدرخشید. در نگاهشان خدا را دیدم. به ایشان گفتم کاش ما مرده بودیم و این روز را ندیده بودیم که ایشان خطاب به من گفت مرگ در راه خدا، زندگی است. گفت اگر قرار باشد با محمدرضا سازش کنم این مرگ برای من عزت است.
این حرفها را میزد و من گریه میکردم. نمیدانستم آن ملاقات، ملاقات آخر خواهد بود والا خیلی از مطالب را از ایشان میپرسیدم تا راه ایشان بهتر ادامه پیدا کند. از زندانبان ایشان نقل شده است که قبل از شهادت، آب گرم میخواهند برای غسل شهادت. به او میگویند چرا آب گرم؟ تو که تا لحظاتی دیگر شهید میشوی! میگوید با آب سرد رنگم میپرد و دشمنان خدا فکر میکنند که ترسیدهام؛ نمیخواهم اینگونه فکر کنند. او هنگام شهادت هم تکبیر میگفته است و من اینها را با افتخار و صلابت برای شما نقل میکنم. او حتی نگذاشته است که چشمانش را ببندند و گفته دوست دارم گلولهها را ببینم و در حال اذان گفتن به شهادت رسیده است.
دیدگاه تان را بنویسید