«حجره شماره دو»، به قلم رضا یزدانی، خاطرات یکی از مبارزان انقلابی شهر قم است که به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر روانه کتابفروشیها شده است.
«حجره شماره دو» که با همت دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری قم تدوین شده، از سوی انتشارات سوره مهر با 20 درصد تخفیف و با ارسال رایگان عرضه میشود. علاقهمندان میتوانند کتاب حاضر را از نمایشگاه مجازی کتاب دفاع مقدس با عنوان «روشنای خاطرهها» تهیه کنند.
کتاب «حجره شماره دو» از تازهترین آثار منتشر شده سوره مهر در حوزه خاطرهنویسی است. این اثر خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، فرمانده بسیج قم در دوران دفاع مقدس، را به قلم رضا یزدانی روایت میکند.
یزدانی که از شاعران جوان قم است و تاکنون آثاری چون «حاشا» را در این حوزه منتشر کرده، به پیشنهاد یکی از دوستان به جمعآوری خاطرات یکی از فعالان و تأثیرگذاران در جریان مبارزات انقلاب در شهر قم پرداخته است. او درباره این کتاب میگوید: خیلی اتفاقی با او آشنا شدم. یکی از دوستان گفت: رزمندهای هست به نام حاج آقای اقبالیان؛ خاطرات خوبی دارد. اگر وقت داری خاطراتش را ثبت کن. من هم بدون اما و اگر قبول کردم. عصرهای تابستان 97 به خانهاش میرفتم. از آشناییاش با شهید باهنر میگفت که معلم دبیرستانش بود و از آیتالله سعیدی تعریف میکرد که به او توصیه میکند طلبه شود. ...
او در ادامه به نقش راوی کتاب در برهه پس از پیروزی انقلاب اسلامی میپردازد و ادامه میدهد: بعد از انقلاب بسیج روحانیون را راه میاندازد و میشود واسطه دیدار علما و امام خمینی(ره). صیادشیرازی را پیش آقای بهاءالدینی میبرده و آقای بهاءالدینی را پیش امام. ...
سال 96 به کما میرود. دکترها میگویند احتمال زندهشدنش یک درصد است. اما بعد از یک هفته برمیگردد. خودش میگفت:
«در یکی از روزهای گرم تیر سال 96 در خانه نشسته بودم. ناگهان، حس کردم دارم از زمین جدا میشوم. هر لحظه منتظر بودم تا از قید دنیا رها شوم... فوراً آمبولانسی خبر کرده بودند تا مرا به تهران ببرند. من که از همان دقایق اول از هوش رفته بودم و چیزی به خاطر نداشتم، نزدیک مرقد امام خمینی(ره) ناگهان حس کردم روبروی گنبد حرم سیدالشهدا(ع) هستم و دستی از دل حرم به سمتم دراز شد. آن دست چیزی مثل خاک را در کف دستم گذاشت و صدایی آمد: «این هم دوسومش!»
یزدانی اضافه میکند: بعد از اینکه نگارش کتاب تمام شد، تصمیم داشتم خاطراتش را تا فوت امام(ره) خلاصه کنم تا کتاب پرحجم نشود. اما شهیدی به خوابش میآید و میگوید: چرا قصه آن دو دانشجوی وهابی که در سال 70 در مکه شیعهشان کردی را در کتاب نیاوردی. وقتی خوابش را برایم تعریف کرد، خشکم زد. نشستم و فصل آخر کتاب را هم اضافه کردم.
دیدگاه تان را بنویسید