ارسال به دیگران پرینت

معامله قرن، جهان عرب و مسئله‌ای بی پاسخ به نام «عقب ماندگی»

مسئله فلسطین هنوز بارزترین نماد عقب ماندگی و ضعف جهان عرب و حتی جهان اسلام در برابر تمدن غرب است. نمادی که به جرات می‌توان گفت: بسیاری از جریان‌های فکری عربی در پاسخ به علل عقب ماندگی مسلمین به خاطر یا با الهام از آن شکل گرفته است. عدم یافتن پاسخی قطعی برای مسئله عقب ماندگی باعث شده است که راه حلی قطعی نیز برای مسئله فلسطین در جهان عرب پیدا نشود. به سخن دیگر مسئله فلسطین از همان ابتدا به مسئله «عقب ماندگی» در جهان عرب گره خورده و تلاش‌ها برای جدا سازی این دو از یک دیگر تا کنون ناکام مانده است.

معامله قرن، جهان عرب و مسئله‌ای بی پاسخ به نام «عقب ماندگی»

برخی کشور‌های عربی در واکنش به طرح امریکا برای حل مناقشه فلسطین و اسرائیل، موسوم به معامله قرن، از اظهاراتی استفاده کردند که وجه مشترک آن‌ها قدردانی از امریکا و استقبال از تلاش‌های امریکا برای صلح به صورت کلی، در عین خودداری از موضع صریح و الزام آور در قبال جزئیات طرح بود. این تعادل پیچیده، نشان دهنده ترکیبی پنهان از تلاش این کشور‌ها برای حفظ منافع ملی خود و حل مسئله تاریخی فلسطین دارد.

کشور‌های مختلف عربی از زمان استقلال خود، همواره با مسئله فلسطین درگیر بودند که به نظر می‌رسد تا کنون پاسخی برای آن پیدا نکرده اند. اگر چه این مسئله خاص کشور‌های عربی نبود و به طور کل مسائل مهم جهان اسلام به شمار می‌رود، اما مواضع اخیر کشور‌های عربی در قبال طرح موسوم به معامله قرن نشان داد که کشور‌های عربی این موضوع را هنوز در ارتباط با خود فرض می‌کنند. اما مسئله فلسطین و اشغال قبله گاه اول مسلمین، از جمله مظاهری بود که به مسئله عقب ماندگی مسلمانان در برابر غرب ارتباط یافت.

به عبارت بهتر مسئله فلسطین در نظر متفکران مسلمان و به ویژه عرب، پیامد مسئله کلان تری تلقی شد که «عقب ماندگی» در برابر تمدن غرب، نام گرفت. در ضمن آشنایی مسلمانان با تمدن غرب در دوران استعمار، به مرور جریان‌هایی در جهان اسلام ظهور یافت که در پی پاسخگویی به چرایی افول تمدن اسلامی و عقب ماندگی مسلمانان و همچنین یافتن راهی برای رهایی از آن بود.

ظهور جریان‌های فکری عربی در مواجهه با عقب ماندگی

 
حمید عنایت حمله ناپلئون بناپارت به مصر، در سال ۱۷۹۸ را آغاز بیداری جهان عرب از عقب ماندگی‌های خود می‌داند، اما در این زمان نیز هنوز تصور درستی از این مفهوم وجود نداشت. پس از دوران طلایی خلافت اسلامی در قرن‌های نخستین هجری، به مرور این تمدن باشکوه رو به افول نهاد و سقوط بغداد، شهر هزار و یک شب، در ۶۵۶ هجری قمری (۱۲۵۸ میلادی) مهر تأییدی بر این افول بود. از آن پس سلطه تمدن غربی بر جهان آغاز شد و سرزمین‌های اسلامی یکی پس از دیگری به استعمار قدرت‌های غربی در آمد.

این سلطه اگر چه نمادی از عقب افتادگی در سرزمین‌های اسلامی بود، اما این حضور استعمارگران به نوبه خود باعث شد مردمان این سرزمین‌های اسلامی به این عقب افتادگی خود آگاه شوند و در پی یافتن چرایی آن باشند. جهان عرب که خود را وامدار اسلام و تمدن بزرگ اسلامی در قرون نخستین هجری می‌پنداشت، در این میان از دو طریق با مفهوم عقب ماندگی آشنا شد؛ نخست از طریق اروپایی‌ها که بخش‌هایی از سرزمین‌های عربی را به استعمار کشیده بوند و دوم از طریق حرکت‌های تجدد خواهانه در دیگر سرزمین‌های اسلامی همچون ترکیه و ایران.

به دنبال این آشنایی سرزمین‌های عربی با اندیشه‌های جدید و مفهوم عقب ماندگی، جریان‌های متعددی در میان آن‌ها شکل گرفت که تلاش داشت پاسخ و راه حلی برای این عقب افتادگی پیدا کند. به گفته دکتر فرهنگ رجایی در کتاب «اندیشه سیاسی معاصر در جهان عرب»، به دنبال این بیداری، سه جریان مهم و تأثیرگذار در سرزمین‌های عربی شکل گرفت.

الف: جریان «تجددخواه»

که شکل اولیه آن در تبعیت از غرب و وام گیری از ابزارآلات و فنون و تعلیمات جنگی و نظامی گری بود که می‌توان حمله ناپلئون به مصر در سال ۱۷۹۸ را نقطه آغاز این حرکت نامید. این جریان بیشتر متوجه اخذ مظاهر تمدن غربی بود و معتقد بود برای خلاصی از عقب ماندگی، باید همچون غربی‌ها شد. جریان اخذ تمدن فرنگی تقریباً مهم‌ترین جریان فکری در نیمه اول سده بیستم میلادی بود و هنوز در قالب «مدرنیته» جای مهمی در اندیشه سیاسی و اجتماعی کشور‌های عربی دارد.

ب: جریان «عرب گرایی»

نیروی اصلی‌ای که در سده بیستم میلادی به زندگی اعراب شکل داد، ملی گرایی عربی بود که به دنبال حرکت‌های نوخواهی در عثمانی آغاز شد. پس از سلطه کامل بر سرزمین‌های عربی و شکل گیری افکار تجدد خواهانه در میان مردمان عرب، برایشان سخت بود که ترک‌ها بر آن‌ها پیروز گشته بودند در صورتیکه پیامبر و دین اسلام را از آن خود می‌دانستند. از این رو به این فکر افتادند که هویت عربی خود را دوباره زنده و بر آن تأکید کنند. نه فقط متفکران که دولتمردان نیز در زمره مبشران فکر قومیت عربی درآمدند. به عنوان مثال، فیصل بن حسین که اولین سلطان دولت جدید سوریه بود، در زمره سخنگویان قومیت عربی شد و مرتب بر آن تاکید می‌نمود. وی تا آنجا پیش می‌رفت که عربیت را بر اسلامیت ترجیح می‌داد و می گفت: «ما قبل از آنکه مسلمان باشیم، عرب هستیم. حضرت محمد (ص) قبل از آنکه به پیامبری مبعوث گردد، عرب بود ….. در میان ما اکثریت و اقلیت وجود ندارد که ما را از هم جدا کند. ما یک تن واحد هستیم.»

عرب گرایی نیز در مسیر تاریخی خود شاهد فراز و فرود‌های فراوانی بود. عرب گرایی لیبرال، گرایش و نحله فکری‌ای بود که ضمن طرفداری از قومیت عربی به غرب به دیده الگو و نماد پیشرفت و عظمت می‌نگرد، به غرب و همراهی قدرت‌های غربی امیدواری زیادی دارد و کماکان راه حل آینده جهان عرب را در پیروی از غرب می‌داند، اما بر عظمت میراث عربی و هویت عربی تاکید می‌کند. اما عرب گرایی لیبرال، به دنبال مهاجرت یهودیان به فلسطین پس از اعلامیه بالفور و علنی شدن اهداف استعماری، نیز نتوانست به موفقتی‌های چشمگیری نائل شود.

پس از جنگ دوم، نحله عرب گرایی، افراطی و تندرو گردید. «عرب گرایی تندرو» خود به سه دسته تقسیم می‌شود: ۱) عرب گرایی ناصر؛ ژنرال جمال عبدالناصر رهبر افسران آزادی بود که حکومت ملک فاروق را سرنگون کرد و حکومتی جانشین آن نمود که نه تنها در مصر پرطرفدار بود، بلکه برای دو دهه، تا زمان مرگ ناصر، آرمان‌ها و آرزو‌های مردم عرب در کل جهان عرب را رهبری می‌نمود. هدف عبدالناصر نوعی سوسیالیسم دولتی بود که بر هویت بومی عربی استوار باشد.۲) عرب گرایی بعث؛ جناح دیگری که عرب گرایی لیبرال را به تندروی کشاند، کوشیدند که اندیشه قومیت عربی را با سوسیالیسم و انقلابی گری درآمیزند. پس از جنگ جهانی دوم این حرکت آغاز شد و بر اساس آبشخور‌های مادی گرایی مارکسیستی، مباحثی ارائه داد و به سرعت تمام کشور‌های عربی آن روز را در نوردید. عملاً اندیشه بعث، ابزار دست قدرت مداران شد و نتوانست حمایت مردمی را جذب کند. ۳) جنبش ملی گرایی عرب؛ جریان دیگر، عرب گرایان فلسطینی بودند که باور داشتند سرنوشت آن‌ها با سرنوشت کل جهان عرب و اتحاد عرب ارتباط مستقیم دارد. شکل نهایی این حرکت، بعداً در قالب سازمان آزادی بخش فلسطین (ساف)، تجلی سیاسی، اجتماعی و نظامی یافت.

پ: جریان «اسلام گرایی»

اسلام یکی از مهم‌ترین عناصر و شاید بتوان گفت: بنیان فرهنگ غالب در منطقه‌ای گردید که نه فقط خاورمیانه امروز که شمال آفریقا و تا شبه قاره هند و بخش زیادی از آسیای مرکزی را شامل می‌شود. این‌ها آخرین واحد‌های سیاسی، امپراتوری‌های بودند که یک مورخ آن‌ها را «امپراتوری‌های باروت» خوانده است و آن‌ها عبارت‌اند از: امپراتوری عثمانی، امپراتوری صفوی، امپراتوری گورکانی و امپراتوری ازبک.

اما همه این‌ها با توجه به سیاست‌های متمایز، به لحاظ نظری تحت لوای یک آموزه ذهنی خاص که بر آمده از منابع اصلی اسلام بود، زندگی می‌کردند. آغاز جریان اسلام گرایی، که شاید بتوان آن را «دوره آگاه شدن از چالش جدید» نامید، با سید جمال الدین اسد آبادی آغاز می‌شود. سید جمال اسد آبادی معروف به افغانی، طلایه دار حرکت‌های اسلامی در جهان اسلام است. به نظر اسدآبادی باور‌های دینی به هیچ وجه در ناسازگاری با تمدن و پیشرفت دنیایـــــی نیستند. اثبات می‌کند که علم، جدید و قدیم نمی‌شناسد و به هیچ حوزه تمدنی تعلق نداشته، بلکه از آن بشریت است. پس از سید جمال اندیشمندان دیگری همچون محمد عبده و عبدالرحمن کواکبی در این مسیر گام برداشتند.

این سه متفکر در بازیابی شخصیت از دست رفته مسلمانان خودباخته، بیشترین موفقیت را داشتند. آن‌ها توانستند این احساس و فکر را تشویق و تقویت کنند که می‌توان در جهان جدید و در چارچوب علمانیت، سکولاریسم و حتی دین ستیزی جدید، و به عنوان دین دار زندگی کرد.

اما هر سه این متفکران موضعی نسبتاً دفاعی داشتند و بعداً وقتی مسلمانان با چالش‌های جدیدتری برخورد کردند، این نیاز احساس شد که مسلمانان به جای دفاع صرف از آموزه خود، به ارائه چارچوب‌های بدیل اقدام کنند. در این بستر بود که اندیشمندانی مدافع و بدیل ساز همچون شریف حسین و محمد رشید رضا ظهور کردند.

پس از رشید رضا، جریان‌های فکری اسلام گرایی در جهان غرب از حالت انفرادی در آمد و به یک نهضت تبدیل شد، نهضتی به دنبال نهادسازی بود. این نحوه نگرش محصول تفکر حسن البناء بود که کوشید اسلام گرایی را پدیده‌ای همه گیر و عمومی سازد او حرکت خود را اخوان المسلمین خواند.

ظهور جریان‌های جدید فکری عربی در مواجهه با عقب ماندگی

الف: جریان اسلام گرایی

نگرش اسلام گرایانه، همانطور که در آغاز با جریان نو شدن و غرب گرایی همراه بود، اما هرچه روند اخیر در جهت دنیاگرایی جلوتر رفت اسلام گرایی به فکر راه خاص خود افتاد و به واکنش علیه آن اقدام کرد. آنچه موجب شد آن‌ها از همراهی با جریان نوسازی و مثل غرب شدن دست بردارند و به فکر ارائه برنامه‌ی بدیل خاص خود بیفتند ادعانامه‌هایی بود که پس از شکست ۱۹۶۷، علیه اسلامیان و اسلام گرایان ارائه شد. برخی از متفکران جهان عرب، اسلام و تمایلات دین گرایی را عامل مؤثر در شکست اعراب دانستند و شکست در جنگ ۱۹۶۷ به منزله «شکست مسلمانان عقب افتاده از دشمن مدرن» تلقی شد.

در زبان گفتاری و نوشتاری غالب در دنیای امروز، این گروه را بنیادگرایان، اصول گرایان و تمامیت گرایان می‌خوانند. البته در این نام گذاری‌ها نوعی نگرش ارزش داورانه وجود دارد و مراد آن‌ها این است که فعالان مسلمان جدید کسانی هستند که به دلیل فشار‌های روانی و کمبود‌ها به عملیات تروریستی و نابخردانه دست می‌زنند. صورت‌های اسلام مبارز در جهان عرب در قالب جماعات اسلامی، التکفیر و الهجره و الجهاد ظهور کرد که اکثریت اعضای اولیه آن به نوعی با جریان اخوان المسلمین در ارتباط بودند.

این جریان سلفی یا بنیادگرا به ویژه در سال‌های اخیر فعالیت‌های چشمگیری در جهان عرب به راه انداخت. این جریان با انتقاد از دیگر جریان‌های فکری عربی، آن‌ها را به تقلید از غرب متهم کرد. جریان بنیادگرا معتقد بود برای بازگشت به دوران طلایی اسلام، باید به اصول اولیه اسلام بازگشت چرا که اسلام بر اساس آن اصول بود که توانست بر قلمرو وسیعی دست یابد و تمدنی درخشان را تولید کند. این مدعا به ویژه در ماجرای حمله شوروی به افغانستان و تشکیل گروه‌های جهادی بر ضد اشغالگری شوروی، بسیار موثر افتاد. از این زمان بود که جریان بنیادگرایی دستاورد خود را اخراج ابرقدرتی همچون شوروی معرفی می‌کرد و در مقابل بر عرب گراها، غرب گراها، سوسیالیست‌ها و اسلامگرا‌های اصلاحگرا می‌تاخت پس از سال‌ها خطا و آزمون در جهان عرب نتوانسته اند افقی روشن را ترسیم کنند. اما این جریان نیز به ویژه پس از اقدامات خشونت آمیز داعش و در نهایت شکست آن، در عمل نتوانست پاسخی برای دغدغه‌های جهان عرب دست و پا کند.

ب: عرب گرایی جدید

فؤاد عجمی، مشاهده گر تیزبین جهان عرب، درمقاله‌ای در اواخر دهه‌ی ۷۰ از پایان اندیشه اتحاد عربی یاد می‌کند. در واقع پس ازمرگ جمال عبدالناصر، شکست عرب گرایی از واضحات بود. چند عامل مهم بعد از جنگ اسرائیل و بعد از مرگ ناصر در سال ۱۹۷۰، بر بی اعتبار کردن اندیشه عرب گرایی تاًثیر گذاشت. اولین و مهم‌ترین واقعه‌ی بروز ناسیونالیسم فلسطینی بود و دومین واقعه تاًکید جورج حبش بر انقلاب اجتماعی به جای استقلال قوم عرب بود. سومین واقعه، ناتوان شدن احزاب بعث بود که دیگر بر آزادی کلی قوم عرب تاًکید نمی‌کردند و در واقع به صورت یک حزب ملی عمل می‌کردند.

۱) عرب گرایی صدام حسین: علنی‌ترین مصداق عرب گرایی از بعد جنگ شش روزه‌ی ۱۹۶۷، احساسات طرفداری از صدام حسین به عنوان قهرمان عرب گرایی در دو جنگ وی علیه دو همسایه‌اش ایران و کویت بود. عراق پس از امضای موافقت نامه کمپ دیوید توسط مصر از فرصت بهره گرفت تا خود را قهرمان و رهبر جهان عرب قلمداد کند. با انقلاب اسلامی در ایران، صدام حسین خود را نه فقط مدافع کشور‌های عربی حاشیه جنوبی خلیج فارس اعلام کرد بلکه خود را مدافع ایرانیان عرب زبان استان خوزستان نیز نشان داد. حتی بیش از این خود را رهبر «انقلاب عرب» خطاب کرد و به طور رسمی اعلام نمود وظیفه‌اش انقلاب عرب و ایجاد تغییرات کیفی در تمام ابعاد اجتماع است. اما این نگرش به صدام حسین راه به جایی نبرد و به ویژه پس از حمله این کشور به کویت رو به فراموشی رفت. برای مردم عادی عرب به ویژه کسانی که درعراق زندگی می‌کردند الگوی رفتاری خودکامه و رفتار بی رحمانه با مخالفین نمی‌توانست الگویی برای پیشرفت و تعالی باشد.

۲) همگرایی در جهان عرب: صورت تازه‌ای از افزایش عرب گرایی در قالب سازوکار‌های ارتباطی مردمان عرب بروز نموده است. سازمان‌های متعددی خواه اقتصادی و یا غیراقتصادی در جهت بالابردن رفاه مادی جهان عرب ایجاد گردید. مثلاً صندوق ویژه که توسط کشور‌های عربی تولید کننده نفت ایجاد شد و صندوق عرب برای توسعه اقتصادی و سیاسی زمینه‌های تازه‌ای برای همکاری چند جانبه فراهم آورد. از طرفی افزایش ارتباطات خواه فیزیکی مانند جاده‌ها و وسایل حمل و نقل عمومی و بالاًخره ارتباط غیر فیزیکی مانند شبکه‌های رادیویی و رسانه‌های گروهی موجب رفت و آمد و تبادل ارتباطات به صورت وسیعی شد. در عین حال همین ارتباطات بیشتر موجب آگاه شدن به اختلافات و تفاوت حقوق شهروندی در مرز‌های جغرافیایی بیش از بیست دولت مستقل عربی نیز شد؛ بنابراین این جریان پیش از آنکه عرب گرایی و اتحاد عربی را تقویت کرده باشد بیشتر در جهت وفاداری سرزمینی و مملکتی تاًثیر گذارده است.

۳) فلسطین گرایی: در ماده اول اساس نامه ملی فلسطینی‌ها، هویت مردم فلسطین به طور صریح به عنوان جزئی از وطن عرب تلقی گردیده است. «فلسطین، وطن مردم عرب فلسطینی است این منطقه جزء جدانشدنی از وطن عرب است و فلسطینی‌ها یک جزء از اندامواره ملت عرب هستند» آنچه در اینجا مورد نظر است این است که رابطه فلسطین با اتحاد عرب در سطح کلان جهان عرب یک رابطه‌ی دوجانبه بود. از یک سو همانطور که در ماده نقل شده دیدیم فلسطینی‌ها با صراحت بر تعلق خود به یک ملت مشخص تأکید می‌کنند، ولی از سوی دیگر خود به نماد قومیت عرب مبدل گردیده‌اند. به عبارت دیگر اگر چه فلسطین پیش از این هم از لحاظ دینی (در بردارنده قدس، نخستین قبله گاه مسلمانان) و هم قومی، برای جهان عرب مهم بود، اما در جریان‌های جدید جهان عرب، عملا تبدیل به مسئله‌ای مربوط به ملت فلسطین شده است.

تداوم مسئله عقب ماندگی و موضوع فلسطین

جریان‌های فکری عربی بیش از صد سال است که نه تنها نتوانسته به مسئله تاریخی عقب ماندگی مسلمانان و جهان عرب پاسخ دهد بلکه با بحران‌های بیشتری همچون مسئله فلسطین مواجه شده است. اسلام گرایی، عرب گرایی، سوسیالیسم و لیبرالیسم غربی هیچکدام نتوانستند جریانی مناسب در مواجهه با عقب ماندگی ایجاد کنند. در طی این سال‌ها کشور‌های عربی برای آزمودن هر یک از این جریان‌ها نه تنها شاهد کودتا‌های متعدد بودند بلکه گاه جنگ‌های ویرانگری را نیز تجربه کردند. این تجربه‌های ناکام به مرور کشور‌های عربی را به سمتی کشاند که به جای درگیر شدن در مسائل جهان عرب، توجه خود را معطوف به مسائل ملی خود کنند. بسیاری ناظران موافقت برخی سران عربی با طرح آمریکایی موسوم به معامله قرن ناشی از همین تفکر می‌دانند.

با این حال هنوز بار روانی مسئله فلسطین، بر دوش کشور‌های عربی سنگینی می‌کند. به عبارت بهتر، مسئله فلسطین هنوز بارزترین نماد عقب ماندگی و ضعف جهان عرب و حتی جهان اسلام در برابر تمدن غرب است. نمادی که به جرات می‌توان گفت: بسیاری از جریان‌های عربی در پاسخ به علل عقب ماندگی مسلمین به خاطر یا با الهام از آن شکل گرفته است. عدم یافتن پاسخی قطعی برای مسئله عقب ماندگی باعث شده است که راه حلی قطعی نیز برای مسئله فلسطین در جهان عرب پیدا نشود. به سخن دیگر مسئله فلسطین از همان ابتدا به مسئله «عقب ماندگی» در جهان عرب گره خورده و تلاش‌ها برای جدا سازی این دو از یک دیگر تا کنون ناکام مانده است.

 

منبع : فرارو
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه