همان زمان در دانشگاه بسیار معتبر جان هاپکینز در آمریکا، روانشناسی نسبتاً مشهور تدریس و تحقیق میکرد. نامش دکتر جان مانی ( Dr. John Money) بود و نظریهای در مورد جنسیت داشت که در جو غالب آن زمان بسیار مورد توجه قرار گرفته بود. او معتقد بود که جنسیت یک تلقین و ساختار اجتماعی است! به عبارت دیگر، زمینههای تربیتی اجتماعی است که موجب تفاوت رفتاری مرد و زن میشود و نه تفاوت بیولوژیک.
به گزارش خرد جنسی؛ عقل و تجربه روزمره انسان معمولی، تجربه انسانی از دنیای حیوانات، و منطق پیش و پا افتاده انسانی حکم به خطا بودن چنین چیزی میکند، ولی جان مانی توانست بسیاری را متقاعد کند که نظریهاش درست است. جو حاکم آن زمان، ظهور فیمینیسم، و نیز پرستیژِ استادیِ دانشگاه جان هاپکینز، به این امر کمک زیادی کرد. به هر حال، مخالفتهای زیادی هم با نظرات او بود، تا آنکه در ۱۹۶۷ یک فرصت طلایی برای دکتر جان مانی پیش آمد تا به همگان درست بودن ادعایش را اثبات کند.
در آن سال یک پدر و مادر کانادایی با نام خانوادگی رایمر Reimer به او مراجعه کردند. آنها دو پسر دوقلوی همسان، به نامهای بروس و برایان داشتند که در آن زمان هنوز دو سالشان کامل نشده بود. یکی از دوقلوها، بروس، در جریان یک عمل ختنه (که به دلیلی پزشکی و به توصیه پزشکان انجام شده بود)، اندام جنسیاش آسیب دیده بود. والدین مستاصل، در همان زمان، تصادفی یک مصاحبه تلویزیونی دکتر مانی را دیده بودند و تصمیم گرفتند با او مشورت کنند.
دکتر مانی پیشنهاد کرد که کلاً اندام جنسی بروس را قطع کنند و تغییر جنسیتش دهند و او را مثل یک دختر بزرگ کنند. او توصیه کرد که به هیچ وجه به او و برادرش حقیقت را نگویند، و به آنها اطمینان داد که بروس، که از آن زمان به بعد با نام دخترانه برندا نامیده میشد، مثل یک دختر معمولی بزرگ خواهد شد.
این واقعاً فرصتی طلایی برای جان مانی بود. دو دوقلوی همسان، که حالا یکی از آنها به عنوان پسر و دیگری به عنوان دختر بزرگ میشدند، و میشد نشان داد که چگونه جنسیتهای بدو تولد آنها نقش چندانی در تعیین جنسیت آنها نداشتهاند. یک بار و برای همیشه ثابت میشد که این جامعه است، و نه بیولوژی، که جنسیت را القاء و آن را تحمیل میکند.
برندا حالا دیگر دختربچهای بود که لباس دخترانه و عروسک برایش میخریدند، و موهایش را بلند میگذاشتند. نه خودش و نه برادرش، و نه بعداً که به مدرسه رفتند کسی در مدرسه، از واقعیت امر خبر نداشت. دوقلوها را مرتب به نزد دکتر مانی میبردند تا از لحاظ روانی و فیزیکی آنها را زیر نظر داشته باشد. دکتر مانی این مورد دوقلوها و پیشرفت کار را مرتب در ژورنالهای پزشکی و روانشناسی به عنوان یک مورد موفق گزارش میکرد (البته با نام مستعار برای بچهها تا هویتشان فاش نشود). بعدها معلوم شد که دکتر مانی، در این جلسات مشاوره که فقط خود او و بچهها حضور داشتند، بچهها را وامیداشت که حالتهایی شبیه به حالات جنسی بزرگسالان بگیرند، ایدهای که روانشناسی فرویدی به او داده بود! اگر چه این آزمایشی برای اثبات اولویت ساختاردهی جامعه بر امر بیولوژیک در ساختار جنسی بود، با این وجود سن برندا کمی بالاتر که رفت شروع به تزریق هورمونهای زنانه به او کردند (یعنی کاری بیولوژیک!) تا پستانهای زنانه پیدا کند. حالا برندا یک دختر تمام عیار بود.
ولی برندا نمیتوانست یک دختر تمام عیار باشد! اگرچه خود فکر میکرد دختر است، ولی تمام کارهای پسرها را تقلید میکرد. به جای دامن دوست داشت شلوار بپوشد، بازیهای پسرانه کند، و حتی ایستاده ادرار کند. هویت جعلی دخترانه او را به شدت عصبی و پرخاشگر کرده بود و پدر و مادر بیچارهاش نمیدانستند چه کار کنند. دکتر مانی مرتب به آنها اطمینان میداد که همه چیز خوب است، و البته در گزارشات علمی خود نیز کماکان بر موفق بودن این آزمایش بزرگ تاکید میکرد. ولی بچهها هیچکدام دوست نداشتند دیگر به مطب دکتر مانی بروند. در ۱۳ سالگی برندا تهدید کرد که اگر بار دیگر بخواهند او را نزد دکتر مانی ببرند خودکشی خواهد کرد، و بنابراین ویزیت کردن دکتر مانی قطع شد. بالاخره در ۱۴ سالگی، احوال برندا آن قدر بد بود که لاجرم والدینش چارهای ندیدند جز اینکه حقیقت را به او بگویند.
برندا بلافاصله تصمیم گرفت که دوباره به جنسیت طبیعیاش برگردد. نام دیوید را برای خود انتخاب کرد، هورمونهای مردانه دریافت کرد و چند بار دوباره عمل جراحی شد. با اینکه قادر به عمل جنسی نبود، در ۲۵ سالگی، در ۱۹۹۰، ازدواج کرد. دکتر مانی، علیرغم خبردار بودنش از تمام ای
نها، هیچگاه حقیقت مسئله را فاش نکرد! برای او و نظریهاش در باره جنسیت موفقیت این مورد خیلی بیشتر اهمیت داشت تا حقیقت. پس به دروغگویی خود ادامه داد! در حقیقت، تا حد زیادی بر اساس موفقیت ادعایی این تجربه، بیمارستانِ دانشگاه جان هاپکینز به یک مرکز تغییر جنسیت بدل شده بود و در آن سالها تعداد زیادی کودک را در آنجا با جراحی تغییر جنسیت دادند. این بیمارستان الان نیز یکی از فعالترین بیمارستانها در این زمینه است.
اما تمام آنچه بر سر دو برادر رفت اثر روانی عمیق و مخربی روی آنها گذاشت. در سال ۱۹۹۷ یک خبرنگار آمریکایی داستان را کشف کرد و متعاقب آن، دو برادر دریافتند که مورد آنها هنوز به عنوان یک مورد موفق گزارش میشود! در سال ۲۰۰۰ آنها داستان خود را در اختیار عموم مردم گذاشتند.
برایان در ۲۰۰۲ به دلیل مصرف زیاد داروهای ضد افسردگی فوت کرد، و دو سال بعد، دیوید (بروس یا برندا!) خودکشی کرد. این بود پایان فاجعه بار این داستان.
این داستان تمام شد، ولی داستان حماقت آمیخته با خباثت ایدئولوژی جنسیتی ادامه پیدا کرد و همین الان با شدت و حدت حتی بیشتر ادامه دارد. الان در آمریکا و خیلی از کشورهای اروپایی این ایدئولوژی با قدرت متکی به رسانهها، دانشگاهها، روشنفکران و دولتها تبلیغ میشود، و اگر کسی بخواهد علناً با آن مخالفت کند، به تعصب و جهل متهم میشود. کار به جایی رسیده که بعضی جاها، اگر پدر و مادرِ بچهای از تزریق هورمونهای جنس مخالف به بچهشان خودداری کنند، متهم به سوء پرورشِ بچه میشوند.
این ایدئولوژی، و ایدئولوژی خواهرش یعنی فیمینیسم (که برعکس ادعایش واقعاً در مورد حقوق زنان نیست، بلکه در مورد قدرت است)، و نیز آزادیهای جنسی ملهم از دهه ۱۹۶۰، دارند بنیادهای طبیعی خانواده را ویران میکنند. و خانواده آخرین سنگر انسان مدرن است در برابر آنهایی که میخواهند او را کنترل کنند.
دیدگاه تان را بنویسید