ارسال به دیگران پرینت

سرزمین زیتون | در رودبار هم به زلزله خیانت شد، هم به رودباری

گشتی کوتاه در هرزویل منجیل، ما را می‌برد به خرابه‌های سی‌ساله. تیرچه‌های چوبی سقف‌هایی که در زلزله بر سر مردم آوار شده و به زمین چسبیده، امروز کنار جاده خاکی است که بعدها برای عبور و مرور ساخته‌اند. معلوم نیست چند نفر زیر تپه‌هایی که زمانی خانه بوده، جا مانده‌اند. یکی از اهالی هرزویل به می‌گوید ٥٠ نفر از اقوامش در روستایی در این منطقه ساکن بودند؛ بعد از زلزله نه اثری از روستا ماند، نه جنازه‌ای از آنان پیدا شد

سرزمین زیتون | در رودبار هم به زلزله خیانت شد، هم به رودباری

به قیامت شبیه بود؛ آخرین روز بهار ‌سال ١٣٦٩ با تلخی ابدی برای مردم سرزمین زیتون شروع شد؛ خودشان می‌گویند شبی سیاه و داغی که همواره در آغوش مردم رودبار و منجیل باقی می‌ماند؛ زلزله‌ای با قدرت ٧,٣ ریشتر به مدت یک دقیقه و چند ثانیه و شهرهایی که با خاک یکسان شد و روستاهایی که با مردمانش دفن؛ و خداحافظی بیش از ٣٥‌هزار نفر با زندگی. اغلب تصوری از زلزله نداشتند؛ فکر می‌کردند موشک‌باران شده و صدام دوباره حمله کرده است. زنده‌ها باور نمی‌کردند از زندگی‌شان تلی از خاک باقی مانده، اما صبح که شد، دیدند نه‌ تنها شهر، کوچه و خانه‌ای باقی نمانده بلکه بسیاری دیگر نیستند.

داغ آن یک دقیقه امروز سی‌ساله می‌شود؛ تلخی آن نه تمام می‌شود، نه فراموش. راویان آن روزها می‌گویند مردم رودبار، منجیل، طارم و روستاهایی که برای همیشه از بین رفت، بعد از زلزله ‌سال ٦٩، دیگر از ته دل نخندیدند و چشم‌هایشان همیشه غم دارد. همه مردم بدون استثنا آن شب عزیزانی از دست دادند؛ مصیبت فقط برای یک خانواده و یک محله نبود، دردشان مشترک بود؛ شاید همین، تاب و قرار به دل‌شان داد. شنیدن از آن روزها و نوشتن از دردهایی که هیچ وقت کهنه نمی‌شود، سخت است. ریش‌سفیدانِ امروز رودبار و منجیل، ‌سال ٦٩ نوجوان و جوان بودند. دانش‌آموز، معلم، کارمند، کشاورز، سپاهی و بسیجی آن زمان در روایت‌هایشان به «شهروند» از همدلی مردم در مصیبت جمعی‌شان گفتند؛ از هلال‌احمر و سیستم امداد و نجات آن زمان؛ از نبود امکانات و کمبود نیروهای کمک‌رسان؛ از کمک‌های سپاه و بسیج برای مدیریت بحران؛ از بسته‌شدن راه‌ها و مردمی که باید خودشان به داد هم می‌رسیدند؛ از صداهایی که از عزیزشان زیر آوار می‌شنیدند، اما نمی‌توانستند کاری برای نجاتش انجام دهند.

از هزاران بدن بی‌جانی گفتند که لای پتو، در کنار خانه و محله به خاک سپرده شدند تا در داغیِ تابستان روی زمین نمانند. راویان گفته‌ها و ناگفته‌های زلزله رودبار و منجیل از داوطلب شدن خود برای کمک به همشهریان‌شان تعریف کردند؛ از جیره خشکه‌هایی که به بازماندگان زلزله می‌رسید؛ از درس‌هایی که از زلزله گرفتند؛ از جان‌هایی که با همدلی و کمک به هم، توانستند نجات دهند؛ از لذت شنیدن ضربانی در میان آن همه مصیبت؛ از شوق دیدن نیروهای کمکی بعد از چند روز؛ از اسلحه‌کشی برای سودجویانی که می‌خواستند امکانات و کمک‌هایی را که برای زلزله‌زدگان بود، از شهر ببرند؛ از کامیون‌های اجناس کمکی که جلوی چشم مردم مصیبت‌دیده از رودبار و منجیل خارج شد.

درد دل و گلایه‌هایشان کم نبود وقتی از چپاول‌هایی می‌گفتند که به نام زلزله بود، اما به کام دیگران شد؛ از سوء مدیریت‌ها؛ از اعصاب و روان تحت‌تأثیر قرار گرفته نسل‌های بعد از زلزله و حمایت‌هایی که باید از مردم این دیار می‌شد، اما نشد. از جوانان تحصیلکرده‌ای گفتند که بیشترشان زیتون‌فروش هستند، چون در شهرشان با وجود منابع سرمایه‌ای، اشتغال‌زایی نشده است. روایت‌های مصیبت سی‌ساله مردم سرزمین زیتون را باید به گوش کسانی که باید، رساند. قصه‌های این گزارش از زبان تعدادی از ریش‌سفیدانِ امروزِ منجیل و رودبار است؛ کسانی که ٣٠‌سال پیش، داوطلبانه و با دست خالی به داد همشهریان‌شان رسیدند.

زمین‌لرزه رودبار - منجیل، طارم ساعت ۳۰ دقیقه بامداد پنجشنبه، سی‌ویکم خردادماه ۱۳۶۹ (برابر با بیستم ژوئن ۱۹۹۰) در نزدیکی شهر رودبار و روستاهای تابعه در استان گیلان و شمال شرق استان زنجان در شهرستان طارم رخ داد و تا شعاع ۱۰۰ کیلومتری از مرکز زمین‌لرزه خسارات جانی و مالی فراوان به بار آورد و ارتعاشات حاصل از امواج لرزه‌ای در استان‌های گیلان و زنجان احساس شد. این زمین‌لرزه در بخش‌هایی از استان‌های آذربایجان شرقی، تهران، مرکزی، مازندران، سمنان، همدان، قزوین و کردستان هم به مدت حدود ۶۰ ثانیه احساس شد. در این زمین‌لرزه، که در زمان خود جزو ١٠ حادثه مرگبار جهان شناخته شد، علاوه بر اینکه حدود ۳۷‌هزار نفر جان خود را از دست دادند، بیش از ۲۰۰‌هزار واحد مسکونی کاملا تخریب و خسارت‌های عمده‌ای به تأسیسات و اماکن عمومی در استان‌های گیلان و زنجان که متأثر از این زمین‌لرزه بودند، وارد شد.

ساماندهی کمک‌ها در پادگان منجیل

یوسف رهنما ٣٠‌سال پیش رئیس مرکز مخابرات منجیل بود. آن روز را دقیق به یاد دارد که برای مأموریت به جیرنده رفته و یک ساعت قبل از حادثه به خانه برگشته بود. «چهار بچه داشتم؛ با همسرم که ٩ماهه باردار بود در خانه‌های سازمانی مخابرات زندگی می‌کردیم؛ خانه‌هایی که سازه محکمی داشت

تازه خوابم برده بود که زمین و زمان لرزید؛ تصور اولیه موشک‌باران و حمله دشمن بود. بلند می‌شدیم و می‌افتادیم، شیشه‌ها پودر می‌شد، دیوارهای داخل خانه با سر و صدای زیاد فرو می‌ریخت. تکان‌ها که تمام شد، تا دم صبح دنبال راهی برای بیرون آمدن از ساختمان بودیم. هوا که روشن شد، دیدیم دیوار پشتی آن‌قدر خراب شده که با خودرو می‌توان به راحتی وارد خانه شد.» بیرون که آمدند، وحشت کردند؛ خانه‌های کوچه هیچ‌کدام سرِ جایش نبود و خیابان اصلی را به راحتی می‌دیدند.

همه جای شهر تپه‌های خاکی و خرابه بود و مردم با بهت و اندوه دنبال عزیزان‌شان بودند. «انگار بولدوزر انداخته و شهر را صاف کرده باشی.» ساعت‌ها همه مردم در برزخ بودند. کسی نمی‌دانست چه باید بکند. جاده‌ها شکاف عمیق برداشته و صخره‌ها مسیر را کاملا مسدود کرده بود. شاید تنها امید ارتباطی مخابرات بود. رهنما تعریف می‌کند: «تمام مخابرات از کار افتاده بود، اما آن موقع بین شهرها اف‌ایکس داشتیم. یکی از اف‌ایکس‌های سیمی بوق داشت و کار می‌کرد. از همان استفاده و به هر جایی که به ذهن‌مان می‌رسید، اطلاع‌رسانی کردیم.»

بعد از ظهر روز بعد، کمک‌رسانی تقریبا شروع شد. جمعیت هلال‌احمر شهرهای آسیب‌دیده نیروهای محدود و امکانات خیلی کمی داشتند. کمک‌ها در قالب هلال‌احمر با همراهی بسیج و سپاه در پادگان شهر ساماندهی و بین مردم مصیبت‌دیده توزیع می‌شد. این شاهد زلزله تعریف می‌کند: «داوطلبان هلال آن زمان بازوبند داشتند با پارچه‌های سفیدی که روی بدن‌شان می‌انداختند تا شناخته شوند. امدادگران دیگر شهرها و استان‌ها از چند روز بعد در کنار سپاه و بسیج به داد مردم ‌رسیدند. فردای زلزله، طرف‌های عصر بود، مردمی که جان سالم به در برده بودند تازه خودشان را پیدا کردند. به خانه اعضای خانواده و آشنایان می‌رفتند و عزیزان‌شان را از زیر آوار درمی‌آوردند. خیلی از خانواده‌ها جمعی زیر آوار مانده بودند و بعضی دیگر فقط یک نفرشان زنده مانده بود. دوست عزیزی داشتم که برای بیرون آوردنش رفتم؛ کمکش کردم بیرون بیاید، فقط مچ پایش گیر بود، همین که پایش را آزاد کردم آخرین نفس را کشید و رفت.»

خودمان باید به داد هم می‌رسیدیم

 مجروحانی با  کمرهای شکسته در زلزله هفت ریشتری رودبار و منجیل زیاد بود. مردم بعد از زلزله برای انتقال مجروحان وانت آورده بودند تا با پتو آنان را سوار وانت کنند و به پادگان، برای انتقال هوایی به شهرهای دیگر، برسانند. میان رنج، اندوه و توصیف دردناک بیرون کشیدن بدن‌های بی‌جان همشهریان، رهنما خاطرات شیرینی هم به یاد می‌آورد. «ما مثل بقیه مردم شهر، جلوی خانه‌مان با روکش برزنتی ماشین، سرپناه درست کرده بودیم. بچه‌های همسایه‌ها هم که والدین‌شان فوت شده یا بستری بودند، همراه خانواده من بودند. خودمان باید به داد هم می‌رسیدیم. در همسایگی ما خانه‌ای با سقفی از نی و چوب بود. معمولا این سازه‌های سنتی در تکان‌های شدید از هم جدا نمی‌شود. دیوارهای گلی خانه ریخته و سقف را به فاصله نیم‌متری زمین نگه داشته بود. هر روز خانمی می‌آمد و در خرابه‌های خانه کناری گریه و ناله می‌کرد و ساعتی بعد می‌رفت. تُرک بود، همسرم زبانش را می‌فهمید. زن بیچاره کودک دو ساله‌اش زیر آوار مانده بود. می‌گفت احساس می‌کنم زنده است، کمک می‌خواست. وقتی فضای خالی زیر آوار را دیدم، تصمیم گرفتم تلاش کنم حتی شده جنازه بچه را بیرون بیاورم تا مادر آرام بگیرد. پس‌لرزه هم زیاد می‌آمد و زیر آوار رفتن خطرناک بود، اما رفتم؛ سینه‌خیز. حس مادرانه‌اش بیراه نبود، تخته‌پاره‌ای دیدم که بچه رویش دراز کشیده بود. نمی‌دانستم زنده است یا نه. آرام پایش را گرفتم و او را بیرون کشیدم. بچه را که بغل کردم، ضربان داشت. کمی آب به دهانش ریختیم و حال آمد. مادرش آن‌قدر ذوق کرد که بچه را بغل گرفت و بدون کلامی دیگر رفت.»

در رودبار هم به زلزله خیانت شد، هم به رودباری

گیلان، رودبار، پایین بازار. شهباز صفدری از همان ریش‌سفیدانی است که در زمان زلزله خیلی به داد مردم رسیده؛ خودش را با محله‌اش معرفی می‌کند. دلسوز مردم شهرش بوده و داوطلبانه و با جان و دل برای همشهریانش کار کرده. آن زمان بسیجی بوده، الان بازنشسته است و کشاورزی می‌کند. صحبت‌هایش تلخ است و تند. گلایه دارد از امروز و دیروز و سی‌سالی که گذشته؛ از نرسیدن‌ها به شهرهای ویران‌شده در زلزله. «ساعتی قبل از زلزله به سمت پایگاه بسیج می‌رفتم. دیدم که حدود ١٠٠ سگ مثل گله کنار هم جمع شده‌اند؛ انگار وقوع زلزله را پیش‌بینی کرده باشند. آن شب برای مردم این شهر شبی سیاه بود، به خدا رودبار بعد از زلزله دلخوشی ندیده.»

آن روزها شهباز صفدری تنها کسی بود که جلوی بولدوزر‌هایی را که داشتند از شهر می‌رفتند گرفت و مجبورشان کرد برگردند برای رودبار کار کنند. «آن‌قدر که فرصت‌طلب‌ها و طمعکاران ما را عذاب دادند دیدن مصیبت مردم بعد از زلزله اذیت‌مان نکرد. کسانی که آمدند و بهترین زمین‌ها را به نام خود کردند و رفتند؛ زمین‌هایی که با بلند شدن باد، خاکش را ما می‌خوریم. داغ مصیبت همیشه با مردم است. ما در زمینی زندگی می‌کنیم که سرمایه در آن خوابیده، شن و ماسه و سنگ. اما ٨٠‌درصد جوان‌های لیسانسه رودبار زیتون فروش‌اند، با ماهی یک‌ونیم‌میلیون؛ بقیه هم با پراید مسافرکشی می‌کنند.» خودش را داوطلب هلال‌احمر می‌داند و از کمک‌های هلال‌احمری‌ها در زمان زلزله مثل نور در آن روزهای تاریک یاد می‌کند: «خدمت صادقانه و داوطلبانه را فقط در هلال‌احمر می‌توان دید. آن زمان هم همین بود. آب و جیره غذایی را هلال‌احمری‌ها به ما می‌دادند و ما بین مردم تقسیم می‌کردیم. هلال‌احمر ارگانی است که همین الان هم ٨٠‌درصد از اعضای آن حقوق نمی‌گیرند؛ داوطلب هستند و بی‌منت برای همه کار می‌کنند.»

رسول حسن بیگی از اهالی محله لاکه رودبار می‌گوید که اینجا مردم را محله به محله می‌شناسند، پایین بازاری‌ها بالا بازاری‌ها را می‌شناسند. نظامی بازنشسته است زمان زلزله سی‌وهفت ساله بود و در اصفهان زندگی می‌کرد.«٦ بعد از ظهر راه افتادیم به سمت رودبار ٣ نیمه شب بود که به پلیس راه قزوین رسیدیم. راه بسته بود گفتند زلزله آمده. می‌گفتند وضع خراب است صد‌درصد تخریب. شب بود که به محله رسیدم، دیدم نه محلی مانده نه خیابانی. سراغ خانواده‌ام رفتم، تا ٤٠ روز به اصفهان برنگشتم ماندم برای کمک به همشهریانم. در این مدت خیلی چیزها دیدم. کمک‌ها رسید اما دیر. در مجموع تا زمانی که کمک‌های دیگر ارگان‌ها  و استان‌ها نرسیده بود جمعیت هلال‌احمر تنهای تنها بود. یک گروه کوچک که می‌خواست کمک کند، کار سختی بود. ما به‌عنوان نیروی داوطلب هر کاری می‌توانستیم کردیم از جیره‌رسانی به مردم آواره گرفته تا کمک به داغدیدگان و انتقال مجروحان و کارهای دیگر.»

نسل بعد از زلزله اغلب بی‌حوصله و عصبی‌اند

حمایت‌های روانی یکی از بحث‌های جدی امدادونجات بعد از حادثه است که داوطلبان هلال‌احمر در حوادث طبیعی سه روز بعد از واقعه وارد منطقه می‌شوند و با متخصصان روان درمانی به خانواده‌ها کمک می‌کنند بار روانی حادثه را کمی از دوش آنها بردارند و تسکین روحی پیدا کنند. ٣٠سال پیش خبری از این حمایت‌ها نبود. سید مفید‌هاشمی در رودبار معلم است. او از آسیب‌های روانی که زلزله به نسل‌های دیروز و امروز زده می‌گوید: «فقط صحبت از تغذیه بود که مردم از گرسنگی نمیرند و سرپناهی هم داشته باشند. همین. چند روز از زلزله گذشته بود که چند کارشناس روان درمان به شهر آمدند و با هم صحبت ‌می‌کردند. من دبیرستانی بودم. شنیدم که می‌گویند آثار عواقب روانی زلزله پس از ٢٥‌سال خودش را نشان خواهد داد؛ چیزی که امروز می‌بینم. دانش‌آموزان امروز رودبار با دانش‌آموزان قدیم خیلی متفاوت‌اند. خانواده‌هایی که در زلزله فرزندان خود را از دست داده بودند، وقتی دوباره صاحب فرزند شدند مراقبت‌ها خیلی متفاوت شد. همه می‌ترسند از اینکه نکند دوباره بچه‌شان را از دست بدهند. دیدن صحنه‌های دردآور کشته شدن فرزند از ذهن کسی نمی‌رود. فشار روانی روی اعصاب مردم تأثیر گذاشته است. ما داریم می‌بینیم بچه‌های امروز کنترل‌شان مشکل شده. بیشترشان حوصله درس خواندن ندارند. نسلی که زلزله را دیده از آن موقع با مشکلات روانی درگیر است. آن زمان حمایت روانی مطرح نبود؛ بعدا هم به این موضوع توجهی نشد.»

 

درد مشترک که مردم را همدل کرده بود

«تصور آن ساعات سخت است، وقتی صدای شکسته شدن دیوارها و خانه‌ها می‌آمد و پس‌لرزه‌ها ادامه داشت و مدام صدای کسی را می‌شنیدیم که کمک می‌خواست و ما را صدا می‌زد. می‌خواستیم کمک کنیم اما نمی‌توانستیم.» علی فرجی آن موقع دوم دبیرستان بود و با برادرهایش پشت‌بام خوابیده بود. وقتی زلزله شروع شد پدر دستش را گرفت و نجاتش داد، از بالکن پایین آمده بودند. اما خواهرش در خانه بود و مادر بی‌قرار دختر.  همه ساختمان ریخته بود. گفتم فرشته مرده است. چند بار از نیمه شب تا ٦صبح نگاه کردیم. درهوای گرگ و میش دیدم همسایه‌ها زیر بغل خواهرم را گرفتند و او را بیرون کشیدند. می‌گفت صدای شما را می‌شنیدم اماخاک دهانم را گرفته بود و نمی‌توانستم جواب بدهم. هنوز که هنوز است از یادآوری روزهای زلزله ناراحت است و رنج می‌کشد.

این رودباری می‌گوید خاطرات آن شب از ذهن آن پدر پاک نمی‌شود. تصور کنید پدری دخترش را درحالی‌که تیغه چوبی در کمرش فرو رفته و از طبقه بالا آویزان شده ساعت‌ها تماشا کند. دختر تشنه لب درحالی‌که درخواست آب می‌کرد جلوی چشم پدر فوت کرد. علی فرجی معمم است و این روزها برای غسل داوطلبانه متوفیان کرونایی معروف شده؛ او می‌گوید این سال‌ها برای مردم داغدیده روضه می‌خواند. آن پدر می‌گفت هر بار که سفره پهن می‌کند سر سفره به تعداد بچه‌هایی که از دست داده بشقاب می‌چیند. کمر مردم در این مصیبت شکست؛ اما لطف خدا همیشه شامل حال بنده‌اش بوده است و فراتر از آن، صبر هم می‌دهد. من خانمی را سر مزار رودبار دیدم که ١٤ نفر از عزیزانش از دنیا رفته بودند. یکی دیگر پنج نفر را از دست داده بود. هیچ‌کس در مصیبت تنها نبود. یک درد مشترک که  همین اشتراک مردم را همدل کرده بود و تحمل غم را کمی برایشان آسان‌تر می‌کرد.    

خیال نکنید چون الان در دفتر هلال‌احمر هستیم داریم تعریف‌شان را می‌کنیم

احمد قلی‌پور تکلیمی، بازنشسته آموزش‌وپرورش است. «زمان زلزله سی‌وسه‌سالم بود. لحظه‌های بعد از زلزله سخت بود؛ صدای نجات می‌شنیدیم. گرفتارها بیشتر از رها شده‌ها بودند. هر کسی هر کاری می‌توانست انجام می‌داد؛ دست‌کم در حد اینکه سر و صورت مردم را از آوار آزاد کنیم تا بتوانند نفس بکشند.»

از درس‌هایی که از زلزله ٣٠‌سال پیش گرفته می‌گوید. از اینکه آن زمان هیچ چیز ازنحوه درست بیرون کشیدن مردم از زیر آوار نمی‌دانستند و بعدا فهمیدند به کسی که زیر آوار مانده اصلا نباید آب داد. چون بیشتر مردم گرفتار، دهان‌شان پر از خاک می‌شود و آب دادن به آنها راه نفس‌شان را می‌بندد. توصیف لحظه‌ای که داوطلبانه به داد مجروحان حادثه می‌رسیدند، برای خودشان هم بعد از این همه‌سال منقلب‌کننده است. از وانتی می‌گوید که نقش آمبولانس را داشت و پشتش را پتو انداخته بودند تا مجروحان را به بالگرد برسانند. «بیشتر از ٢٠٠ بار رفتیم و آمدیم تا مردم زنده مانده را نجات دهیم. هلال‌احمری‌ها به ما می‌گفتند این کمک‌ها را باید مسئولان انجام دهند. رئیس شعبه هلال‌احمر آن زمان به ما می‌گفت حالا که دارید به ما کمک می‌کنید بیایید چادر‌های دپو شده را به مردم برسانید. جوانان شهر جمع شدیم چادرها را برپا کردیم. پتوهای انبار شده را هم روی دوش‌مان انداختیم تا به مردم برسانیم. یادم است ١٢ پتو برداشتم تا به محل مورد نظر برسانم ولی همه را از دوشم کشیده بودند و فقط دو تا مانده بود.»

از روز دوم بیرون آوردن اجساد شروع شد؛ بچه‌های هلال‌احمر و جوانان داوطلب شهر. «کامیون  و تراکتور گرفته بودیم؛ قالب‌های یخ، جیره خشکه و چیزهای دیگر را از هلال‌احمر تحویل می‌گرفتیم و از بالا تا پایین محل به مردم می‌رساندیم.»    این معلم بازنشسته می‌گوید:«تنها چیزی که به داد مردم می‌رسید، همین جیره خشکه و کمک‌های هلال‌احمر بود. رودبار خیلی وسیع است، حادثه خیلی فجیع و راه‌ها بسته شده بود اما هلال‌احمری‌ها با اندک امکانات در کنار مردم بودند. ما هر جا محبت و خدمت برای مردم ببینیم می‌گوییم. خیال نکنید چون الان در دفتر هلال‌احمر هستیم داریم از آنها تعریف می‌کنیم. همه چیز را باید گفت. مسئول شهر فرماندار است که در زمان زلزله در شهر نبود. پاییز شد. باران گرفت. یخبندان شد. بچه‌ها باید مدرسه می‌رفتند. مشکلات خیلی زیاد بود، چادرها را شب باد می‌انداخت و روز دوباره برپا می‌کردیم. ٢٠٠ محصل رودباری بعد از زلزله به ٧٠ نفر رسید. چادرهای مدرسه را هلال‌احمر به ما داده بود وگرنه باید در صحرا می‌نشستیم. صدایمان بلند بود. در فرمانداری بست نشستیم تا برای آموزش بچه‌ها کانکس بگیریم. با مصیبت و دردسر امکانات را به ما می‌رساندند آن هم در طول چند ماه.»

شهر درختان زیتون امروز زنده است؛ سرسبزی باغ‌های زیتون چشم‌انداز رودبار را دراین فصل زیباتر می‌کند. حرکت توربین‌های منجیل خبر از زندگی می‌دهد؛ در ظاهر دیگر ردی از سیاهی و رنج مصیبت سی ساله نیست. اما در عمق جان مردم خاطره آن شب سخت باقی مانده و تأثیرات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی آن حادثه طبیعی تا همین الان هم در زندگی روزمره مردم دیده می‌شود همان‌طور که اهالی قدیمی می‌گویند رودباری‌ها و منجیلی‌ها محتاج توجه نیستند؛ فشارهای طاقت فرسای بازسازی خانه‌های ویران شده و درآمدهای از دست رفته، مردم این دیار را منزوی و در خود فرورفته کرده. مناطق مصیبت‌دیده و آسیب‌دیده از حادثه‌های این چنینی تا سال‌ها و دهه‌ها بعد به حمایت نیاز دارد. حمایتی که کمترین حق آنهاست هر چند که سال‌هاست روزگار رودبار روز به روز روشن‌تر می‌شود.

هنوز هم آخرین روز بهار تلخ است

[شهروند] امتحانات پایه دوم دبیرستان مدرسه دختران زینب منجیل که تمام شد، خود را به مدرسه برادرش رساند. محمد کنکور داشت و دو امتحانش باقی‌ مانده بود، اما گلدخت امتحاناتش تمام شده بود و حتی یک روز هم نمی‌خواست آنجا بماند؛ مرغ او یک پا داشت؛ باید امشب محمد او را به روستا می‌رساند. مقاومت محمد بی‌فایده بود، کم آورد و قرارشان شد سر جاده منجیل، ساعت ٧ شب. ماشین کم بود و فقط گاهی مینی‌بوس‌های پر از مسافر، غرش‌کنان، از کنارشان عبور می‌کرد. پیاده راه افتادند. کفش‌های زهوار در رفته از هر طرف به پاهای گلدخت فشار می‌آورد و گاهی درد پاها، او را از حرکت می‌انداخت، اما فکر دیدن خانواده انگار انرژی به او تزریق می‌کرد.

به خانه رسیدند؛ درست وقتی که عقربه کوچک ساعت روی ١٠ و عقربه بزرگ‌تر در تعقیب او روی عدد پنج جا خوش کرده بود. انگار زمین و زمان دست‌شان را در یک کاسه کرده بودند تا داغی روی دل گلدخت بگذارند که با گذشت ٣٠‌سال، هنوز هم ساعت ٣٠ دقیقه بامداد آخرین روز بهار دلش یکباره بریزد. مادر ییلاق بود و کوچک‌ترها همه خواب بودند. با پدر خوش و بشی کرد؛  پیاده‌روی آن‌قدر خسته‌اش کرده بود که نای غذا درست کردن نداشت. تشک‌ها را یکی‌یکی روی زمین انداخت و همه در کلبه کوچک کنار هم خوابیدند؛ خوابی که زیاد طولانی نبود. صدایی به گوشش رسید، صدایی وحشتناک؛ توان بلند شدن نداشت. سیاهی و دود تنها چیزی بود که آن لحظه می‌دید؛ انگار جهنم بود. چند ثانیه‌ طول کشید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده؛ سقف خانه روی پاهایش افتاده بود. ناله‌ای شنیده می‌شد؛ صدای خواهرش بود؛ زینب آبجی کجایی؟ صدای نازک دخترانه که انگار فاصله‌اش با گلدخت فرسنگ‌ها بود، جواب داد: گلرخ کی آمدی؟

پایش زیر سقف ریخته، مانده بود، توان حرکت نداشت، با این ‌حال مدام دنبال صدا می‌گشت: «آمدم تو خواب بودی، دلم نیامد بیدارت کنم.» صدای زینب را دوباره شنید: «آبجی دیروز ییلاق بودم، هوا خیلی گرم بود.»

 اینها آخرین جمله‌هایی بود که از خواهرش شنید. صدا خاموش شد، برای همیشه؛ هر چقدر صدایش کرد، هر چه حرف زد دیگر زینب جوابش را نداد. هوا گرگ‌ومیش بود. صدای مبهم کمکم کنید، در گوش گلدخت تکرار می‌شد. خاک‌ها را با دست مشت‌مشت از روی پاهایش کنار می‌زد و بالاخره نزدیک صبح خودش را خلاص کرد. دو برادر کوچکش که کنار او خوابیده بودند، حال‌شان خوب بود، اما خبری از زینب، محمد، امید و پدر نبود. صبح شده بود که مادر رسید. عموها هم برای کمک آمدند. یکی‌یکی آجرها را بلند می‌کردند. زینب اول از همه پیدا شد، مثل فرشته‌ها خوابیده بود، خوابی عمیق. پدر و محمد هم همدیگر را در آغوش کشیده بودند. پدر خود را حائل محمد کرده، اما تلاشش بی‌نتیجه مانده بود. امید هم زیر پنجره افتاده بود.

موقع فرار، پنجره روی سرش افتاده بود. مادر ماند و چهار کودک قد و نیم‌قد و دختری که درست سه ماه بعد به دنیا آمد. نامش را فرشته گذاشت، زیرا معتقد بود او فرشته‌ای است که خدا برایش فرستاده تا بتواند غم بزرگش را کمی فراموش کند. گلدخت آن روزها امدادگران هلال‌احمر را می‌دید که مردم را از زیر آوار بیرون می‌آوردند. همان روز تصمیم گرفت در آینده او هم این لباس را بپوشد و امدادگر شود. حالا ١٧‌سال است لباس هلال‌احمر بر تن دارد و هر جا بتواند به مردم کمک می‌کند تا خواهر دیگری این‌گونه غم خواهر و برادرش روی دلش سنگینی نکند.

گورهای صف کشیده ردیفی و پشت ‌سر هم و بدون فاصله

قبرستان منجیل فضای غریبی دارد؛ ضجه‌های داغ‌دیدگان زلزله را هنوز هم می‌توان از میان بادهای معروف این شهر شنید. گورهایی صف‌کشیده، ردیفی و پشت‌ سر هم اما بدون فاصله. می‌توان فهمید چقدر غم‌انگیز بوده وقتی که این همه آدم دفن شده‌اند؛ پدران، مادران، دختران و پسران. همه اعضای یک خانواده یا خویشاوندان در کنار هم هستند. سن‌شان را که از روی سنگ قبر می‌خوانی می‌توانی تصور کنی چه خانواده‌ای بوده‌اند. تولد ٦٤، وفات ٣١/٣ /٦٩؛ تولد ٥٧، وفات ٣١/٣ /٦٩ و تولد ٤٩، وفات ٣١/٣ /٦٩. کاش همه‌شان رفته باشند. ای وای از ده‌ها هزار خانواده‌ای که چند نفر رفته و چند نفر مانده دارد.

مانده‌ها چه دردی کشیده‌اند، وقتی بولدوزر بدن بی‌جان عزیزشان را با آوار خانه بیرون آورده و همان بولدوزر خاک قبرستان شهر را عمیق و وسیع کنده برای خاکسپاری جمعی. همین سنگ قبرهای ردیفی پشت سر هم گویای درد بی‌انتهای اهالی شهر است؛ کسی که درد نکشیده نمی‌تواند درک کند  این همه سال چه غمی روی دل‌شان نشسته. قبرستان منجیل و مزارهای محلی رودبار و طارم و روستاهایش جایگاه ابدی سی‌وچند هزار نفری است که در طول آن یک دقیقه نیمه شب آخرین روز بهار سال ٦٩ جان‌شان را زیر آوار زلزله به جا گذاشتند؛ از پدران مهربان و مادران فداکار گرفته تا جوان‌های ناکام و نوگلان پرپرشده.

سی سال گذشته، نسل عوض شده و خیلی از بازماندگان زلزله امروز از دنیا رفته‌اند. متولدین دهه‌های اخیر شاید تصوری از زلزله و آن روزهای تلخ نداشته و فقط در مورد آن روزهای مصیبت‌بار از بزرگ‌ترها شنیده باشند. ارتفاعات هرزویل منجیل اما مثل بسیاری از روستاهای صددرصد تخریب‌شده در این زمین‌لرزه پرقدرت، بقایای خرابه‌های سه دهه پیش را در خود دارد.

راویان محلی از منطقه‌ای می‌گویند که خانه‌های خشت و گلی و پلکانی داشته، چیزی شبیه به ماسوله. گشتی کوتاه در منطقه ما را به خرابه‌های سی ساله می‌برد؛ تیرچه‌های چوبی سقف‌هایی که در زلزله بر سر مردم آوار شده و به زمین چسبیده و امروز کنار جاده خاکی است که بعدها برای عبور و مرور ساخته‌اند. معلوم نیست چندین نفر زیر این تپه‌هایی که زمانی خانه بوده جا مانده‌اند. اما یکی از اهالی هرزویل به «شهروند» می‌گوید ٥٠ نفر از فامیل‌هایش در روستای این منطقه ساکن بودند که بعد از زلزله نه اثری از روستا ماند و نه جنازه‌ای از آنها پیدا شد.

 

منبع : شهروند
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه