رمان «محاکمه خوک» ترجمه ابوالفضل اللهدادی درواقع به اتفاقی میپردازد که بین قرن ١٣ تا ١٨ میلادی در اروپا و بهخصوص فرانسه شایع بود. اسنادی که از آن روزگار بجا مانده نشان میدهد حیوانات بسیاری از جمله گاو، گوسفند و خوک برای محاکمه به دادگاه برده میشدند. «محاکمه خوک» تمثیلی از سیستمهایی است که انسانها طراحی کرده و با آنها حکمرانی میکنند. در این داستان رفته رفته جای انسان و حیوان عوض میشود و ما تقابل انسان و حیوان را میبینیم. درواقع نویسنده سرنوشت خوک را به تصویر میکشد اما بیش از هر چیز سرشت انسانها را هدف قرار میدهد که ممکن است به چه فجایعی دست بزنند
[ترجمه سپیده سرایی ] اسکار کوپ-فان نویسنده فرانسویِ برنده جایزه ادبی فلور درسال ٢٠١٢، پس از اقامت خود در برلین، نخستین رمان خود را با نام «هتل زِنیت» منتشر کرد. او در دوران نویسندگی، کارهای مختلفی ازجمله خدمتکاری انجام میداد. آثار او «گالری پرتره مردمی مبارز است که با دنیایی بسیار بزرگ مواجه هستند.» او در سپتامبر ٢٠١٣، برای مقالهنویسی در مجله فرانسوی «ونیتی فِر» انتخاب و درسال ٢٠١٥ به دستور وزارت فرهنگ و ارتباطات، بهعنوان عضو هیأت علمی آکادمی فرانسه در روم منصوب شد. کتاب «محاکمه خوک» نوشته اسکار کوپ-فان نگاهی نمادین و انتقادی دارد به برخی سیستمهای قضائی که وظیفهشان برقراری عدالت است اما ظاهراً بویی از آن نبردهاند. داستان «محاکمه خوک» از روزی شروع میشود که خوکی در گشت و گذار روزانهاش، کودکی را به قتل میرساند و از محل جنایت دور میشود. با سر و صدای مادر نوزاد، مردان روستا خوک را که زیر درختی خوابیده مییابند، درحالیکه خون از دهانش جاری است. قاتل دستگیر و به دست دادگستری سپرده میشود تا دادگاه عدالت را اجرا کند. داستان اصلی از همینجا آغاز میشود که خوک چطور باید از خودش دفاع کند؟ رفتار انسانها در برابر موجودی که زبان دفاع از خود ندارد چگونه است؟ این رمان به اتفاقی میپردازد که بین قرن ١٣ تا ١٨ میلادی در اروپا و بهخصوص فرانسه شایع بود. اسنادی که از آن روزگار بجا مانده نشان میدهد که حیوانات بسیاری ازجمله گاو، گوسفند و خوک برای محاکمه به دادگاه برده میشدند. «محاکمه خوک» تمثیلی از سیستمهایی است که انسانها طراحی کرده و با آنها حکمرانی میکنند. در این داستان رفته رفته جای انسان و حیوان عوض میشود و ما تقابل انسان و حیوان را در موارد مختلف میبینیم. درواقع نویسنده سرنوشت خوک را به تصویر میکشد اما بیش از هر چیز سرشت انسانها را هدف قرار میدهد که ممکن است به چه فجایعی دست بزنند و خوشحال و راضی هم باشند. در ادامه گفتوگو با اسکار کوپ-فان را خواهید خواند درباره سبک زندگی و کتابهایش.
چطور نویسنده شدید؟
همیشه میخواستم نویسنده باشم و برایش وقت میگذاشتم، وقتی نوزده ساله شدم بهطور جدی شروع به نوشتن کردم. پس از دوسال کلاسهای مقدماتی ادبیات را - با این فکر که یک روز آنها را از سر میگیرم - رها کردم. دیگر هرگز نتوانستم دوباره به آن کلاسها بروم. آن زندگی را خیلی دوست داشتم.
بردن جایزه ادبی فلور چه احساسی دارد؟
در حقیقت میدانستم هفتهای غیرقابل تحمل را میگذرانم چون برای جایزه فلور، وپلر و دو بورس تحصیلی انتخاب شده بودم. خوشحال بودم. همین نامزد شدن هم بعید به نظر میرسید. وقتی خبرش به من رسید، موضوع برایم عجیب بود اما درنهایت احساس خیلی جالبی داشتم.
نمیترسیدید در دسته شاعران نفرینشده قرار بگیرید؟
چرا، اما راستش را بگویم سعی کردم به بهترینِ خودم دست پیدا کنم... چندان مهم نیست. نمیخواهم وانمود کنم واقعاً در زندگی خوشحال هستم. سعی کردم در مورد چیزهای شاد بنویسم که بیهوده بود. نویسنده میتواند غمانگیزترین چیزها را تعریف کند و اگر آنچه میگوید حقیقت داشته باشد، حس خوبی ایجاد میکند. روشن است که این آدم انگشتش را روی چیزی بیشتر از دیگران میگذارد. مثل وقتی که شما به آهنگی غمانگیز گوش میدهید، برای مثال جانی کش؛ بله، ناراحتکننده است که بمیرید اما چیزی وجود دارد که مانع میشود.
در «فردا برلین»، آرمان ابتدا از مدرنیته فرار میکند اما بعد با آن مواجه میشود. درباره این نسل چه فکر میکنید؟
در واقع برای من هدف «فردا برلین» بود. هرگز از نسلِ فیسبوک خیلی خوشم نیامده است. ایده دیدن و از قبل دانستنِ پیام دیگران را دوست دارم؛ مخصوصاً برای من تخیل، زیباییشناختی است چون درنهایت زندگیای نیست که میشناختم. با این نسل بزرگ شدم. شما میتوانید مبادلات متنی مرگباری داشته باشید و فکر میکنم آنوقت چالش، پیدا کردن شکلی از شعر در آن باشد. وقتی به فیسبوک شخصی که دوست دارید میروید، اگر دو یا سه عکس داشته باشد میتواند سرگرمکننده باشد، اما وقتی هر ساعت میتوانید بر زندگی او نظارت داشته باشید و مدام عکس میگذارد، جذابیت کمتری دارد. ما با هم ساعتها در فیسبوک وقت میگذرانیم. آنجا هیچ چیز جذابی برای من وجود ندارد چون ترجیح میدهم به افرادی که نمیشناسم نگاه کنم. در ابتدا درخواستهای دوستان را دریافت کردم و به آنها پاسخ ندادم زیرا آنها را نمیشناختم اما امروز همه پیامها را میگیرم. پسزمینه این عکسها را دوست دارم.
به من گفتهاند شخصیتی بسیار مهربان دارید. افراد سختگیر هیچوقت واقعاً اینطور نیستند و حتی معتادان دوستداشتنی هستند. تعادلی که خواننده را در آن غوطهور میکنید، دوست دارم.
فکر میکنم ارتباط زیادی دارد به اینکه چطور به مردم نگاه میکنم. وقتی در کافه تنها هستی و کمی حوصلهات سررفته - چون درواقع ترجیح میدادی خانه باشی تا آنجا - درنهایت خودت را در میان افراد دیگری پیدا میکنی که مثل تو هستند. نمیخواهم به سرنوشت آنها دچار شوم و بنابراین به نظرم کمی مهربانی لازم است. بله، حقیقت این است که با شکستخوردهها مهربان هستم و دیگران مرا آزار میدهند.
میتوانیم بگوییم رمانتیک هستید؟ (البته در ادبیات)
آه... بله، رمانتیک بودن را دوست دارم.
بیشتر برلینی هستید یا پاریسی؟
نه، کاملاً پاریسی هستم. برای من برلین شهر مرگ است. فکر کردم میروم آنجا بمیرم. در آنجا تجربههای خیلی سختی داشتم و این همان چیزی است که سعی کردم در «فردا برلین» درباره آن صحبت کنم. ابتدا وقتی شروع کردم، از نوشتن درباره چیزهای احمقانه مانند مواد مخدر و تکنو (نوعی موسیقی) خودداری کردم. عاشق نوشتن این احساسات هستم، اگرچه در اثر مواد شیمیایی ایجاد میشوند، اما بههرحال واقعی هستند. اگر سرحالتر باشید، قهوه مینوشید. به شما نمیگویند «نه... صبر کن، فقط به خاطر قهوه اینجوری شده.» نکته این است که سرحالتر هستی، همین. در واقعیت لنگر انداختهای، تنها دغدغهات برای مثال این است که میتوانی خیلی خیلی عاشق باشی و این در زمان حقیقت دارد، مگر اینکه زمان را فراموش کنی. خوشحالم که آن را تجربه کردم و مواد مخدر هم تجربهای اشتباه بود اما مرتکب شدم: یک طرف مرگ است و یک طرف مسألهای غیرمتعارف که به هیچ چیز اهمیت نمیدهی. به جز اینکه آخرش میفهمی افرادی که با آنها ملاقات میکنی چندان جالب نیستند، دوستانت واقعاً اینطور نیستند، یا فقط چون تو هم اینطوری هستی و همان موادی را با آنها به اشتراک میگذاری که میکشند، کنار تو هستند.
در آینده قصد دارید چه کار کنید؟
اگر بتوانم بنویسم، مینویسم. از طرفی همین مرا میترساند. با مردی آشنا شدم که به من گفت همه چیز را برای نقاشی فدا کرده است و روزی دیگر نمیخواسته نقاشی کند. خب، چه کار میکنی؟ تنها اضطراب من همین است. درحال حاضر میخواهم جان خودم را برای نوشتن فدا کنم، چون آن را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارم. تحصیلاتم را رها کردم و شغلهای مختلفی داشتم. نوشتن به من انگیزه میدهد. در نوشتن چیز خارقالعادهای وجود دارد. وقتی مینویسید فکر میکنید همه کارهای زندگی شما مفید است. واقعاً فوقالعاده نیست؟ به خودتان میگویید قادر خواهید بود معنایی برای زندگی پیدا کنید. بعد از آن بزرگترین خواسته من درحال حاضر این است که به دنبال ماجراجویی بروم.
برگرفته از نشریه ددیکیت دیجیتال
دیدگاه تان را بنویسید