یعنی هنوز همانجا بود؟ همانطور سفت و سمج که همیشه بود؟ بعد از اینهمه سال، کسی توانسته بود تکانش بدهد؟ آخرینبار همین دوسه سال پیش بود که آمده بود اینجا ببیندش. بعد از مرگ شوهرش دوباره دلودماغی پیدا کرده بود و هوای تماشای تئاتر به سرش زده بود. پسرش هم حالا هوایش را بیشتر داشت و هرچه میخواست برایش میگرفت و هرکجا که میگفت میبردش. کمتر بهپای خودش جایی میرفت و روزبهروز توپُرتر شده بود و خانهنشینی بهاِش ساخته بود.
قلبش تند میزد. مثل پنجاهسال پیش که برای اولینبار پا گذاشته بود به این تماشاخانه. چند لحظهای ایستاد تا نفسی تازه کند؛ «حوصله کن زن! دختر بیستساله که نیستی.» اما کو گوش شنوا؟ بیخیالِ نفستنگی و توپوتشر پسرش، همه این راه طولانی را تنها آمده بود. هرازچند سالی که میآمد تا با ستونِ عزیزکردهاش دیداری تازه کند، همیشه آشنایی قدیمی پیدا میشد که بهواسطه او بتواند چرخی هم توی پلاتوها و پشت صحنه بزند. گاهی هم باب دوستی را با یکی از این جدیدها باز میکرد. گرچه بیشترشان سرد بودند و خشک و ارث پدریشان را طلب داشتند. سلاموعلیک را تندی رد میکرد و حرف را میکشاند به ستون و تلویحی و گاه مستقیم، کلام را میانداخت به مسیری که ختم میشد به سالن شماره دو و بالای صحنهاش.
همه این سالها آن بالا بود، اگرچه با فاصله از مرکز صحنه اما با قامتی افراشته و توی چشم. رنگش حالا دیگر خیلی یکدست و مشخص نبود. جاهایی از ستون سبز شده بود، انگار خزه بسته یا کپک زده باشد. سیاهیِ دوده پای ستون هم از آتشسوزی تماشاخانه به یادگار مانده بود. هنوز میتوانست جای پاهای حمید را وسط ستون تشخیص بدهد. دایره گچی را همیشه حمید میکشید وسط صحنه. دایرهای که مادرهای دلسوز و سنگدل، دو طرفش میایستادند و دست بچه بینوا را میکشیدند؛ دایره گچی قفقازی. چقدر محو گروشا، مادر فداکار نمایش بود. نقشی که باید مال او میشد. اما بهجای آن چیزی در حد سیاهیلشکر بود. لباس زن قفقازی میپوشید و نقش یکی از آن دهاتیها را بازی میکرد. شوق بسیار هم نشان میداد و زودتر از همه میآمد و خیلی زود لباس میکَند و پابرهنه آنقدر دور پلاتو میدوید تا نرمی به جانِ دستوپا و شکمش بنشیند. بعد هم آهسته دیالوگ همه نقشها را بازخوانی میکرد تا حفظ شود؛ حرفهای گروشا در ذهنش حک شده بود.
نباید این پانچوی دستوپاگیر و آن کفشهای پاشنهبلند را میپوشید. نمیتوانست درست راه برود و جلب توجه میکرد. رسیده بود وسط لابی. اما هنوز حواس سهچهار نفری که آن دوروبر بودند بهاِش جلب نشده بود. مردی که پای پنجره سیگار میکشید نگاه چپی بهاِش کرد و او هم زود موهای بلوند پخششده تو صورتش را کنار زد و انگشتها را شانه موها کرد و شالش را جلو کشید و مرتب کرد. مرد رو برگرداند طرف پنجره و او هم نفس راحتی کشید و چند قدم دیگر به سالن دو نزدیکتر شد. صدای حمید پیچید توی سرش که همیشه از پوشیدن لباسهای گشاد و جمعنکردن موهای بلندِ او شاکی بود. مدام هم تکرار میکرد که بازیگر باید لباس مرتب بپوشد و موهایش جمعوجور باشد تا وسط تمرین یا اجرا چیزی دستوپاگیرش نشود و حواسش را ندزدد. اگر میخواست گروشا باشد، باید یاد میگرفت چطور خودش را یک بانوی اشرافزاده جا بزند. نقش گروشا باید مال او میشد؛ بازی در دل بازی. دختر دانشجوی جاهطلبی که نقش یک خدمتکار را بازی میکند که آن خدمتکار هم باید نقش یک زن متشخص را بازی کند! اما آنها در نقطه دیگری هم تلاقی میکردند با هم. او و گروشا، بیکه درد زایمان را چشیده باشند، میتوانستند برای هر کسی مادری کنند. گروشا آن پسرک بیپناه را دیده بود و مادری شده بود، دلسوزتر از مادر خونیاش و او هم وقت بسیار میگذاشت برای حمید که غم مرگ مادر را کمتر احساس کند.
لوستر کریستال بزرگ وسط لابی مال همان سالها بود، حالا با لامپهای کممصرف نورش بیشتر شده بود و زرقوبرقش کمتر. اکسسوار صحنه هم که همیشه ابزار نوستالژیبازی بود، چه برای او و چه برای آنهایی که بعدها آمدند، مثل آن دستگاه امپکس، یا آن پوسترهای نمایشی که مال چهلپنجاه سال پیش بود و آن لباسها و میز و صندلیها یا حتی آینهها و میز گریم. آهسته و با وقفه قدم برمیداشت. از کافه کنار لابی گذشت. شکل کافه ملغمهای از وسایل مدرن و کلاسیک بود. پسرک کافهچی شبیه یکی از همقطارهای آن سالها بود، با موهای فر انبوه و ریش بلند و چشمهای عسلی که مثل تیله برق میزد.
کاش باز آشنایی پیدا میکرد که داستان تازهای برایش بگوید. ستون را اولبار دکتر سفارش داده بود برای نمایش «درخت سبز». نظرش رفته بود پی یک درخت یونولیتی، اما بعد دیده بود به همچو چیزی نمیشود تکیه کرد. بعد به ستونی چوبی فکر کرده بود که تویش یک نفر جا بگیرد و درش بسته شود. میتوانست بعدها سر نمایش «هملت» و برای آن فالگوشایستادنها هم ازش استفاده کند. بعدترها اما نظرش عوض شد و رفت سراغ یک ستون گچی پیشساخته و برای اینکه روی سر کسی نیفتد سپرده بود حسابی روی زمین محکمش کنند.
خلوتی لابی بیشتر ترس تو دلش میانداخت، حالا حواسها بیشتر به یک غریبه جلب میشد، آنهم در ساعتی که زمان تمرین بود. از در نیمهباز پلاتویی که پشت کافه بود صدای دادوهوار میآمد. نوک پا و نرم رفت سمت پلاتو. بالههای پانچواَش را جمع کرده بود تو مشتش، انگار که بخواهد از رودخانهای که تا زانو آب دارد رد بشود. عطر شیرین عود با بوی تلخ قهوه و سیگار آمیخته بود و فضای لابی را پر کرده بود. به در که رسید بوی سیگار تندتر شد و به سرفهاش انداخت. کسی پای پنجره کنار پلاتو، پشت به او سیگار میکشید. بهزحمت سرفهاش را قورت داد که توجهی جلب نکند. کاغذی روی در چسبانده بودند که: «محل تمرین نمایش اولئانا» اسم برایش آشنا نبود. لابد نمایش خیلی امروزی بود.
از لای در سرک کشید. زیر نور زردِ کمسو، زنی روی زمین افتاده بود و مرد داشت با تمام قوا کتاب و وسایل میز کار کنار دستش را میکوبید تو سر او و هردو با فریاد چیزهایی میگفتند که برایش نامفهوم بود. حمید یک روز همینطورها او را بعد از تمرین «دایره گچی» گیر آورده بود و حرفهاش را آوار کرده بود روی سر او. نقش قاضی آزداک را خود دکتر بازی میکرد اما روزهایی که سروحوصلهای نداشت میدادش به حمید. لابد برای همین هم هوا بَرَشداشته بود و تندخو شده بود. تو سرش میکوبید که این خیالهای خام را از سرش بیاورد بیرون. گروشا نقشی نیست که دکتر به تازهکارها بدهد، آدمهای خودش را دارد. حق هم دارد. آنها حرفهایترند و اینکه باید حالاحالاها خاک صحنه بخورد و تو آبنمک بماند.
زن و مرد جوان، چابک و تازهنفس بودند. کمسن و کمتجربه بهنظر میآمدند، اما معلوم بود خوب بلدند با دیافراگمشان بازی کنند و چه انعطافی به بدنشان میدادند و بیهیچ تعارفی از بدنشان برای انتقال حس کار میکشیدند. بین اعضای گروه حمید از همه بیشتر حرکات نرم و سبک داشت. دکتر میگفت او با زبان بدنش حرف میزند. تعداد شخصیتهای نمایشنامههای این سالها کمتر شده بود و تکیه بر فرم و ارتباط با تماشاچی بیشتر و بیشتر. تئاتر امروزی دموکراتیکتر بود و مشارکت مخاطب را در اجرا میطلبید. شیب جایگاه تماشاچیها هم کمتر شده بود و اصلا بعضی سالنها کاملا مسطح و دایرهوار بود. تمام این سالها دزدکی به پلاتوها و به اجراها دقت کرده بود و این تغییرها را دیده بود. در این کار مهارت داشت. از پشت آن ستون هم دزدکی انواع قهر و آشتی و نازکشیدنها و تبانیها و خرابکاریها را دیده بود. ستون پهن بود و همیشه باید حواست میبود که کسی از آن پشت تو را نپاید و غافلگیرت نکند.
به سالن دو که رسید هنوز چشمهایش میچرخید دور لابی که کسی گیرش نیندازد. لای در باز بود. سرک کشید. کسی را ندید. رفت تو. چراغها یک در میان روشن بود. سرش گیج میرفت، مثل آن لحظاتی که نقش گروشا را تازه مال خود کرده بود. اگر گروشای قبلی تصادف نمیکرد، باید چند سال دیگر پشت این در میماند؟ آن روز یکنفس تا سر خیابان دویده بود. هیچ ماشینی نبود. اتوبوس هم پیدا نمیشد. ساقهایش توی برف یخ بسته بود و سرخ شده بود. دو ساعت دویده بود تا برسد به پلاتو. ریهاش شده بود یک تخته یخِ خشک. دکتر که بهاش خندیده بود، سرش داغ شده بود و گُر گرفته بود. واقعا میخواست نقش را به او بدهد؟ همه دیالوگها را از بر بود. تکبهتک واژهها را گذاشته بود توی سینهاش، برای روز مبادایی که حالا سر رسیده بود.
گروشا آنجا بود، همانجا میایستاد کنار ستون. رفت و ایستاد کنارش، کنار گروشا، اینطرف خط، اینطرفِ دایره گچی. اول میان آن کشیدنهای دست بچه وسط دایره، ترسیده بود و دست پسربچه را خیلی زود ول کرده بود. دکتر عصبانی شده بود. «نباید اینقدر زود رهاش کنی، باید بیشتر حس بدهی. چالشهای گروشا را درست نشان بده دختر!» به ستون دست کشید. غبار رویش را نگرفته بودند و گذاشته بودند همانطور بماند. همه گروه میخواستند نادیدهاش بگیرند، حتی حمید. اما او به موقع روی صحنه ظاهر میشد و به هرچه هم که دکتر میگفت موبهمو عمل میکرد. اینها اصلا با خودِ گروشا مشکل داشتند و نقش او را هم همینطور مسخره میکردند. او مگر چه میگفت؟ با تمام عقل و قلبش پسرکش را بزرگ کرده و طوری بارَش آورده بود که با همه مهربان باشد. از همان اول به او یاد داده بود که تاجاییکه میتواند کار کند، اما مدعی نباشد و شعار ندهد. گروشا درست مثل خودش بود که میخواست برای همه یک مادر مخلص باشد. حمید اما نقش مقابل گروشا را انگار بیشتر دوست میداشت و خودخواهی محض و طمع عریانِ او را تحسین میکرد. میگفت صادقتر است. شاید برای همین هم بود که از این مادر سنگدل چشم برنمیداشت؛ آن روزها همه نگاهش سمت ناتلا بود.
دلش که ریشِ این فکرها میشد میرفت پشت ستون و تکیه میداد و دل میداد به دل استوانه افراشته گچی. یکی از همین وقتهای یلهدادن به ستون بود که نجواهای حمید را با ناتلا شنیده بود و بیرون پریده بود و هرچی تو دلش بود، استفراغ کرده بود توی صورت هردویشان. دکتر علاقه خاصی داشت به این ستون. یکبار وسط صحنه یکی از دهاتیها که نقش روبهروی او بود، هلش داد و دکتر عقبعقب رفت و نزدیک بود از پشت سر زمین بخورد اما همین ستون بود که نگهاش داشت. حمید همه جانی کند تا دست آخر دکتر را راضی کرد به کندن ستون؛ همین اسباب رسواییاش. چرخ آوردند و دوسه نفری هلش دادند که هیچ تکانی نخورد. از حرص چشمهاش شده بود دو پیاله پُرخون. بعد چندقدمی دورخیز کرد و با دو پا فرود آمد بر سر ستون که عقبگرد کرد و پایش پیچید لای چرخ و افتاد پایین صحنه. سرش خورده بود به لبه تیز ورآمده یکی از پلهها. ناگهان شلوغ شد و چشمهای او هم زد به سیاهی. خودش را انداخته بود روی یک صندلی و نفهمیده بود چه بلایی سر حمید آمده. بههوش که آمد، دوسه نفری پیشش بودند و سالن خالی بود. ستون اما همچنان بلندمرتبه و استوار سرجایش ایستاده بود، انگار که با بتُن کاشته باشندش آنجا.
اجرای آخر از نظرش محو نمیشد. همه توانش یکجا رفته بود و بازوهاش داشت از درد میترکید، از بس که تقلا کرده بود برای کشیدن. لازم بود این همه گروشا را به رخ خودش بکشد؟ جایی بین خودش و گروشا گیر کرده بود و این برزخ داشت دیوانهاش میکرد. یک دستش را بند کرده بود به ستون و با دست دیگر میکشید. با فریادهای دکتر بود که به خودش آمده بود و فهمیده بود که دارد دست بچه را از جایش درمیآورد. بعدِ اجرا دلش میخواست حمید میبود تا به او بگوید گروشای شب آخری خیلی فرق کرده بود و درست همان زن وحشی و بیچشمورویی شده بود که او میخواست. صحنه و دایره گچی و حمید، همه باهم باهم تمام شده بودند و فرورفته بودند به زمین. طی این سالها گاهو بیگاه آمده بود و سراغ ستون را گرفته بود. ستونی که کسی نمیتوانست تکانش دهد و همیشه همانجا بود. جاییکه گروشا ایستاده بود و بالاخره دست پسربچه را ول کرده بود تا درد نکشد.
دیدگاه تان را بنویسید