«به من نگاه کن» نخستین رمانی است که در آن به اوتیسم پرداخته شده. نویسنده، الهام فلاح، پیش از این آثار فراوانی منتشر کرده و ازجمله زنان فعال در حوزه داستاننویسی است؛ آثاری نظیر «همه دختران دریا»، «زمستان با طعم آلبالو»، «خونمردگی»، «سامار»، «کشور چهاردهم» و... رمان «به من نگاه کن» فقط به مشکلات اوتیستها محدود نمیشود بلکه قرار است همزمان دریچهای باشد به معضلات زن امروز در مواجهه با تمام نقشهایی که ناگزیر در زندگی امروز ایفا میکند؛ مادر، همسر، هنرمند، فعال اجتماعی، کارمند و.... این رویایی طبیعتا به تنشهایی میرسد که در این گفتوگو الهام فلاح درباره آن صحبت کرده است. آنچه البته اهمیت دارد، در عین حال رودررو شدن دو نویسنده با همدیگر است. درواقع به سیاقی متفاوت این بار خواستیم اثر یک نویسنده را از دیدگاه یک نویسنده دیگر ببینیم. برای همین از مرتضی برزگر دعوت کردیم درباره «به من نگاه کن» با الهام فلاح به گفتوگو بنشیند. برزگر، دانشآموخته رشته IT است که در کنار فعالیت حرفهای خودش، مدتهاست مینویسد. ازجمله آثارش هم میتوان به مجموعه داستان «قلب نارنجی» و رمان «اعترافات هولناک لاکپشت مرده» اشاره کرد. برزگر در گفتوگو با فلاح، نکاتی را بیرون میکشد که روزنهای است به مباحث ادبی، روانشناختی و توأمان جامعهشناختی که رمان به آنها نظر دارد.
ایدههای داستانی را از کجا میآورید؟
من ایدههای داستانی را بیشتر از کیسهای روانپزشکی و کسانی که پروندههای تراپی طولانی دارند، میگیرم. پزشکی است که خیلی به من کمک میکند و کلیت ماجرای بعضی از سوژهها را به من میگوید و درباره آنها با هم صحبت میکنیم. فرد دیگری که در این زمینه کمکم میکند خواهرم است. خواهرم چون پرستار است و کار آکادمیک هم میکند، دورههای مختلفی را در بیمارستانهای روانی میرود و کیسهای عجیبی میبیند که برایم تعریف میکند. آشنایی با کودکان اوتیست هم دقیقا زمانی اتفاق افتاد که دکتری که با من خیلی آشناست گفت خانوادهای پیش او آمده بودند که پدر خانواده حاضر نبود قبول کند کودکش اوتیست است. هیچ مدرسهای هم بچه را قبول نمیکرد. پدر، بچه را در خانه حبس کرده بود و زیر بار نمیرفت که کودکش را برای کارهای خاص اوتیسم و آموزش ویژه آنها بفرستد. ضمن اینکه قرار بر این بود رمانی نوشته شود بر مبنای فروپاشی خانواده ولی فارغ از ماجراهایی مثل «خیانت»، «مهاجرت» و غیره. درواقع دستمایه رمان به این شکل فراهم شد. بعد خیلی اتفاقی یک بار در مجلسی خانمی را به من معرفی کردند که دفعه اول بود میدیدمش. در معرفی این خانم میگفتند کودکی دیرآموز داشته که نه خودش و نه همسرش راضی نبودند بچه را نگه دارند. اینها از هم جدا شدهاند، بچه را فرستادهاند آسایشگاه و خانم ازدواج مجدد کرده. حالا نگاهی که در آن جمع نسبت به این خانم وجود داشت این بود که چرا چنین کاری کرده. اما من با خودم فکر میکردم شاید واقعا کسی نخواهد فرزندش را با وجود چنین مشکلاتی نگه دارد. یعنی ما از اینسو نمیتوانیم به این زن هم حق بدهیم؟
چطور این بیماری تبدیل به مسأله شخصی شما شد؟ بالاخره بدون شناخت که نمیشود به این موضوع نزدیک شد.
اول اینکه اوتیسم عقبماندگی نیست و بیماری هم نیست؛ اختلال است. ولی نسبت به سندروم داون، نسبت به دوقطبی، نسبت به فلجهای ذهنی، نسبت به تولدهای پیش از موعد که باعث عدم تکامل فعالیت ذهنی میشود، نسبت به همه اینها، بسیار مهجور است. من وقتی کتاب را نوشتم تازه طیف گستردهای از من میپرسیدند اوتیسم یعنی چه؟ و خب چون با این بیماری آشنا نیستند، زمان طلایی را که میتوانند برای بچه بگذارند و بخشی از تواناییهایش را به او برگردانند، از دست میرود. من اطرافم شنیده بودم که این بیماری خیلی عجیب و غریب است و نمیشناسند و چه و چه. از آنجایی که دوست دارم دنبال موضوعاتی بروم که کمتر درباره آن شناخت وجود دارد و خودم را مجبور به فراگیری درباره آن موضوعات کنم، گفتم که دنبال این موضوع میروم.
با بچههای اوتیستی هم سر و کار داشتید؟
بابت این کتاب رفتم دنبالشان، با خانوادههایشان صحبت کردم، سراغ مراکز کاردرمانیشان رفتم، خود بچهها را از نزدیک دیدم و....
موضوع بعدی شخصیتها هستند؛ «غزاله»، «ابراهیم» و «نگاه». سه شخصیت داریم که یکی قهرمان است، یکی ضد قهرمان است و یکی قربانی. این مثلث به نظرم خیلی آگاهانه به وجود آمده. اما نکته جالب جابهجایی وضع قهرمان و ضدقهرمان و نقشهایشان است. سر و کله «غزاله» از کجا پیدا شد؟ این آدم را از قبل میشناختید یا در روند ساختن داستان پیدا شد؟
همانطور که گفتم آنجا جرقه داستان برایم خورد که من آن خانم را دیدم. یک لحظه واقعا خودم را گذاشتم جای او. گفتم من آدمی هستم که روزی هفت هشت ساعت پشت سیستم هستم؛ فقط نه من، هر خانم دیگری که پزشک است، پرستار است، کارمند بانک است و.... به هر حال خانمها الان هر کدام شخصیتی اجتماعی هم دارند. این وسط اگر اتفاقی بیفتد که تو نه برای آن برنامهریزی و نه دورخیز کردهای، ناگهان با چنین مشکلی مواجه شوی، باید چه کار کنی؟ آیا واقعا هنوز نسل مادرانی هستند که با وجود چندین فرزند با مشکلات جسمانی حاضر باشند بچهها را نگه دارند و تا پایان عمر تر و خشک کنند؟ ضمن اینکه در ازای آن چه چیزی قرار است به دست بیاورد؟ آن فداکاری مادرانه که از آن صحبت میکنند، چقدر برای مادران امروز معنی دارد؟
ضمن اینکه یکی از بارزههای مشخص آدمهای اوتیستیک این است که کانکت و ارتباط چشمی با هم برقرار نمیکنند. دنیایی که درک میکنند با دنیای یک آدم دیگر، متفاوت است و با دنیای اوتیستیکی هم که کنارش نشسته باز متفاوت است؛ هیچ مرز و همپوشانی یکسانی ندارد. این زوج در عین اینکه هر دو سالم هستند و بهنوعی موفق هستند و وجههای تعریفشده دارند ولی نسبت به هم انگار در وضع اوتیستیک به سر میبرند. خیری که مرد دارد و خیری که زن دارد، انگار هیچ همپوشانی بینشان دیده نمیشود. این باعث میشود که نبرد ایجاد شود. چون تلقیشان از خیر همدیگر کاملا متفاوت است. درنهایت جای کبودی روی تن یکی نیست یا نبرد عینی بینشان نمیبینیم؛ با هم عکس میگیرند، سفر میروند و تو به ظاهر میبینی که همه چیز خوب است، در صورتی که واقعا اینطور نیست.
این نبرد، نبرد سختتری است؛ یعنی خواننده مرد ممکن است فصلهای آغازین این کتاب را بخواند و او را پس بزند؛ چون قهرمان زن است.
حتی خانمها؛ چون در کتابهای من شخصیتهای زن خیلی پررنگتر هستند و خب میدانید که مخاطب رمان هم بیشتر خانمها هستند. برای همین ٩٠درصد اوقات من از خانمها این فیدبک را میگرفتم که ما دلمان میخواست این زن را بکشیم؛ این زن چقدر بد است، از زندگیاش چه میخواهد! اینها خیلی جالب بود؛ چون من خودم هم وقتی داشتم این رمان را مینوشتم، خیلی برایم سخت بود. این زن هیچ قرابتی با من نداشت. وقتی بچهاش را میگذارد و میرود و زمانی که حتی حاضر نیست به بچهاش غذا بدهد، شیر به او بدهد، من واقعا خودم عذاب میکشیدم. خلق اینگونه شخصیت و اینکه چقدر واقعی باشد و نمایش نباشد، خیلی برایم سخت بود.
موضوع دیگر درباره «ابراهیم» است. «ابراهیم» با اینکه خیلی بهروز است و زنش را هم خیلی دوست دارد اما انگار کیفیت سنت در وجودش مانده. اصلا «ابراهیم» چطور آدمی است و چطور میشود این شخصیت را شناخت؟
بعضی از کسانی که صفحه مجازی مرا دنبال میکنند، یکی از برچسبهایی که به من میزنند «مردستیز» است. میگویند کاراکترهای مرد در کتابهایش اغلب منفی هستند، نفهم هستند، لجوج، متعصب و از اینجور چیزها. ولی واقعیت این است که من بهخصوص در این کتاب تلاش کردم خیلی بیطرف به مرد داستانم نگاه کنم. من جنگی با مرد داستانهایم ندارم و اتفاقا گاهی دیدهام طرف مظلوم ماجرا مردان بودهاند. گاهی هم در موقعیتی گیر کردهاند که نمیدانم دربارهاش چه میشود گفت. مثلا ریشه را دنبال میکنی میرسی به همان قابلهای که وقتی بچه پسر است، مژدگانی میگرفت یا مثلا وقتی از بچههایشان میپرسیدند چند فرزند داری، تنها تعداد پسرها را میگفتند؛ زمانیکه مادر در خدمت پسر بود و همیشه بله قربان میگفت. اما ناگهان در یک شتاب زمانی دیگر مهلت پیدا نکردند که از آن ریشهها سوا شوند. ناگهان میآیند با زنی ازدواج میکنند که هماندازه خودشان، چه بسا بیشتر از خودشان، درس خوانده، مدعی و توانمند است، زیر بار حرف زور نمیرود و خب دوست دارد مدرن زندگی کند. این وضع باعث میشود مردان زیادی دچار چالش شوند و در این وضع گیر کنند. نمیدانند باید به آن الگوهایی که در کودکی به خوردشان داده شده پایبند بمانند یا به این ماجرا تن بدهند؛ به هر طرفی هم که غش میکنند، یک معترض پیدا میشود. این گروه خودشان به خودشان مجال ندادهاند که بدانند کجای این بازی باید بایستند. مرد به محض اینکه کاری پیدا کرده، درسش تمام شده، با فشار خانواده ازدواج کرده، برایش زنی انتخاب کردهاند، بعد مرد مانده و نقش همسر و نقش پدر و خانوادهای که بلد نیست با آن چه کند. من چنین نمونههایی زیاد دیدهام. باید قبول کنیم که در نسل دهه شصت و اواخر دهه پنجاه، نظیر چنین مردانی زیادند. اما تمام اینها چه ارتباطی به اوتیسم در این خانواده دارد؟ برای پاسخ به این سوال باز هم برمیگردم به همان چیزی که گفتم؛ اوتیسم شناختهشده نیست؛ چون شناختهشده نیست، میتوانند از زیر بارش در بروند. اگر «نگاه» با هر مشکل یا اختلال یا معلولیت دیگری به دنیا آمده بود، پدر مجبور بود بپذیرد؛ همانطور که مادر ابراهیم حتما اگر چنین بچهای داشت میپذیرفت؛ چرا حالا نمیپذیرد؟ این برمیگردد به همان سنت آمیخته با جهل. درواقع وضعیتی را میبینیم که دانش عمومی بالا رفته اما قدرت سنت همچنان پابرجاست؛ قدرت باورهای عرفیمان بیشتر از علم است. وقتی آدمها کتاب را میخواندند و میگفتند دلمان برای «ابراهیم» سوخت، من از آنها میپرسیدم چرا؟ میخواستم بدانم از کدام طرف ماجرا دلشان برای «ابراهیم» میسوزد؟ میگفتند دلمان سوخت که چنین زنی داشت یا زنش با او چنین رفتاری داشت. ولی ندیدم خانمی برگردد بگوید من دلم برای «ابراهیم» سوخت که چنین کاراکتری دارد و به همان شکلی که توضیح دادم، وسط گیر افتاده. ولی مردهایی که داستان را خواندند به من میگفتند که ما حال «ابراهیم» را فهمیدیدم. فهمیدیم که چطور مشکلی است و چه درد بدی است که در این وضع گرفتار شده باشی.
ما دو کاراکتر فرعی هم داریم؛ پدر «غزاله» و مادر «ابراهیم». این دو درحال تحمیل تفکرات سنتی هستند. بهخصوص پرداخت پدر «غزاله» در داستان خیلی درخشان است؛ با اینکه کمدیالوگ است و کم حضور دارد ولی حضورش باورکردنی است و ما باور میکنیم چنین پدر حامیای وجود داشته باشد. اما خیلی وقتها حامی بودنش هم انگار ناشی از عقده است؛ آن عقدهای که این دختر را بزرگ کرده و به سرانجام رسانده و حالا فکر میکند همیشه باید مراقبش باشد درحالیکه این دختر الان زندگی جدیدی دارد. از آن طرف مادر «ابراهیم» هم همینطور. هم کیفیت قدیمی طعنهزن مادرشوهر و هم دیدگاه سنتی دارد.
«غزاله» مادر ندارد و پدر دارد و «ابراهیم» مادر دارد و پدر ندارد. این را من کاملا عامدانه انتخاب کردم. وقتی که فرزندی با والد تنهای (سینگل پرنتز) غیرهمجنس خودش بهتنهایی رشد پیدا کند، ناخودآگاه هویت جنسیاش تحت سایه جنس مخالفش قرار میگیرد. کاراکتر «غزاله» شبیه به کهنالگوی آتنا است. این کهنالگو خیلی درگیر این است که خودش را شبیه به پدرش کند. البته این برای دخترانی که مادر دارند هم زیاد اتفاق میافتد؛ بستگی به این دارد که نقش پدر در زندگی دختر چقدر پررنگ است. وقتی پدر خیلی پررنگ و برای دختر تبدیل به قهرمان میشود، ناخودآگاه هویت جنسی دختر میرود به سمت مرد بودن. مردن بودن یعنی چی؟ مرد بودن در جامعه مردسالار یعنی مرد قدرتمند است، در اجتماع است و تصمیم نهایی را میگیرد. این پدر، دخترش را دختر باور نیاورده؛ نه عامدانه، خیلی بیتقصیر. چون بالاخره بچه را تنها بزرگ کرده و دختر هم میخواهد سعی کند شبیه به پدرش باشد؛ شبیه یک مرد. اینها را سعی کردم در رفتار «غزاله» نشان بدهم. اتفاق دیگر این است که والد تک، وقتی بچه غیرهمجنس خودش را دارد، آنچه از همسر خودش و شریک زندگیاش خودش دریافت نمیکند، میخواهد از بچه خودش دریافت کند. مثل پسرهایی که نقش مرد خانه، شوهر، مراقب و غیرتمند را در نبود پدر برای مادرشان بازی میکنند و از آن طرف دخترهایی که نقش فرد سلیقهدار خانه، مدیر آشپز خانه، روح و لطافت خانه را برای پدر بازی میکنند؛ همان چیزی که از جامعه تزریق میشود. دقیقا چیزی که مرد باید از شریک زندگی خودش بخواهد، از دخترش میخواهد. خب این خیلی آسیبزننده است. من تعمدا والد غیرهمجنس برای هر دو انتخاب کردم تا واضح نشان بدهم این به آن مربوط است؛ عمدا این کار را کردم که «غزاله» پدر داشته باشد و «ابراهیم» مادر.
اما شخصیت زن داستان، دغدغهای مدرنتری دارد و مرد، ذهنیتی سنتیتر. زن میخواهد کتابش دیده بشود، جایزه بگیرد، معروف شود، میخواهد به اجتماع رو بیاورد اما مرد میخواهد او داخل خانواده باشد. داستان جلو میرود و در تمام داستان، زن رفتارهای قهرمانانه دارد اما حتی وقتی که مرد میخواهد رفتارهای قهرمانانه داشته باشد، این قهرمانیها در مقابل شدت رفتارهای قهرمانانه زن، خیلی پایین است. چرا در پایان داستان، جای قهرمان و ضدقهرمان عوض میشود؟ وقتی من این داستان را میخواندم یاد کتاب «ما تمامش میکنیم» کالین هوور افتادم. آنجا زن در تمام داستان سعی میکند قهرمان باشد و تا پایان قهرمان است. اما اینجا تمام داستان زن سعی دارد رفتار قهرمانانه داشته باشد ولی در پایان داستان انگار جای این دو عوض میشود. انگار شما هم دلتان برای مرد ضد قهرمان داستان سوخت.
اینطور نبود که من دلم برای مرد داستانم بسوزد. خانواده «ابراهیم» و «غزاله» و «نگاه» برای من یک مشت نمونه خروار بودند؛ نمونه جامعه خودمان. من فکر میکنم طیف جوانترها و نسلهای متأخرتر، دوست دارند قهرمان باشند، شرایط را تغییر بدهند و سرنوشت را بچرخانند. تقلا هم میکنند اما در عمل میبینیم همچین اتفاقی نمیافتد. زنان در جامعه ما تلاش میکنند، همپای مردان کار میکنند، گاهی نمیخواهند بچهدار شوند، برای بچهشان پرستار میگیرند و رفتارهایی از این قبیل اما من عمیقا باور دارم که زورشان نخواهد رسید. چون هر چقدر هم تلاش بکنی، مانعی جلوی ما برای تغییر دادن سمت و سو وجود دارد. الان زن در این داستان خلاف کلیشه است و خیلی هم تلاش میکند، خیلی هم تاوان میدهد اما آخرش واقعا نمیتواند. حتی جاهایی برنده است اما درنهایت چنین اتفاقی نمیافتد. من اتفاقا دلم برای «ابراهیم» نسوخت. اینکه بچه ماند، اتفاقا اول بدبختی «ابراهیم» است. چون بالاخره بچه، دختربچه است. بچههای اوتیستیک هم وقتی به سن بلوغ و نوجوانی میرسند تازه مشکلات شروع میشود و وقتی والد هم غیرهمجنس باشد، این مشکلات بیشتر هم میشود. درواقع مسلما «ابراهیم» اگر بچه را بخواهد نگه دارد دیگر نمیتواند ازدواج کند، چون کسی حاضر نمیشود با او ازدواج کند. مشکلات بزرگ کردن این دختر را خواهد داشت، مشکلات نگهداریاش را و.... شاید «ابراهیم» خودش خوشحال باشد اما این کاراکتر از بعد پدرانه و احساسی نگاه میکند، من از بعد واقعیت. چون هیچ برنده بودنی در این رفتار وجود ندارد. البته ما بچههای اوتیستیکی داریم که خیلی پیشرفت کردهاند و نبوغهای فراوانی از خودشان نشان دادهاند اما از آن طرف، اوتیستهایی هم هستند که سنشان بالا رفته و هنوز از پس نظافت شخصیشان برنمیآیند. این اصلا چیز راحتی نیست. وقتی من این کتاب را نوشتم، یک رونمایی از طرف انجمن اوتیسیم برای این کتاب گرفتم و بچههای اوتیست به همراه خانوادهشان دعوت شدند. مادری آمده بود که بچه هفده ساله داشت. انگشت اشارهاش را به من نشان داد که از بند دوم قطع شده بود. گفت میدانید چرا بچهام اینطوری شده؟ گفتم چرا؟ گفت الان بزرگ شده، هفده سالش است. قد و هیکلش از من بزرگتر است. گفت وقتی پرخاش میکند، دندان میگیرد و بند انگشت مرا با دندان کنده است؛ البته این از موارد نادر بین افراد اوتیست است و من نمیخواهم بگویم همه اینطور هستند اما بعد از چند دقیقه هم این بچه شروع کرد به بیقراریهای عجیب و غریب که بردند داخل ماشین گذاشتند. شیشههای ماشین هم دودی بود. در ماشین را روی بچه قفل کردند که فقط چند دقیقه بتوانند بیایند در آن جلسه بنشینند. بنابراین این چیزی نیست که ما بگوییم پدر در پایان برنده شد. درواقع اگر به این شکل بخواهیم برنده و بازنده تعریف کنیم، برنده درنهایت زن است، چون میتواند ازدواج کند و زندگی و کار کند. اما اگر از لحاظ حسی صرفا نگاه کنیم و اینکه پدر و مادرها بچه را مثل ملکی میدانند که هر کسی او برداشت، برده است، بله؛ غزاله باخته است. به دلیل اینکه از جایی به بعد دیگر مبارزه جواب نمیدهد. نمیشود جلوی جریانی را که میگوید اگر زن بدی شدی، دیگر دهنت را ببند و دیگر نیا، بایستی.
دیدگاه تان را بنویسید