ارسال به دیگران پرینت

و اینگونه گیل‌گمش در لندن به خاک می‌افتد...

مثلی احتمالا باستانی وجود دارد با این مضمون که: «در ترک کردن و رفتن اندکی مرگ نهفته است»؛ خب اگر این جمله را پیش‌فرض اولیه قرار دهیم و این نکته را هم بپذیریم که مکان‌هایی مانند اردوگاه‌های کار اجباری آلبانی؛ خمر‌های سرخ یا نازی‌های رایش سوم کلاس درس انسان‌شناسی یا انسان‌سازی نبوده است که بازماندگانش که از مرگ و وحشت و گرسنگی یا به‌طور کل جدالی نابرابر برای بقا رسته‌اند، بخواهند از جهنم آن تبدیل به انسان‌های بهتر یا بامدارا‌تری شوند، می‌توانیم به آغاز بحث در رابطه با مسائلی چون نژادپرستی، برگزیت، خیزش راست‌افراطی و حتی جنون مهاجرت بپردازیم.

و اینگونه گیل‌گمش در لندن به خاک می‌افتد...
مثلی احتمالا باستانی وجود دارد با این مضمون که: «در ترک کردن و رفتن اندکی مرگ نهفته است»؛ خب اگر این جمله را پیش‌فرض اولیه قرار دهیم و این نکته را هم بپذیریم که مکان‌هایی مانند اردوگاه‌های کار اجباری آلبانی؛ خمر‌های سرخ یا نازی‌های رایش سوم کلاس درس انسان‌شناسی یا انسان‌سازی نبوده است که بازماندگانش که از مرگ و وحشت و گرسنگی یا به‌طور کل جدالی نابرابر برای بقا رسته‌اند، بخواهند از جهنم آن تبدیل به انسان‌های بهتر یا بامدارا‌تری شوند، می‌توانیم به آغاز بحث در رابطه با مسائلی چون نژادپرستی، برگزیت، خیزش راست‌افراطی و حتی جنون مهاجرت بپردازیم.
حال اگر برداشت اسلاوی ‌ژیژک از مفهوم لاکانی «ژوییسانس» (اصطلاح لاکان برای لذت افراطی همراه با درد) را پیش رو قرار دهیم که اشکال مختلف ژوییسانس و حتی ژوییسانس دیگری (در اینجا مهاجر خارجی، دگراندیش، فعال محیط‌زیست و...) با آن کسی که خود را شهروند برحق می‌داند (طیف گسترده اروپای سفید، آمریکایی سنت‌گرا و دیگرانی از این دست) نه تنها جمع‌پذیر نیست که حتی دیگر قادر به همزیستی هم نیست. سوال این است که ژیژک «ژوییسانس» را در چه می‌بیند و ارتباط آن با موارد ذکر شده در کجاست؟ این واژه از دید ژیژک می‌تواند همان استفاده از امکانات حاصل از دولت‌های رفاه باشد یا هرگونه خدماتی که یک جامعه لیبرال (جوامع غربی و دیگر کشورهایی که چنین اصولی را پذیرفته‌اند) به شهروندان (و البته مهاجران خارجی) چه به شکل فردی و چه جمعی ارائه می‌کند. هسته اصلی بحث در کلمه «دیگری» یا به عبارت بهتر «آن دیگری» قرار گرفته و این کلمه به ظاهر ساده است که سیاست‌های امروز جهان پیرامون ما را بازتعریف می‌کند.

در یکی از قسمت‌های اخیر برنامه طنز «پخش زنده جمعه‌شب» (اس.ان.ال) در اسکچ ابتدایی برنامه نگاه طنزی به حاشیه‌های اجلاس اخیر ناتو در لندن داشته و در آن جیمی فالون (جاستین ترودو)، پل راد (امانوئل مکرون) و جیمز کوردن (بوریس جانسون) به‌عنوان بچه‌باحال‌های ناتو، الکس بالدوین (دونالد ترامپ) را دست می‌اندازند. در یکی از صحنه‌ها ترامپ رو به جانسون کرده و صادقانه اشاره می‌کند که بوریس تو دوست من هستی مگه نه؟ در پاسخ اما جانسون که خجالت‌زده رویش را برگردانده پاسخ می‌دهد: قضیه را از اینی که هست برام سخت‌تر نکن؛ من الان با این بچه‌ها (مکرون و ترودو) می‌چرخم.

در این میان اما انسان آزاد زیست می‌کند حال حتی اگر در ترمینال فرودگاه‌های پراگ، ورشو یا استانبول گیر افتاده باشد. قضیه انسان از این جهت اهمیت پیدا می‌کند که پوپولیست‌های دیکتاتور نمی‌توانند ابنای بشر را همچون حیوان تصور و کشور خود را ملک اجدادی و همچون یک تعاونی خانوادگی همچون کشورهای بی‌شمار آفریقایی اداره کنند. شاید هم باید عصبانیت خود را کنترل و نظاره کرد که چگونه دولت مردمی سیریزا در آتن و رویاهای برآمده از جرمی کوربین در لندن فرو می‌افتد. اگر حزب کارگر شکستی تحقیرآمیز بخورد یا دموکرات‌ها در ایالات متحده احتمالا در برابر دونالد ترامپ بپذیرند که حتی بخشی از پایگاه خود را از دست داده‌اند و او رئیس‌جمهور کشور دوپاره آمریکا خواهد شد نشان می‌دهد که ما در جهانی دور از عقلانیت همچون پایان امپراتوری روم به سر می‌بریم.

رقص بشر با راست افراطی شاید همان ژوییسانس باشد و اینکه نهادهای دموکراتیک از کارکرد باز می‌مانند نتیجه عملکرد شهروندانی است که گمان می‌برند جریان‌های عوام‌گرا حرف‌های نگفته آنان را می‌گویند. برای مثال باورهای مذهبی کاتولیک در لهستان با چاشنی وطن‌پرستی ضدروس این امکان را به حزب قانون و عدالت داده است که همراه با مقدس‌سازی از لخ کاچینسکی رئیس‌جمهور پیشین (و پایه‌گذار حزب حاکم) و دیگر مقامات کشته‌شده در حادثه مشکوک سقوط هواپیما در اسمولنسک روسیه سیاست‌های محافظه‌کارانه خود را به جامعه تحمیل کنند. همین داستان به شکل دیگری در مجارستان ویکتور اوربان تکرار شده است. اروپای مرکزی و شرقی (بازماندگان بلوک شرق پیشین) هرچه بیشتر راست افراطی و از آن بالاتر توتالیتاریسم آمرانه با لایه‌ای نازک از نهادهای دموکراتیک را به آغوش می‌کشند.

امروز پس از نزدیک به نیم قرن بریتانیا از اتحادیه اروپایی خارج شد تا مسیری دیگر برگزیند؛ مسیری که همان‌قدر نامشخص است که نتیجه رفراندوم آینده اسکاتلند خواهد بود. اینکه از پس بحران‌های ناشی از برگزیت، بریتانیای کبیر بدل به انگلستان کوچک خواهد شد را امروز نمی‌توان با قطعیت پیش‌بینی کرد اما خیز ملی‌گرایی افراطی که جهان پیرامون ما را درمی‌نوردد نشان از افول ارزش‌های انسانی‌ای دارد که در آن حق حیات دیگری به نام‌های مختلف (وطن‌پرستی، دفاع از خاک یا شغل یا هر چیز دیگری...) سلب می‌شود. در چنین شرایطی ردیف کردن نام‌هایی همچون: آشوویتس، ماوتهاوزن، بوخنوالد و مایدانک یا دیگر اردوگاه‌های مرگی که وجود داشته‌اند یا شاید همچنان با عناوین دیگری وجود دارند، محلی از اعراب نخواهد داشت.

در لوح دوازدهم و پایانی از غمنامه گیل‌گمش چنین آمده: «...او گیل‌گمش به خانه تاریک ئیر‌کل‌له می‌رسد. به جانب خانه او گام می‌نهد؛ هم بدان سرای که هر آن کو به درون خزیده دیگربار باز نه آمده است...راهی که در می‌نوشت خود مر آن را واگشتی نبود. منزل گاهی‌ست که ساکنانش همه از روشنایی بی‌بهره‌اند.»* این حکایت مردمان این کره خاکی است که از باستان سر بر می‌آورد و سایه نفرت و تاریکی می‌پراکند. چه چاره بر بشر می‌ماند جز اینکه مانند پهلوان باستانی میان‌رودان با سرنوشت خویش رو‌در‌رو شود: «گیل‌گمش بر زمین افتاد تا بخسبد؛ و در تالار درخشنده قصر؛ مرگ در آغوشش کشید...»*  

*گیل‌گمش. برگردان احمد شاملو، تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۲.

 
 

 

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه