اگر تنها یک بار به بیروت سفر کرده و در ساحل مدیترانهای آن تنفس کرده باشید، این شهر و حس و حال آن همواره در خاطرتان میماند. از این روست که تصاویر بیروت پس از انفجار مهیب دیروز - 14 مرداد 99- برای آنان که در بیروت قدم گذاشته و لبنان را از نزدیک دیدهاند تکاندهندهتر است.
14 سال پیش و در اردیبهشت 1385 و در قالب یک هیأت روزنامهنگاری امکان سفر به لبنان فراهم آمد. طی یک هفته تقریبا تمامی این کشور کوچک را دیدیم و گشتیم و به جنوب این سرزمین هم سفر کردیم تا نقطۀ صفر مرزی و سرباز اسراییلی را هم آن سوی سیمهای خاردار دیده باشیم.
جنوب لبنان، چشمانداز زیبایی همچون گردنۀ حیران خودمان داشت و البته محدودتر.
چند سال قبل خاطرهای از آن سفر نوشتم که در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی بارها بازنشر شد. این که نمایندۀ حزبالله لبنان نیز در راه جنوب همراه ما بود و وقتی از مقابل ساحلی گذشتیم که زنان و مردان در ساحل گرم سرخوشی بودند یکی از همراهان، نمایندۀ حزبالله لبنان را خطاب قرار داد و پرسید: آیا به آنان تذکر نمیدهید؟! مترجم نمی خواست ترجمه کند اما به هر رو برگرداند و مرد لبنانی با شگفتی پاسخ داد: به کی باید تذکر بدهیم؟ به هموطنان خودمان؟
تصور دوست ما از حزبالله احتمالا انصار حزبالله خودمان بود که هم و غم اصلی شان نوع پوشش زنان است و این روزها در مشهد رکاب زدن آنان و لابد انتظار داشت به اقتضای شباهت در نام آنان هم به پوشش دختران و زنان کار داشته باشد حال آن که در لبنان طایفههای مختلف کنار هم زندگی میکنند و قیمومتی بر هم ندارند. البته سالها با هم جنگیدهاند و اکنون هر یک با پشتگرمی به یک کشور منطقه یا امریکا و فرانسه در رقابت سیاسی به سر میبرند و سلاح را بر زمین گذاشته اند اما چون دولت مقتدری نیست و نیروها هم دیگر را خنثی می کنند اقتصاد لبنان به شدت آسیب دیده و کوچک شده است.
رفیق حریری میخواست لبنان را سوییس خاورمیانه کند هم با جلب توریست و هم امکان پولشویی و توسعۀ بانکداری و با گروههای مختلف هم رابطه داشت اما 15 سال پیش او هم در انفجاری مهیب حذف شد. انفجاری که حالا در قیاس با این اَبَر انفجار، خُرد مینماید.
در میان مردمی که با آنان گفت و گو میکردیم و حتی غیر شیعیان، حزبالله لبنان به عنوانی یک گروه سیاسی شناخته میشد که از این سرزمین دفاع میکند و رهبران آن مانند بسیاری دیگر تابعیت آمریکا یا فرانسه یا سعودی ندارند.
از دختر جوان و زیبایی که بدون پوشش اسلامی تصویر سید حسن نصرالله را بر روی کلاسور خود چسبانده بود پرسیدم: دلیل این علاقه چیست؟ پاسخ داد: یادم هست که او داشت سخنرانی میکرد وخبر شهادت فرزندش را به او دادند. لحظاتی سکوت کرد. سر را پایین انداخت و بعد با غرور، گردن برافراشت و گفت: خدا را شکر! دیگر شرمندۀ خانوادههای شهید داده نیستم. برای فرزندم دعا کنید.
او می گفت این صحنه نمیتوانست ساختگی و نمایشی باشد. چون در همان لحظه خبر را شنید و واکنش نشان داد و دانستیم او اینجا میماند.
دو ماه بعد که جنگ 33 روزه درگرفت احساس متفاوتی به آن تصاویر داشتم. چون مکانهای آسیب دیده را از نزدیک دیده بودیم. حالا میدانستم وقتی از رفیق حریری حرف میزنند چه موقعیت و پایگاهی داشته است. مسجدی را که ساخته بود از نزدیک دیده بودیم و بوی گلهای انبوهی که هر صبح آرامگاه را با آنها میپوشاندند، در مشاممان مانده بود.
با این همه پیدا بود که این بیروت، همان عروس خاورمیانه نیست که قبلتر در توصیف آن شنیده و خوانده بودیم. به گمانم اول بار چنین توصیفی را در یکی از مقالات حسامالدین امامی دیده بودم. روزنامهنگار و تحلیلگر توانایی که دریچههای جهان را به رویمان میگشود و تنها نه شوق خواندن که ذوق نوشتن را در من برمی انگیخت. (و پس از سال ها فاصله دیدار دوباره با نوشته های او از لذتهای «جامعه»خوانی بود که افسوس نپایید. نگذاشتند که بپاید و لابد سعید مرتضوی که روزنامهها را میبست 20 سال بعد را دیده بود که همه سر در کانال تلگرامی دارند و به جای خواندن تحلیل امامی و رمان ایرانی و طنز داور، شایعات ساخته و پرداخته را برای هم بازنشر میکنند!)
از لبنان که بازگشتیم اما دوست نداشتم زیاد به این موضوع بپردازم که این عروس، دیگر آن عروس نیست چون هنوز هم نشان زیبایی و رشکانگیزی را به تمامی واننهاده بود.
دیشب اما که آن تصاویر دهشتبار را از انفجار عظیم مقادیر انبوهی از نیترات آمونیوم و خسارات چند میلیارد دلاری و مرگ فجیع شهروندانی عاشق زندگی و زیبایی دیدم احساس کردم این بار میتوان یک دلِ سیر برای خاطرۀ عروس خاورمیانه گریست و یکی از زیباترین اشعار احمد شاملو را فرایاد آورد که در 35 سال پیش و در نخستین شماره های ماهنامۀ آدینه درج شد:
مطرب درآمد
با چکاوکِ سرزنده ای بر دستۀ سازَش.
مهمانانِ سرخوشی
به پای کوبی برخاستند.
از چشمِ ینگۀ مغموم
آنگاه
یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
قطره ای
به زیر غلتید.
□
عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشانِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمهها در سرش
شاباشِ کلان در کلاهش.
تالارِ آشوب تهی ماند
با سفرۀ چیل و
کرسی باژگون و
سکّوبِ خاموشِ نوازندگان
و چکاوکی مُرده
بر فرشِ سردِ آجُرش...
به تصاویر برجای مانده از انفجار مهیب بندرگاه بیروت نگاه کنید. گویاتر از توصیف این شعر چه؟ سفرۀ چیل (چرب و باقی مانده از مراسم تمام شده) و کرسی واژگون و سکوی خاموش نوازنده ها؟
بیروت، عروس زیبایی بود و قدرت های بزرگ و رقابتهای سیاسی این عروس را آزمندانه با خود بردند و پس از سرخوشی هاشان چه باقی مانده جز «چکاوکی مُرده بر فرشِ سردِ آجُرش»؟!
بامداد شاعر البته در این شعر هیچ نظری به لبنان نداشته و مراد او از آن عروس که بازوی آز با خود برد رؤیاهای از کف رفتۀ نسل او بود و اگر قرار باشد وصفالحال بیروت امروز از زبان شاعری بیاید شاید شاعر خودشان، نهاد حداد (فیروز) گزینۀ مناسبتری باشد که در اوج جنگهای داخلی لبنان سروده بود:
«شهر من، با خون کودکی در دستانش، چراغ خود را خاموش کرده و تنها در شبانگاه نشسته است.»
همان بیروت که دربارهاش میپرسید:
«مگر نه که شرابی است از روح ملت و نان و یاسمن شیرین مردمانش؟ پس چرا طعم دود و آتش به خود گرفته است؟»
درد مضاعف، همین است. اکنون جنگی در کار نیست ولی چون جنگ زدههایند و اینجاست که باز میتوان سراغ شعر نخستین رفت و گفت کار از حسرت فیروز گذشته که بر آبها و خانهها و صخرههای بیروت به مثابه سیمای دریانوردی قدیمی بوسه میفرستاد و راست این است که «عروس را بازوی آز با خود بُرد»!
دیدگاه تان را بنویسید