داستان رستم و سهراب را در چهارمین هفته پیاپی ادامه میدهم. چون رستم و سهراب به آوردگاه وارد شدند، سهراب به رستم روى کرده، گفت: «با تو سخنى دارم و امیدم آن است که هر آنچه مىگویى، راست باشد و در آن کژى نباشد. بر این گمانم که تو رستم هستى و از پشت سام و از خاندان نیرم». رستم در پاسخ گفت که او رستم نیست و از خاندان سام و از صلب نیرم نیست زیرا رستم پهلوانی بزرگ است و او کهتر از آن است که رستم خوانده شود و نه تختى دارد و نه تاجى. سهراب با شنیدن این سخن نومید شد و روز سپید در نگاهش به شبى تار بدل گردید. سهراب به آوردگاه وارد شد، درحالىکه نیزه در دست داشت و در این اندیشه بود که مادر چرا مردى را رستم نامیده که همه خصوصیات او در یک چنین پهلوانى دیده میشود؛ با این حال در اعماق ذهن خویش او را رستم مىانگاشت. دو پهلوان یکى پیر و دیگرى بسیار جوان، روباروى یکدیگر قرار گرفتند.
ابتدا نبرد را با نیزه کوتاه آغاز کردند و آنچنان نیزهها را بر یکدیگر فرود آوردند و سپرها را به کار گرفتند که بر نیزه هیچ بند و سنانى باقى نماند. پس به شمشیر هندى دست یازیدند و از تیغ آتش افروختند، شمشیرها ریز ریز شد و هیچیک را بر دیگرى برترى نبود، پس به عمود (نیزه بلند) دست بردند، عمودها نیز خم برداشت، اسبان از نفس افتادند و هر دو پهلوان، دژم و اندوهگین شدند. زره هر دو پاره شده، برگستوان اسبان نیز فروریخت و بازوان هر دو پهلوان از کارزار خسته شد، تنها از خون پر آب و زبانها از تشنگى چاک چاک. از یکدیگر فاصله گرفتند، همه اندام پدر پر از رنج و اندام فرزند پر از درد بود. کردار جهان سراسر شگفتى است که گاه خود مىشکند و گاه درست مىکند؛ شگفتا که از این پدر و پسر، یکى را مهر نجنبید، خرد از هر دوى آنان دور شده بود و مهر چهره نمىنمود. چهارپایان از میان گله، بچه خود را بازمىشناسند و ماهیان در دریا و گوران در دشت، ولى انسان قادر نیست فرزند خود را به غریزه بازشناسد.
جهانا شگفتى ز کردار توست/ هم از تو شکسته هم از تو درست / از این دو یکى را نجنبید مهر/ خرد دور بد، مهر ننمود چهر / همى بچه را بازداند ستور/ چه ماهى به دریا چه در دشت، گور / نداند همى مردم از رنج و آز/ یکى دشمنى را ز فرزند باز
رستم در دل گفت در نبرد با دیو سپید اینچنین به رنج نبوده است که با این جوان ناسپرده جهان. دو پهلوان چون آبى نوشیدند و اسبان خود را نوشاندند، کمانهاى خود را به زه کردند و البته پهلوان پیر زره و ببر بیان به تن داشت و سپر بر سر مىگرفت و پیکانها کارگر نمىافتاد و از آن سوی نیز پیکانها را آن توش و توان نبود که زره بشکافد و تن را بخاید و هر دو از این کمانکشى نیز سودى نبردند.
تهمتن که اگر دست به سنگ بردى از کوه سنگ را جدا مىکرد، کمربند سهراب را بگرفت تا او را از زین برکند، اما هرچه بیشتر کوشید، کمتر توان یافت. سهراب گرز گران به دست گرفت و ضربتى بر شانه رستم فرود آورد و رستم از درد بر خود بپیچید. سهراب با این زخم، خندهاى زد و گفت: «پیرمرد، در برابر زخم دلیران پایدار نیستى!» و رستم نیز با گرز، زخمى بر او زد که اندام سهراب سست شد، به طورى که از یکدیگر روى گردانیدند و دل و جانشان در گرداب اندوه ناتوانى فرو رفت.
از خشم، رستم بر سپاه توران تاخت که به نظاره ایستاده بود و سپاه توران مانند روبهان پلنگدیده بگریختند و پریشان شدند و سهراب نیز بر سپاه ایران تاختن گرفت و با گرز خویش چند تن را از اسب فروکشید و تباه کرد. رستم با خود اندیشید از این پهلوان نوجوان، روزگار کاووس سیاه خواهد شد و چون سهراب را خونریز دید، فریاد برآورد چرا این بىگناهان را به خاک و خون مىکشى و پاسخ شنید: «اى پیرمرد، نخست تو بودهای که بر ترکان تاختهای». رستم به او گفت اکنون تاریکى فرا مىرسد، فردا در روشناى روز در میدان نبرد باش تا آن شود که اراده اوست. سهراب چون به سپاهیان ترک پیوست، هومان به او گفت: «با آن سوار دلیر چه کردى که یال یلان دارد و چون شیر مىجنگد؟»
سهراب گفت: «اکنون زمان نوشیدن و غم را ز دل زدودن است». و چون رستم به سپاه ایران پیوست، گیو از او پرسید: «سهراب در رزم چگونه دوام آورد که من تاکنون چنین پهلوانى را ندیده بودم که چون بر سپاه ما بتاخت، با آنکه نیزه خمیدهاى در دست داشت زخمى بر گرگین زد که کلاهخود از سرش فروافتاد و از پهلوانان ایران کسى به تنهایى توان مقابله با او را نداشت». رستم اندوهگین از کشتهشدن سپاهیان ایرانى به دست سهراب، به نزد کاووس رفت. کاووس رستم را در کنار خود نشاند و رستم از بلنداى قامت و فراخى سینه و پیچیدگى عضلات سهراب سخن گفت که کسى در جهان کودکى را در این سن و سال ندیده که اینچنین پهلوانانه مبارزه کند و چون فردا فرارسد با او کشتی خواهد گرفت که چاره کار کشتى است. سپس به نزد برادر خویش، زواره رفته، به او گفت : «اگر فردا در این دشت نبرد از پاى درآمدم، تو آماده باش و به نزد مادرمان برو و به او بگو که غمگین نباش که تقدیر چنین رقم خورده».
دگر روز چون خورشید تابان پر برآورد و زاغ سیاه سر در پر فرو برد، تهمتن ببر بیان بپوشید و بر آن رخش ژندهپیل بنشست، کمندى بر فتراک زین ببست و تیغ هندى به دست گرفته، به آوردگاه پاى نهاد. از دیگر سوى سهراب چون رستم را آماده نبرد دید، به هومان گفت: «این شیرمرد که با من درآویخته، به قامت من است و کتف و بازویش چون خود من، گویى آن که آفریده، رسن گذارده، اندازه گرفته و یکسان گردانیده است. بر این باورم که او رستم است، چراکه در گیتى تنها رستم اینگونه توان رزم دارد و تمام نشانهاى مادر را در او مىیابم. اگر او رستم باشد، نباید با پدر خویش به مبارزه برخیزم».
هومان به نیرنگ گفت که او چندین بار با رستم روبهرو شده، برخى شباهتها بین او و رستم هست، حتى اسب او بىشباهت به رخش نیست، ولى فاقد قابلیتهاى رخش است.سهراب جامه رزم به تن کرد و خروشان به رزمگاه آمد، درحالىکه سرش پر از رزم بود و دلش پر ز بزم. رستم را با لب خندان خطاب قرار داده، جویاى حال او شد، و گفت: «این گرز و شمشیر دشمنى را به کنارى بگذار، هر دو شادمانه به گوشهاى رویم و بنشینیم».رستم به او گفت: «اى پهلوان جوان، قرارمان چنین نبود، سخن از کشتىگرفتن بود، پس در اندیشه فریب من نباش که اگر تو جوانى، من کودک نیستم. بگذار با یکدیگر بکوشیم تا ببینیم فرجام کار چه مىشود که من فراز و نشیب بسیار دیدهام و مرد گفتار و نیرنگ و فریب نیستم».سهراب در پاسخ گفت این شیوه سخنگفتن دلپذیر نیست، آرزوى او آن بوده که آن پهلوان در بستر، گیتى را بدرود گوید و از خاندانش کسى او را به استودان بسپارد. اما اگر قرار است مرگ او به دست سهراب باشد، از فرمان یزدان روى نگرداند
.آنگاه دو پهلوان از اسبان خود فرو جستند و بر یکدیگر بیاویختند.سهراب چون پیل مست دست در کمرگاه رستم انداخت و او را از خاک برکند و بر خاک کوبید، به مانند شیرى که بر گورى تاخته، گور را به چنگ بر سر آورده. آنگاه بر سینه رستم بنشست،خنجر آبگون برکشید و خواست سر رستم را از تن دور گرداند.
به کشتىگرفتن برآویختند/ ز تن خون و خوى را فروریختند / بزد، دست سهراب چون پیل مست/ برآوردش از جاى و بنهاد پست / به کردار شیرى که بر گور نر/ زند چنگ و گور اندر آید به سر / نشست از بر سینه پیلتن/ پر از خاک چنگال و روى و دهن / یکى خنجر آبگون برکشید/ همى خواست از تن سرش را برید
دیدگاه تان را بنویسید