مایکل کالینز، فضانورد مشهور آمریکایی، روز چهارشنبه هفتۀ قبل در سن 90 سالگی درگذشت. کالینز در ژوئیه 1969 همراه با نیل آرمسترانگ و باز آلدرین عازم ماموریت تاریخی آپولو 11 شد؛ ماموریتی که پای انسان را به کره ماه باز کرد. نیل آرمسترانگ و باز آلدرین در 20 ژوئیه 1969 بر کرۀ ماه قدم نهادند اما در آن دو ساعت تاریخی، که آرمسترانگ و آلدرین روی ماه کاوش میکردند، مایکل کالینز در سفینۀ مادر باقی ماند. قدم زدن و کاوش ماه، جزو ماموریت او نبود.
حدود بیست روز قبل از درگذشت مایکل کالینز، پرنس فیلیپ، همسر ملکۀ بریتانیا در سن 99 سالگی درگذشت. پرنس فیلیپ 9 آوریل درگذشت و مایکل کالینز 28 آوریل. این دو شخصیت مشهور در زندگیشان یکبار با هم ملاقات کردند؛ ملاقاتی که برای پرنس فیلیپ بسیار مهم بود و اثر قابل توجهی در زندگی او گذاشت.
پرنس فیلیپ
مدتی پس از بازگشت نیل آرمسترانگ و باز آلدرین و مایکل کالینز از ماموریت آپولو 11، این سه فضانورد به انگلستان رفتند تا با ملکۀ بریتانیا دیدار کنند. پرنس فیلیپ که سخت تحت تاثیر سفر انسان به کرۀ ماه قرار گرفته بود، خواستار دیداری مجزا با این سه فضانورد شد تا در خلوت و به دور از تشریفات معمول ملاقاتهای رسمی کاخ باکینگهام، با آنها گفتوگو کند و دربارۀ چند و چون سفر حیرتانگیزشان به کرۀ ماه از آنها سوالاتی بپرسد.
این روزها احتمالا بسیاری از مردم جهان مشغول تماشای سریال "تاج" هستند؛ چراکه فصل چهارم این سریال از نوامبر 2020 از سوی نتفلیکس منتشر شد و طبیعتا بسیاری از طرفداران این سریال، الان درگیر تماشای فصل چهارماند و احتمالا بسیاری نیز، بعد از درگذشت همسر ملکۀ بریتانیا به سراغ تماشای این سریال رفتهاند.
سریال تاج زندگی ملکه الیزابت دوم - ملکۀ کنونی بریتانیا – را نشان میدهد. قسمت هفتم از فصل سوم سریال "تاج"، به ماجرای ملاقات پرنس فیلیپ با نیل آرمسترانگ و مایکل کالینز و باز آلدرین میپردازد.
مطابق روایت سریال "تاج"، پرنس فیلیپ که سخت تحت تاثیر خبر سفر قریبالوقوع انسان به کرۀ ماه قرار گرفته بود، پیگیر تمامی مراحل سفر فضانوردان آمریکایی به کرۀ ماه بود و حضور انسان بر کرۀ ماه را، که به طور زنده از تلویزیون پخش میشد، با اشتیاق و شگفتی تماشا کرد. اینکه آدمیزاد فضا را درنوردید و به کرۀ ماه رسید، منشأ تاملاتی جدی برای پرنس فیلیپ شده بود و ذهن او را درگیر عظمت تکنولوژی و شکوه علم کرده بود.
مایکل کالینز
مدتی قبل از این ماجرا، اسقف مشهوری به نام رابین وودز، از پرنس فیلیپپ درخواست کرده بود که یکی از خانههای خالی قلعه ویندزور را در اختیار او بگذارد تا آن جا را به مکانی برای گفتوگو و همفکری کشیشان میانسالی بدل کند که به علل گوناگون، از جمله بحران میانسالی، نیاز دارند به حرف زدن با افرادی همانند خودشان.
قلعه ویندزور در خارج از لندن قرار دارد و خاندان سلطنتی هنوز هم از این قلعۀ تاریخی استفاده میکنند. رابرت ویلمر وودز، مشهور به رابین وودز، سخنران جدید کلیسای سنت جورج در قلعۀ ویندزور بود که در آموزش پرنس چارلز - ولیعهد بریتانیا و فرزند پرنس فیلیپ و ملکه – نیز نقش بسزایی داشت.
رابین وودز در کنار ملکهی بریتانیا
باری، پرنس فیلیپ وقتی که با درخواست رابین وودز مواجه شد، با بیمیلی یکی از خانههای قلعه ویندزور را در اختیار وودز گذاشت اما به او گوشزد کرد که انسان با حرف زدن پیشرفت نمیکند و برای پیشرفت باید عمل کرد.
اندکی پس از اتمام سفر نیل آرمسترانگ و همکارانش به کرۀ ماه، رابین وودز از پرنس فیلیپ دعوت کرد به جمع او و دوستانش در آن مرکز گفتوگو بپیوندد و کمی با آنها اختلاط کند. پرنس فیلیپ هم به آن جا رفت و حرفهای کشیشهای میانسالِ مغموم را شنید. بحث به سفر انسان به کرۀ ماه کشید و پرنس فیلیپ با تجلیل از فضانوردان آمریکایی، آنها را مردان شجاعی خواند که از حرف زدن بیهوده پرهیز میکنند و با عملشان دنیا را تغییر میدهند.
از چپ به راست: نیل آرمسترانگ، مایکل کالینز، باز آلدرین
در واقع پرنس فیلیپ معتقد بود علم جدید به عملی منتهی میشود که به درک بهتر هستی کمک میکند اما از دین و فلسفه چیزی جز حرافی بیهوده برنمیخیزد. همین نگرش باعث شد که پرنس فیلیپ کشیشان آن مرکز گفتوگوی تازهتاسیس را تحقیر کند و به آنها بگوید بهتر است به جای این حرفزدنهای بیهودۀ ناشی از بدبختی، از آن سه فضانورد آمریکایی یاد بگیرید که مرد عمل بودند و ماه را تسخیر کردند و آینده در مشت آنهاست.
کمی پس از سخنان تحقیرآمیز پرنس فیلیپ در مرکز گفتوگوی رابین وودز، سه فضانورد آمریکایی به بریتانیا آمدند. آنها پیام ملکه بریتانیا را در یک سیدی در کرۀ ماه قرار داده بودند؛ پیامی که مخاطبش نامعلوم بود ولی هر چه بود، خطاب به آینده و شاید هم خطاب به موجوداتی غیر از انسان بود.
قبل از سفر به ماه، آمریکاییها از عدۀ معدودی خواسته بودند که به مناسبت سفر انسان به ماه، پیامی صادر کنند تا نیل آرمسترانگ و باز آلدرین آن پیامها را در جایی از کرۀ ماه قرار دهند. یکی از این افراد، ملکۀ بریتانیا بود.
رابین وودز در سریال تاج
سه فضانورد آمریکایی پس از دیدار با ملکه، به دیدار پرنس فیلیپ رفتند. پرنس فیلیپ سوالات عمیقی داشت که علمی یا فلسفی و یا در مرز علم و فلسفه بودند. مثلا پرسید: آن بیرون به چه چیزی فکر میکردید؟ منظورش بیرون از جوّ کرۀ زمین و نیز بیرون از سفینه و روی کرۀ ماه بود. اما جواب نیل آرمسترانگ چنگی به دل پرنس فیلیپ نزد: «خیالم راحت شد که ماموریت را انجام دادیم». باز آلدرین هم گفت: «یک سری منظرۀ فوقالعاده هم دیدیم.» پرنس فیلیپ گفت: «دربارۀ منظره حرف نمیزنم. دربارۀ نگرش و دیدگاه حرف میزنم.» آنها هم گفتند: «به عنوان خلبان درگیر رعایت پروتکلها بودیم؛ تیک چک، تیک چک! در واقع اصلا فرصت نمیکنی به اطراف نگاه کنی. سرت شلوغ است و خستهای، ولی عملا نمیتوانی بخوابی.»
پرنس فیلیپ پس از شنیدن این جوابها، مانده بود چه بگوید، که یکی از فضانوردان به نیل آرمسترانگ گفت: «چرا نمیگویی بعد از قدم زدن روی ماه چه اتفاقی افتاد؟» پرنس بینوا گوشهایش را تیز کرد و گفت: «دلم میخواهد بشنوم.» نیل آرمسترانگ گفت: «بعد از اینکه روی ماه قدم زدم، برگشتم داخل اتاقک. میدانستم چند ساعت وقت دارم تا دوباره راه بیفتیم. خواستم کمی استراحت کنم. چشمانم را بستم اما مدام این صدا را میشنیدم: بنگ، بنگ ...»
پرنس فیلیپ که منتظر بود رازی عظیم از عالم هستی برایش آشکار شود، پرسید: «صدا از بیرون سفینه بود؟» نیل آرمسترانگ جواب داد: «آب سرد کن بود! سفینۀ مجهز ما یک آب سرد کن درست و حسابی نداشت!»
و بعد فضانوردان از پرنس فیلیپ پرسیدند: «سوال دیگری هم از ما داشتید؟» پرنس بیچاره با ناامیدی به کاغذ سوالات اندیشهسوزش نگاه کرد و گفت: «نه.»
سپس فضانوردان به پرنس فیلیپ گفتند: حالا ما میتوانیم سوالاتمان را بپرسیم؟» پرنس فیلیپ مشتاقانه پاسخ مثبت داد. احتمالا با خودش فکر کرد شاید سوالات سه فضانورد برجسته، قابل تامل باشد. ولی سوالات آنها چنین بود: «زندگی در قصری شبیه این چه حسی دارد؟ ما شنیدهایم هزار تا اتاق دارد. اگر راهروها را هم به هم وصل کنید، چهار مایل میشود! این درست است که نوازندۀ مخصوص دارید و هر روز صبح بیدارتان میکند؟ این جا چند خدمه دارید؟ سگها با شما داخل اتاق میخوابند؟»
پرنس فیلیپ (وسط) در سریال تاج
بعد از این ملاقات مایوسکننده، پرنس فیلیپ به ملکه گفت: «انتظار داشتم آنها غولآسا یا شبیه خدایان باشند اما در واقعیت فقط سه تا مرد کوچک بودند. آنها به عنوان فضانورد عالی بودند اما به عنوان انسان ناامیدکننده بودند.»
این واقعه باعث شد پرنس فیلیپ احساس کند به کسانی نیاز دارد که بتواند با آنها دربارۀ مسائل اساسی و جدی مرتبط با زندگی انسان حرف بزند و دربارۀ سوالات شخصی خودش با کسانی همفکری کند. او در سن 48 سالگی بود. برخی تحقیقات علمی نشان دادهاند که 47 سالگی آغاز ناامیدی انسان از خودش است. یعنی بسیاری از افراد پس از عبور از 47 سالگی، احساس میکنند در این دنیا چیزی نشدند و یا آن چیزی که باید میشدند، نشدند؛ آنچه که میخواستند و نتوانستند. به قول شهریار: بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن/ هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟
پرنس فیلیپ به عنوان شوهر ملکۀ بریتانیا ناچار بود قید بسیاری از آزادیهای خودش را بزند و در کل احساس میکرد در کاخ باکینگهام و ساختار سیاسی بریتانیا، موجود عاطل و باطلی است که کار مهمی انجام نمیدهد. به قول خودش، فرزندش (پرنس چارلزِ ولیعهد) رئیساش بود. او با هزار زحمت موفق شده بود رضایت دولت را برای تمرین خلبانی کسب کند. در کل در کاخ باکینگهام دچار این احساس بود که کارمندان کاخ واقعا و عمیقا برایش احترام قائل نیستند. بحران میانسالی هم به همۀ این ناخرسندیهای پیدا و پنهان زندگیاش اضافه شده بود. در نتیجه احساس کرد به حضور در محفل رابین وودز نیاز دارد.
وقتی که پرنس فیلیپ دوباره در مرکز کوچک رابین وودز حضور یافت، این بار لحنی فروتنانه داشت. آن جا دربارۀ مشکلات شخصی و روحیاش و یأسی که از دیدار فضانوردان آمریکایی نصیبش شده بود، حرف زد.
او گفت: «ایمانم را از دست دادهام و بدون ایمان چه چیزی باقی میماند؟ تنهایی و پوچی و بدبختی. طی کردن آن همه راه تا ماه، برای اینکه چیزی پیدا نکنی جز تنهاییِ کشنده، سکوت مرگبار، و غم. بیدینی یعنی این. برعکس یافتن شگفتی، هیجان، معجزه، خلقت الهی، طرح و هدف خداوند ... میخواهم بگویم راه حل مشکلات ما، نبوغ تنیده شده در آن موشک، علم، تکنولوژی و یا حتی شجاعت نیست.
جواب در ذهن یا قلب ماست یا هر جای دیگری است که ایمان در آن جاست.»
و نهایتا گفت شما را در آکادمی سنت جورج مسخره میکردم ولی الان میبینم که نسبت به این آکادمی سرشار از احترام و تحسینم. و چون مملو از درماندگی هستم، آمدهام که بگویم: کمکم کنید.»
از آن پس پرنس فیلیپ و رابین وودز دوستان همیشگی همدیگر شدند. خانۀ سنت جورج که در 1966 تاسیس شده بود، بعد از دوستی پرنس فیلیپ با رابین وودز، با قوت بیشتری به کارش ادامه داد و اکنون بیش از پنجاه سال است که مرکزی برای تحقیق و تفحص در مذهب و فلسفه است. موفقیت این مرکز مطالعاتی، جزو دستاوردهای زندگی پرنس فیلیپ بوده و وی همیشه عمیقا به آن افتخار میکرد.
اگرچه نمیتوان مایکل کالینز و نیل آرمسترانگ و باز آلدرین را صرفا بر اساس دیدار کوتاه و یأسانگیزی که با پرنس فیلیپ داشتند، معرفی کرد ولی آن ملاقات پرنس فیلیپ را به این نتیجه رساند که علم کافی نیست و نباید از علم ابزاری ساخت برای بیرون کردن فلسفه و دین از زندگی بشر.
علمزدگی دقیقا به معنای منتفی دانستن فلسفه و دین با تکیه بر علم است. در حالی که انسانِ اهل تأمل، بویژه هر چه سنش بالاتر میرود، احساس میکند که فلسفه و دین هم به پارهای از سوالات اساسیاش پاسخ میدهند. فلسفه به غنای فکریاش کمک میکند و دین در این جهان بیکران چشماندازی معنابخش در برابرش میگشاید.
دیدگاه تان را بنویسید