[ترجمه فرشاد رضایی] جیمز آرتور بالدوین، مقالهنویس، نمایشنامهنویس و از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا در گتوی سیاهپوستان هارلم نیویورک و در فقر بزرگ شد. او که از همان کودکی یقین داشت روزی نویسندهای بزرگ خواهد شد، با نخستین رمانش، «با کوه در میان بگذار» نام خود را در ادبیات جهان جاودانه کرد. امروزه از این رمان بهعنوان یکی از کلاسیکهای ادبیات آمریکا و جهان یاد میکنند، چنانکه سال ۱۹۹۸ کتابخانه مدرن، آن را سیونهمین رمان در فهرست صد کتاب برتر انگلیسیزبان قرن بیستم قرار داد و سال ٢٠٠٥ مجله تایم آن را یکی از صد رمان بزرگ قرن معرفی کرد. این رمان کلاسیک آمریکایی بر پایه دوران کودکی جیمز بالدوین استوار است. این داستان بهیادماندنی، امکانات تازهای در زبان آمریکایی و شیوه درک آمریکاییان و دیگر مردم جهان گشود.
«با کوه در میان بگذار» آمیزهای است از عواطف غنایی و خشونت پرطنین پسر چهاردهسالهای به نام جان گریمز، پسرخوانده مُبلّغ کلیسا، که در پی کشف هویت خویش است. ماجرای داستان، یک روز معمولی زندگی جان، یکشنبهای در مارس ١٩٣٥ را در برمیگیرد و با آنکه بر معیار حماسی گذشته پرمشقت خانوادهاش و میل او به آینده تأکید دارد، علیه نگاه تیز شهری، که هم به آن تعلق دارد، هم ندارد، برمیخیزد. داستان بالدوین نوعی از نژادپرستی را روایت میکند که شخصیتها همیشه با آن درگیر هستند؛ همچنین نقش دوپهلویی را که مذهب در زندگی آنها ایفا میکند. جیمز بالدوین به دلیل فصاحتش درباره موضوع نژادپرستی در آمریکا، اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی به چهرهای مهم در آمریکا و اروپای غربی تبدیل شد. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با جیمز بالدوین درباره رمان «با کوه در میان بگذار» و فضای نژادپرستانه در کشورش.
چطور آمریکا را ترک کردید؟
آس و پاس بودم. با چهل دلار ته جیبم به پاریس رسیدم، اما مجبور شدم نیویورک را ترک کنم. از وضع بد مردم عذاب میکشیدم. خواندن، مرا مدتی طولانی از این مسأله دور کرده بود، اما هنوز مجبور بودم با خیابان، مسئولان و برخورد سردشان سر و کار داشته باشم. میدانستم سفید بودن چه معنایی دارد، کاکاسیاه بودن یعنی چه و چه اتفاقی برای من خواهد افتاد. قصد داشتم به زندان بروم. میخواستم کسی را بکُشم یا کشته شوم. بهترین دوستم دو سال قبل خودکشی کرده بود. او خودش را از پل جورج واشنگتن به پایین پرت کرد.
وقتی سال ١٩٤٨ وارد پاریس شدم، یک کلمه فرانسه بلد نبودم. کسی را نمیشناختم و نمیخواستم کسی را بشناسم. بعدها وقتی با آمریکاییهای دیگر روبهرو شدم، بنا کردم به دوری کردن از آنها، چون بیشتر از من پول داشتند و نمیخواستم مفتخور باشم. یادم میآید چهل دلاری که با آن آمدم، دو، سه روز بیشتر دوام نداشت. هر وقت میتوانستم پول قرض میکردم؛ بیشتر وقتها در آخرین لحظه. از یک هتل به هتل دیگر میرفتم و نمیدانستم چه اتفاقی برایم میافتد. بعد مریض شدم و در کمال تعجب مرا از هتل بیرون نکردند.
خانوادهای به دلایلی که هرگز نفهمیدم از من مراقبت کردند. پیرزنی بعد از گذشت سه ماه سلامتی مرا بازگرداند. از داروهای قدیمی استفاده میکرد. باید هر روز صبح از پلهها بالا میآمد تا مطمئن شود زنده ماندهام. این دوره را پشت سر گذاشتم؛ دورهای که خیلی تنها بودم و میخواستم تنها باشم. من بخشی از هیچ جامعهای نبودم تا اینکه کمکم تبدیل به «جوانی عصبانی در نیویورک» شدم.
چرا فرانسه را انتخاب کردید؟
مسأله سرِ انتخاب فرانسه نبود؛ مهم خارج شدن از آمریکا بود. نمیدانستم در فرانسه چه اتفاقی برایم خواهد افتاد، اما میدانستم در نیویورک چه بر سرم میآید. اگر آنجا میماندم سرنوشتم مثل دوستم در پل جورج واشنگتن میشد؛ زیر آن له میشدم.
میگویید این شهر بود که او را کشت. منظور شما استعاری است.
نه چندان استعاری. به دنبال مکانی برای زندگی میگردید؛ دنبال کار میگردید؛ شروع به شک کردن درباره خود میکنید؛ به همه چیز شک میکنید؛ گیج میشوید. این زمانی است که له شدن شما شروع میشود. مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاید و این مسأله عمدی بوده. کل جامعه تصمیم گرفته شما را نادیده بگیرد و برای شما تا جایی که میتواند کاری نکند. آنها حتی نمیدانند با شما اینطور رفتار میکنند.
نوشتن برای شما نوعی نجات بوده است؟
مطمئن نیستم از چیزی فرار کرده باشم. هنوز هم از بسیاری جهات با آن زندگی میکنم. هر روز در اطراف ما اتفاقاتی میافتد. برای من اینطور پیش نمیرود، چون من جیمز بالدوین هستم. سوار مترو نمیشوم و به دنبال مکانی برای زندگی نیستم، اما هنوز هم این اتفاقات رخ میدهد، بنابراین نجات برای بیان چنین چیزی، کلمهای سنگین است. به نوعی مجبور شدم یاد بگیرم با این شرایط زندگی کنم. به این معنی نیست که این شرایط را پذیرفتم.
لحظهای بوده که در آن فکر کرده باشید بیشتر از هر چیز دیگری میخواهید نویسنده باشید؟
بله؛ لحظه مرگ پدرم. تا مرگ پدرم فکر میکردم میتوانم کار دیگری انجام دهم. میخواستم نوازنده باشم، به این فکر میکردم که نقاش بشوم، به فکر بازیگر شدن بودم. همه اینها قبل از نوزدهسالگی بود. با توجه به شرایط موجود در کشور، نویسندهای سیاهپوست بودن، غیرممکن بود. پدرم فکر نمیکرد این مسأله امکانپذیر باشد. فکر میکرد کشته میشوم؛ مرا میکشند. میگفت من با تعاریف سفیدپوستان مخالف هستم، که این حرفش کاملا درست بود، اما من هم همه چیز را از پدرم یاد گرفته بودم. او مردی پرهیزکار، بسیار مذهبی و به نوعی مردی بسیار زیبا بود. هنگام تولد آخرین فرزندش درگذشت و من فهمیدم باید جهشی داشته باشم. سه سال مُبلّغ بودم؛ از چهاردهسالگی تا هفدهسالگی. این سهسال بود که احتمالا مرا به طرف نوشتن سوق داد.
در پاریس وقت زیادی در طبقه بالای «کافه دو فلور» میگذراندید. آنجا «با کوه در میان بگذار» را نوشتید؟
قسمتهای زیادی از «با کوه در میان بگذار» را میبایست در آنجا نوشته باشم، بین آنجا و هتل ورنوی؛ جایی که مدت زیادی که در پاریس بودم، آنجا ماندم. بعد از ١٠ سال حمل این کتاب، سرانجام آن را در سه ماه در سوییس به پایان رساندم. نوشتن کتاب بسیار دشوار بود، زیرا هنگام شروع کار خیلی جوان بودم؛ هفدهسالم بود. درباره من و پدرم بود. مواردی بود که نمیتوانستم با خودم کنار بیایم. خواندن آثار «هِنری جیمز» با ایدهاش درباره مرکز خودآگاه و استفاده از شعوری واحد برای گفتن داستان به من کمک کرد. او این ایده را برایم ایجاد کرد که رمان در روز تولد جان اتفاق بیفتد.
نظر شما درباره اینکه در بسیاری از محافل، جیمز بالدوین بهعنوان نویسندهای مطرح میشود که گویا رسالتی به دوش دارد، چیست؟
سعی نمیکنم اینطور باشم. فقط همین مهم است: یک نویسنده باید همه خطرات نوشتن آنچه را میبیند، بپذیرد. هیچکس نمیتواند در این مورد به او چیزی بگوید. هیچکس نمیتواند این واقعیت را کنترل کند. این مسأله مرا یاد چیزی انداخت که پابلو پیکاسو هنگام نقاشی پرتره گرترود اشتاین به او میگفت. گرترود گفت: «من این شکلی نیستم.» پیکاسو پاسخ داد: «خواهی شد.» پیکاسو حق داشت.
کسی بوده که شما را راهنمایی کند؟
یادم میآید با نقاشی سیاهپوست به نام بوفورد دیلانی در گوشهای از خیابان ایستاده و منتظر تغییر نور بودیم. او به پایین اشاره کرد و گفت: «نگاه کن.» نگاه کردم و هرچه دیدم آب بود. گفت «دوباره نگاه کن.» باز نگاه کردم، روغنِ روی آب را دیدم و اینکه شهر در آب گودال منعکس شده بود. وحی بزرگی برای من بود. نمیتوانم آن را توضیح دهم. او به من آموخت چطور ببینم و چطور به آنچه میبینم اعتماد کنم. وقتی این حس را تجربه کردید، متفاوت میبینید.
برگرفته از نشریه پاریس ریویو
پژوهشهای ایلیاتی
علی بلوکباشی متولد سال ۱۳۱۴ شمسی در خیابان شاهپور، محلهای در جنوب شهر تهران است. دوره لیسانس و فوق لیسانس را در رشته «ادبیات فارسی» و «زبانشناسی همگانی و زبانهای باستانی» در دانشگاه تهران گذراند.
او دکتری انسانشناسی اجتماعی از دانشگاه آکسفورد دارد. او بعد از دریافت دانشنامه کارشناسی ارشد در رشته «زبانشناسی همگانی و زبانهای باستانی» دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران در سال ١٣٤٩ به انگلستان سفر کرد و در دانشگاه آکسفورد به تحصیل مردمشناسی پرداخت. پژوهش در زمینه مسائل مربوط به «مردمنگاری و فرهنگ عامه» ایران و مطالعه و بررسی ساختهای اجتماعی، اقتصادی، هنری، فرهنگی و نظامهای ایمانی و عقیدتی در جامعههای شهری و ایلی ـ عشایری از عمدهترین فعالیتهای او در چند دهه گذشته است. همچنین در دانشگاههای تهران، الزهرا(س) و آزاد اسلامی مباحثی از مردمشناسی عمومی، فرهنگ عامه ایران، هنرهای نمایشی، شخصیتشناسی و... تدریس کرده است.
بلوکباشی تا پیش از انقلاب اسلامی ایران مدیر بخش مطالعات و تحقیقات شهری و معاون پژوهشی مرکز مردمشناسی ایران و سردبیر فصلنامه «مردمشناسی و فرهنگ عامه ایران» بود.
اکنون، عضو شورای عالی علمی دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، مدیر بخش مردمشناسی دفتر پژوهشهای فرهنگی و عضو شورای اجرایی فرهنگنامه کودکان و نوجوانان است و با برخی از موسسات و مراکز علمی ـ پژوهشی ایران همکاری علمی، قلمی و مشورتی دارد.
جستارهایی که در کتاب حاضر آمده گوشهای از کوششهای پیگیر نویسنده در راه شناخت شکل زندگی و شیوه معیشت اقتصادی و نوع بینش فرهنگی و دینی گروهی از مردم ایران است که بیشترشان زندگی کوچندگی داشتهاند و از راه اقتصاد گلهداری، دامپروری و کشاورزی امرار معاش میکردهاند. در هر یک از این مقالات میتوان مطالبی در زمینه خاستگاه قومی-زبانی، بستر جغرافیای پراکندگی، زمان تاریخی شکلگیری، ساختار اجتماعی و سیاسی، رویدادهای تاریخ، نظام اقتصادی کوچروی، نظام اعتقادات عرفی- سنتی و دینی، ادبیات عامه، هنر عامه و مناسک و آیینهای هر یک از اقوام، ایلات و طوایف را یافت.
لذت غافلگیری
«سنگ و سپر» مجموعهای از ۱۷ داستان صمد طاهری است که پیش از این برای کتاب «زخم شیر» برنده جایزه «احمد محمود» شده بود. صمد طاهری استاد خلق فضاهای داستانی است و آدمهایی خلق میکند آنقدر ملموس و خودمانی که گاهی حس میکنیم یکی از آشنایان و نزدیکان خودمان هستند؛ حتی اگر در هر داستان غافلگیرکنندهترین و غیرمنتظرهترین اتفاقات برای آنها افتاده باشد. اگرچه طاهری در اغلب داستانها تصویرهایی بهظاهر واقعگرایانه خلق میکند، اما خواننده هر لحظه باید منتظر خَرق عادت و ضربهای داستانی باشد. شاید یکی، دو داستان زمان و مکان مشخصی نداشته باشند، اما آنها که آدرس مشخص و دقیقی هم میدهند انگار از عناصر زمان و مکان تهی شدهاند؛ گویی حقیقت آنها را به روایتهایی ازلی ابدی از روابط میان انسانها تبدیل کرده باشد.
دیدگاه تان را بنویسید