پژمان جمشیدی یکی از چهره های مورد توجه در بین اهالی فوتبال و سینماست. ستاره سابق تیم های پرسپولیس، پاس و سایپا که سال ها در اردوهای تیم ملی نیز حضور داشت اما در دهه 1390 پس از دو دهه حضور در مستطیل سبز، برای همیشه از آن خارج شد و به سراغ پرده سینما و جعبه جادویی رفت تا در یک فضای جدید، ستاره شود.
اما جدایی جمشیدی از فوتبال و ورود به ورطه سینما - تلویزیون به این سادگی ها هم نبود. او دوره نهم لیگ برتر به تیم ابومسلم پیوست چرا که «پیشنهاد مالی بهتری» نداشت و ترجیح داد به مشهد برود اما آنطور که خودش میگوید در نیم فصل با مدیران این باشگاه به مشکل خورد و پس از بخشش 40 درصد قراردادش به تهران برگشت و یک نیم فصل بیرون نشست اما بعد از آن ماجرای جالب دیگری برایش پیش آمد که در شماره 68 مجله داستان همشهری آن را شرح داده است.
پژمان جمشیدی حال و هوای بازی در پرسپولیس و استقلال را به این شکل شرح میدهد: «دوره ما حتی قهرمان های المپیک هم به اندازه بازیکن های پرسپولیس و استقلال شهرت نداشتند. حالا این شهرت کمرنگ شده اما آن موقع، به خصوص در نسل قبل از ما که برای جام جهانی به فرانسه رفتند، حتی بازیکن های ذخیره شان از خیلی ورزشکارهای دیگرمعروف تر بودند. یادم است زمانی که در پرسپولیس بودم، سپاهان برای بازی بهم پیشنهاد داد، کلی ناراحت شدم که اصلا این ها چطور به خودشان اجازه چنین جسارتی دادهاند! چند سالی گذشت تا میفهمیدم چقدر همه چیز زود عوض میشود و روزی میرسد که حضور در سپاهان برایت میشود آرزو.»
* پیشنهاد از لیگ حرفه ای اندونزی!
ستاره سابق سرخپوشان در ادامه به ماجرای پیشنهاد از یک لیگ خارجی پرداخته است: «[در ابومسلم] همه چیز بد بود. چهل درصد قراردادم را بخشیدم و در نیم فصل برگشتم تهران. چند تا پیشنهاد از لیگ یک داشتم، طمع کردم و گفتم میایستم سال بعد برای لیگ برتر که نشد. وقتی هم یک سال پشتتباد بخورد و بازی نکنی دیگر محال است سراغت بیایند. فکر میکردم که دیگر بازی نکنم که یکی از دوستانم گفت لیگ اندونز حالا حرفه ای شده و بازیکن های خارجی میگیرند و بازیکن های ملی ایران و ژاپن و کره و عربستان را روی هوا میزنند. در نهایت دیدم هم فال است و هم تماشا، مقدمات کار آماده شد و بلیت گرفتم و تنهایی رفتم آنجا.»
* معرفی با فیلم های 10 سال پیش
بقیه داستان مربوط به زمانی است که پژمان در اندونزی حضور دارد: «با ایجنت کامرونی ام به هتلی در نزدیک جاکارتا رفتیم. او یک آدم سیاهپوست بسیار گنده با فیزیک عجیب و غریب بود که اسمش را یادم رفته اما یک اسم غربی راحت داشت مثل "جان". یکی دو تا ایرانی دیگر هم آمده بودند در لیگشان بازی کنند و در یک هتلی آن طرفتر بودند. بعد از ظهرها با آن ها میرفتیم فضای سبز اطراف باشگاه هتل تمرین میکردیم که آماده باشیم. به من گفته بودند چند تا تیم هست که میخواهیم شهرهایشان را ببینی و خودت انتخاب کنی و اگر بتوانی یکی دو جلسه هم باهاشان بازی کنی. چون فیلم هایی که از من داشتند مال ده سال پیش بود.»
* رقابت با یک ژاپنی
جمشیدی همچنین نوشته: «رفتیم به یک شهری که با جاکارتا یک ساعت فاصله داشت. شهر دور افتاده ای بود مثل شهرهای شمالی ما ولی با تابلوهای خوشگلتر. در اندونزی همه شهرها بارانی است و سقف های شیروانی دارد اما این یکی به طور اغراق شدهای این شکلی بود. روزنامه محلیشان عکس من را زده بود که آمدهام. تیمشان قهرمان جام حذفی اندونزی شدهبود و در لیگ زیر گروه لیگ قهرمانان آسیا حضور داشت که اگر از آن بالا میآمد وارد مرحله اصلی میشد. برای من هم خوب بود که در جام باشگاه ها باشم و بیشتر دیده شوم. فردایش رفتیم سر تمرین و شانس من آن روز تمرین طناب زدن داشتند.
من در عمرم طناب نزده بودم. وقتی شروع کردم طناب هی گیکرد زیر پایم. بقیه بازیکن ها از سیاه و سفید عین بنز طناب میزدند و با تعجب نگاه میکردند که مگر میشود بازیکن تیم ملی نتواند طناب بزند. یک مسابقه دوستانه داشتیم و فقط دو سه هزار تماشاگر آمده بود. من 45 دقیقه بازی کردم و چندان ضعیف نبودم و چندان هم خوب نبودم. آن ها هم چندان راغب نبودند که من را بگیرند. هافبک میخواستند و من فوروارد بودم. یک ژاپنی آورده بودند که پستش هافبک وسط بود اما اضافه وزن داشت. البته نمیدانم با او قرارداد بستند یا نه، ما خودم جاکارتا را ترجیح دادم.»
* حضور در پرسپولیسِ اندونزی
پژمان حضور در تیم جدید را شرح میدهد: «وقتی برگشتم جان به من گفت که تیمی هست به اسم پرسی جا که قهرمان لیگشان است. آنجا اسم خیلی از تیم هایشان با همین پرس شروع میشود. این تیم هم مثل پرسپولیس بسیار پرطرفدار بود. قرار بود یک بازی دوستانه برگزار شود و ما هم سوار اتوبوس شدیم که برویم. عجیب جمعیتی دور استادیوم ایستاده بود و آن هم وسط شهر! طوری که من شک کردم نکند این بازی رسمی باشد و این ها میخواهند من را گول بزنند و در عمل انجام شده قرار بگیرم. به جان التماس میکردم که "جان مادرت این بازی رسمی نیست؟" میگفت "به خدا دوستانه است و فقط چون این تیم پرطرفدار است، تماشاگر زیاد آمده." وقتی دیدم ساعت شروع بازی دست خودشان است، مطمئن شدم که رسمی نیست. نیمه دوم رفتم داخل زمین و یک پنالتی گرفتم و یک پاس گل دادم. جان گفت "خیلی ازت خوششان آمده".»
* در آستانه قرارداد 180 میلیون تومانی
او ادامه داده: «در آن مدت استراحت پنج شنبه روزی به یکی از دوستانم در ایران زنگ زدم و گفتم که سه چهار روزی بیکارم و بیا باهم برویم بالی. خودم برایش از تهران بلیت رزرو کردم و رفتیم گشتیم. آنجا که بودیم جان به من پیام داد که تعطیلاتشان بیشتر طول میکشد و ما هم رفتیم مالزی. بعد خبر داد "باید برگردی". آن موقع تقریبا سه هفته ای از حضور در تهران گذشته بود. جان آمد دنبالم و رفتیم همان جایی که قبلا بودم. گفت "منتظر باش تا عصر برویم سر تمرین و فردا هم برای قرارداد." قراردادم به دلار یعنی آن موقع سال 1390 صد و هشتاد میلیون تومان میشد که 80-90 تومانش به خودم میرسید. خانه و ماشین هم کنارش میدادند.»
* غم انگیز بود؛ بوی خرچنگ میآمد و میگو!
جمشیدی از تماسی پرده برداری کرده که باعث شد تا حضورش در اندونزی منتفی شود: «جان که رفت زنگ زدم به پدرم و گفتم که اوضاع اینطوری است و انقدر میدهند. پدرم گفت: "انقدر چی میشه آخه، همشو خرج میکنی. بعدهم این همه فوتبال بازی کردی برگرد تهران پیش خودمون باش." رقم قراردادم دو به شکم کرده بود، پولی که در آخر بهم میرسید خیلی کمتر از پیشنهادات ایرانم بود. تازه عید دوستانم میآمدند بالی و باید کلی خرج میکردم و همه پولم میرفت. اندونزی را هم دیده و فهمیده بودم که زندگی کردن سخت است. چند باری که بیرون گشتم وقتی میفهمیدند برای پرسی جا آمده ام، کلی حال میکردند.
ولی فقط همین بود و مردمش بسیار فقیر بودند و خسته میشدی از بس در کوچه و خیابان فقیر میدیدی. راه که میرفتیم همه دستشان دراز بود و پول میخواستند؛ غم انگیز بود. بوی ماهی و میگو و خرچنگ هم میآمد، برای من که غذای دریای نمیخوردم خیلی سخت بود. پدرم راست میگفت من 20 سال رسمی فوتبال بازی کردم، میخواستم تعداد سال ها را بالا ببرم؟ به چه قیمتی؟ بالاخره که روزی باید از فوتبال دست میکشیدم، من هم دست نمیکشیدم فوتبال از من دست میکشید!»
* موجودی: 280 دلار، بلیت 320 دلار
پژمان با اشاره به تماس پدرش نوشته: «حالا این یک سال اندونزی هم نباشد اما شاید آن تماس پدرم نبود، مانده بودم. انگار منتظر یک تلنگر بودم. عین وقت هایی که میخواهی بروی تئاتر و حوصله نداری. ترجیح میدهی نروی اما انگار در رودبایستی خودت ماندهای. منتظری وقتی زنگ میزنی به رفیقت، بگوید نرویم و تو هم بگویی "ایول نرویم". بابا همین تلنگر بود، انگار پس ذهنم منتظر بودم بگوید بس است و من بایستم، گفتم اوکی. یواشکی بار و بندیلم را برداشتم و رفتم، به جان هم هیچ خبری ندادم. به دروغ به لابی هتل گفتم میروم بیرون و برمیگردم، یک تاکسی گرفتم برای فرودگاه. پول زیادی با خودم نداشتم، گمانم 280-300 دلاری همراه داشتم، رفتم دم گیت "ایر اشیا" که معمولا بلیت ارزان دارد و یک بلیت برای مالزی خواستم. اما چون شب هالووین بود، گفتند 320 دلار. پاهایم سست شد.
مطمئن بودم باقی پروازها گران تر از این است، گفتم خدایا چه کنم، نشستم روی زمین. گفتم باید یعنی برگردم هتل؟ یکی قیافه ام را دید و دلش برایم سوخت و گفت "برو هواپیمایی مالزی، آنجا نرخش ثابت است". یک خانمی پشت گیت بود، گفت "برای یک ساعت بعد پرواز داریم و 260 دلار" گفتم "نوکرتم! همین الان برایم رزرو کن." وقتی از گیت رد شدم با همان زبان دست و پا شکسته ام یک اس ام اس طولانی به جان دادم "تو خیلی زحمت کشیدی ولی من واقعا دلم نبود اینجا بمانم، ببخشید".»
* آخرین شانس برگشت به لیگ اندونزی
مدافع راست اسبق تیم ملی همچنین نوشته: «نشستم در سالن منتظر پرواز. خیلی نگذشته بود که شنیدم با یک لهجه عجیبی پیجم میکنند. جان آمده بود دنبالم. خودم را زدم به آن راه که پژمان جمشیدی نمیشناسم و سوار هواپیما شدم. آخرین شانس برگشتنم را هم از دست دادم تا در فرودگاه بمانم و صدایش در همهمه سالن بپیچد که با لهجه غلیظ تکرار میکرد "پژمان جمشیدی، پژمان جمشیدی".
ده و نیم شب پشت در خانه ای بودم که هفت صبح از آنجا زده بودم بیرون! زنگ زدم و دستم را گذاشتم روی چشمی در، هی میپرسیدند کیه و نمیدیدند. در را که باز کردند طوری داد زدند که خودم هم ترسیدم، باورشان نمیشد. صبح آن روز با غم و اندوه از هم جدا شده بودیم، این وسط فقط انگار یک سفر یک روزه رفتم بودم اندونزی...»
* دو سه ماه قبل از سریال پژمان...
او داستان را به این طور تمام کرده: «وقتی برگشتم تهران دیگر هیچ وقت به طور جدی و رسمی فوتبال بازی نکردم و رفتم سر کلاس های مربیگری. تا دو سال بدنم را حرفهای و آماده نگه داشتم و منتظر بودم بلکه پیشنهادی بیاید اما تا دو سه ماه قبل از سریال پژمان نمیتوانستم قبول کنم که تمام شده، تمام شدهام. همین حالا به زمان پیری و مرگ فکر میکنم، آن زمان هم اینطور نبود که از قبلش پایان را ندیده باشم، معلوم بود در زندگی حرفه ای بالاخره یک روز همه چیز تمام میشود.»
دیدگاه تان را بنویسید