ارسال به دیگران پرینت

ماجراهای نخستین شب قرنطینه یک اسیر در نوروز

آن شب برنامه خاصی نداشتیم و یکی از بچه‌ها پیشنهاد کرد هر کسی به‌نوبت لطیفه‌ای بگوید تا کمی شاد شویم و روحیه‌ها تازه شود؛ هر یک از بچه‌ها لطیفه‌ای گفت تا نوبت به «محمدحسین» که از بچه‌های خوب مرند رسید.

ماجراهای نخستین شب قرنطینه یک اسیر در نوروز

محمدعلی مستقیمی‌نژاد از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است.  این آزاده با روایت خاطراتی از نوروز سال ۱۳۶۲ در اردوگاه موصل ۳ عراق می‌گوید: عید نوروز سال ۱۳۶۲ اولین عید نوروز من و حدود ۵۰۰ نفر از بچه‌های اردوگاه بود که در اسارت بودیم. بچه‌ها سفره هفت‌سینی در آسایشگاه ترتیب دادند؛ فکر می‌کنم لحظه سال تحویل شب بود. به یاد دارم بعد از دعای تحویل سال روبوسی کردیم و برای سلامتی امام عزیز و پیروزی رزمندگان اسلام دعا کردیم. از چهره‌ها پیدا بود که دل‌ها گرفته بود خصوصاً کسانی که متأهل بودند و دوست داشتند در کنار خانواده‌هایشان باشند.

هفت‌سین ما مانند هفت‌سین‌های معمولی نبود بلکه متشکل از هر سینی بود که در اختیار داشتیم؛ سفره هفت‌سین ما شامل تکه‌ای سیم خاردار، مقداری از علف‌های باغچه اردوگاه به‌عنوان سبزه، سوزن خیاطی، تکه‌ای سنگ و ... بود.  آن شب برنامه خاصی نداشتیم و یکی از بچه‌ها پیشنهاد کرد هر کسی به‌نوبت لطیفه‌ای بگوید تا کمی شاد شویم و روحیه‌ها تازه شود؛ هر یک از بچه‌ها لطیفه‌ای گفت تا نوبت به «محمدحسین» که از بچه‌های خوب مرند رسید. محمد حسین گفت لطیفه من پنج پرده داره و باید خوب گوش کنید.

وی ادامه خاطره خود را از زبان محمدحسین چنین روایت می‌کند: پرده اول: زن و شوهری در ماشین بودند و مرد در حال رانندگی بود. زن مرتب ایراد می‌گرفت که این چه وضع رانندگی است و چرا این‌قدر تند می‌روی؟ مرد هم در جوابش گفت: اگر من راننده‌ام تو چیکاره‌ای؟

پرده دوم: زن و مرد در خانه بودند. زن در آشپزخانه در حال سرخ‌کردن بادمجان بود. مرد هم مرتب ایراد می‌گرفت که این دیگر چه جور آشپزی است بادمجان‌ها را سوزاندی. زن هم در جوابش گفت: اگر من آشپزم تو چیکاره‌ای؟

پرده چهارم: یکباره یکی از بچه‌ها از گوشه آسایشگاه داد زد محمدحسین چرا پرده سوم را نگفتی؟ محمدحسین هم گفت: اگر من جوک می‌گویم تو چیکاره‌ای؟ یکباره همه بچه‌ها شروع به خندیدن کردند. 

مستقیمی‌نژاد با بیان اینکه نخستین شب عید من در دوران اسارت به همین سادگی گذشت، ادامه داد: فردای آن روز، نزدیک ظهر متوجه شدیم اوضاع اردوگاه و سربازان عراقی عادی نیست و چندین مرتبه بالگردهای عراقی بالای اردوگاه و اطراف در حال پرواز بودند. آنطور که یکی از بعثی‌ها می‌گفت، شب گذشته دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصل ۱ فرار کرده بودند؛ آن سرباز بعثی‌ که اسمش «یونس» بود، می‌گفت که آن‌ها را گرفته‌اند اما ما فهمیدیم که آن دو توانسته بودند خود را به مرز سوریه برسانند و از طریق سفارت ایران به میهن اسلامی تحویل داده شدند.

این آزاده  با بیان اینکه آن دو نفر عکس خود را به صلیب سرخ داده بودند تا به اردوگاه بیاورد، بیان کرد: چند ماه بعد که صلیب سرخ به اردوگاه آمده بود، عکس به دست ما رسید؛ ما نیز عکس را به «یونس»، نشان دادیم و گفتیم این‌ها همان‌هایی نیستند که دستگیرشان کردید؟ هیچ حرفی برای گفتن نداشت جز اینکه عصبانیتش را سر اسرا خالی کند.

 

منبع : ايسنا
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه