اپیدمیِ کرونا ما را با دو فیگورِ متضاد و برجسته در زندگی روزمره مواجه میکند: کسانی مثلِ کادر پزشکی و مراقبت که از فرط خستگیِ زیادِ کار به نقطهی فرسودگی رسیدهاند، و کسانی که کاری برای انجام دادن ندارند چراکه از سر اجبار یا اختیار در خانههایشان محبوس شدهاند. به عنوان کسی که به دستهی دوم تعلق دارد، احساس میکنم باید از فرصت پیش آمده در گرفتاری کنونی برای تفکر دربارهی انواع راههایی استفاده کنم که ما را خسته میکنند. اینجا از کنار این پارادوکسِ آشکار که بیعملی نیز به خودی خود ما را خسته میکند عبور میکنم.
از انقیاد بیرونی به انقیاد درونی
اجازهدهید با بیونگ-چول حان، فیلسوفِ آلمانی کرهای تبار در حوزهی فرهنگ، آغاز کنیم که تبیینی سیستماتیک ارائه میکند از اینکه چرا و چگونه ما در یک «جامعهی فرسوده» زندگی میکنیم. در اینجا خلاصهای دربارهی شاهکارِ بیونگ-چول حان با همین اسم ( جامعهی فرسوده) را ذکر میکنم.
حان میگوید در حالی که میل به پشتکار و استقامت در برابر شکست (و نیز آرزویِ کارآمدی) ما را به پیش میراند، همزمان که به افرادی متعهد و فداکار بدل میشویم به گردابِ تعیینِ حدود و استثمارِ خود و در نهایت فروپاشی گام مینهیم. «وقتی فرآیندِ تولیدْ غیرِ مادی باشد، هرکسی پیشاپیش مالکِ ابزارِ تولید است. سیستمِ نئولیبرال دیگر در معنای دقیق کلمه طبقاتی نیست. این سیستم شاملِ طبقاتی که یک تضادِ آنتاگونیستی (آشتیناپذیر) را نمایندگی میکنند نمیشود. این دقیقاً همان توجیهی است که برای ثباتِ این سیستم به حساب میآید.» حان استدلال میکند که سوژهها خودشان خودشان را استثمار میکنند: «امروز، هر کسی یک کارگرِ خود-استثمارکنند. در شرکتِ خودش است. امروز افراد همزمان ارباب و برده هستند و پیکارِ طبقاتی با مبارزهای درونی علیه خود جایگزین شده است.» فرد به چیزی بدل شده که حان «سوژهی کامیاب» مینامد؛ افراد معتقد نیستند که «سوژههایی» تحت انقیاد هستند بلکه خودشان را «پروژههایی میبینند که مدام باید به روز شوند و خودشان را دوباره اختراع کنند.» این کار معادلِ شکلی از اجبار و الزام است که در حقیقت گونهی مؤثرتر از سوژهسازی و منقادسازی به حساب میآید. از آنجایی که «من» یک پروژه است که خود را از قیدِ محدودیتهای خارجی رها کرده است، اکنون این «من» خودش را منقادِ حدود و قیودِ درونی میکند، که شکلِ کامیابی، موفقیت و بهبودهای اجباری به خود میگیرد.
هرچند حان مشاهداتِ صریحی در مورد این شیوهی جدیدِ سوژهسازی مطرح میکند که میتوان از آن بسیار آموخت (چیزی که حان تشخیص میدهد همان فیگورِ امروزیِ سوپرایگو یا فرامن است)، با این وجود فکر میکنم لازم است چند نکتهی انتقادی را ذکر کنم: اولاً محدودیتها و قیود یقیناً صرفاً درونی نیستند: قوانینِ سفت و سختِ جدیدِ رفتاری اجرا میشوند، به خصوص میانِ اعضایِ طبقهی جدیدِ «روشنفکران». فقط کافیست دربارهی قیودِ مصلحت و نزاکتِ سیاسی فکر کنیم که دامنهی ویژهای از «مبارزه علیه خود» را علیه هرگونه وسوسهای تشکیل میدهد. یا این مثال از محدودیتِ بیرونی را در نظر بگیرید: سالها پیش، فیلمسازی به نامِ عودی آلونی برای گروهی فلسطینی با نامِ تئاترِ آزاد شهرِ جِنین (شهری عربنشین در کرانهی باختری) برای بازدید از نیویورک هماهنگیهای لازم را انجام داد، و گزارشی از این بازدید به روزنامهی نیویورک تایمز ارائه شد که چیزی نمانده بود منتشر نشود. روزنامه از او خواسته بود تا برای گزارش عنوانی ارسال کند و آلونی نسخهی ویرایششده را فرستاد؛ مشکل این بود که در زیر عنوان عبارتِ «دوتابعیتی» ذکر شده بود. روزنامه که نگرانِ ناراحتیِ دولتِ اسرائیل از این عبارت بود او را وادار کرد تا این عبارت را حذف کند وگرنه گزارش منتشر نمیشد.
یک نمونهی دیگر در همین اواخر: نویسندهی انگلیسی-پاکستانی کامله شمسی رمانی نوشت با عنوانِ آتشی در خانه که نسخهی مدرن و موفقی از آنتیگونهی سوفوکلس است و جوایز بینالملی بسیاری از جمله جایزهی نلی زاخ در شهرِ دورتموندِ آلمان را از آن خود کرد. اما وقتی که فهمیدند که شمسی عضو جنبشِ BDS (جنبشِ بایکوت، عدمِ سرمایهگذاری و تحریم اسرائیل) است، جایزه به شکلی غیر قانونی و پس از اعلام پس گرفته شد با این توضیح که در زمانِ تصمیمگیری برای اهدای جایزه «اعضای ژوری خبر نداشتند که نویسنده در اقداماتِ بایکوت علیه حکومتِ اسرائیل در دفاع از سیاستِ فلسطینیها از سال ۲۰۱۴ مشارکت داشته است. این جاییست که امروز ایستادهایم: پیتر هانکه در سال ۲۰۱۹ جایزهی نوبل ادبیات را در حالی دریافت کرد که علناً با عملیاتهای نظامیِ صربستان در بوسنی موافق بود، درحالی که دفاعِ صلحطلبانه علیه سیاستهای اسرائیل در کرانهی باختری شما را از میزِ جوایز محروم میکند.
مصائبِ خوب بودن
ثانیاً این شکلِ جدید از سوبژکتیویته (ذهنیت) که حان توصیف میکند مشروط به فازِ جدید سرمایهداری جهانی است. در این فاز نیز سیستمِ طبقاتی همراه با تعارضات، آنتاگونیسمها و نابرابریهای روزافزون به بقای خود ادامه میدهد و به هیچ عنوان این تعارضات را نمیتوان به «مبارزه علیه خود» شخصی-درونی تقلیل داد. هنوز میلیونها کارگرِ یدی در کشورهای جهان سوم وجود دارند. هنوز تفاوتِ عمدهای بینِ انواعِ کارگرانِ غیرِ یدی وجود دارد (کافیست به رشدِ فزایندهی دامنهی کارمندانِ «خدماتِ انسانی» مثلِ کسانی که از سالمندان مراقبت میکنند اشاره کنیم). شکافی جداکننده میانِ آن مدیرِ عالی که مالک یا گردانندهی کمپانی است با کارگری با قراردادِ موقتی که روزها را در خانهاش پشت کامپیوتر سپری میکند وجود دارد؛ یقیناً هیچ کدام از آنها همزمان هم ارباب و هم برده نیستند.
درباب این موضوع بسیار گفته شده که شکلِ خطِ مونتاژِ فوردیستیِ قدیمی از کار، جایاش را به شیوهی جدیدِ مبتنی بر همکاری (کوپراتیو) میدهد که فضای بیشری برای خلاقیتِ فردی در اختیار میگذارد. لیکن آنچه در جریان است شبیه تغییری از این دست نیست بلکه واگذاری کار به بیرون از کمپانیست کار برای شرکتِ مایکروسافت یا اپل میتواند به شیوهای همکارانهتر سازماندهی شود، ولی محصولاتِ نهایی در چین یا اندونزی به فوردیستیترین شیوهی ممکن ساخته میشوند (کارِ خطِ مونتاژ کاملاً به شرکتهای دیگر واگذار شده است و در نتیجه شکلِ جدیدی از تقسیمِ کار را شاهد هستیم:
اول کارگرانی خود-استخدامگر و خود-استثمارگر (با استفاده از اصطلاحاتِ حان) در کشورهای توسعهیافته غربی، دوم کار در خطِ مونتاژ در جهانِ سوم که انسان را از پا در میآورد و همچنین سوم دامنهی فزایندهی کارگرانِ حوزهی خدمات در همهی اشکالش (سرایدارها، پیشخدمتها …)که در آنها استثمار در بالاترین سطح ممکن است. تنها گروه اول (یعنی کارمندانِ آزاد و خود-استخدامگر که اغلب شغلهای موقتی دارند) با توصیفِ حان مطابقت میکند.
هر یک از این سه گروه بر شیوهی مخصوصی از خستگی و پرکاری حکایت دارد. کار در خطِ تولید به دلیل تکرار و یکنواختی خستهکننده است (کارگران شدیداً از مونتاژِ دوباره و دوبارهی همان گوشیِ آیفون روی میزِ کارخانهی فاکسکان در حومهی شهرِ شانگهای خسته میشوند. در مقابلِ این خستگی، چیزی که کارِ حوزهی خدماتِ انسانی را بسیار کسلکننده میکند همین است که از آنها انتظار میرود تا با همدلی کار کنند و تظاهر کنند که به «موضوعاتِ» کارشان اهمیت میدهند: یک کارگرِ مهدِ کودک فقط برای مراقبت از بچهها حقوق نمیگیرد بلکه همچنین باید نسبت به آنها عطوفت به خرج دهد، همین امر برای آنهایی صادق است که از سالمندان یا بیماران نگهداری میکنند.
میشود تصور کرد که همواره و مدام «آدمِ خوبی بودن» تا چه اندازه فرساینده و ملالآور است. در مقابلِ این دو گروهی که در آنها دست کم میتوانستیم نوعی فاصلهی درونی نسبت به آنچه انجام میدهیم داشته باشیم (حتی وقتی از ما انتظار میرود که با یک کودک برخورد خوبی داشته باشیم، میتوانیم تنها به این کار تظاهر کنیم)، گروهِ سوم از ما چیزی را میطلبد که بیش از همه خستهکننده است. تصور کنید که استخدام شدهاید تا محصولی را به منظور اغوای مردم به خرید تبلیغ یا بستهبندی کنید، حتی اگر شخصاً اهمیتی به محصول ندهید یا حتی از ایدهی آن محصول متنفر باشید. باید شدیداً خود را با خلاقیت درگیر کنید و به راهحلهای اصیل دست پیدا کنید. چنین تلاشی میتواند بسیار بیشتر از کار در خطِ مونتاژ خستهکننده باشد. این همان شکلی از ملال است که حان دربارهاش صحبت میکرد.
کارْ آزاد میکند!
اما این فقط کارگرانِ موقتی که پشتِ مانیتورهای کامپیوترِ خانگی نشستهاند نیستند که از طریقِ خود-استثمارگری خودشان را مستهلک میکنند. گروه دیگری که باید در اینجا بدان اشاره شود، معمولاً با اصطلاحِ فریبندهی «کارِ گروهی خلاق» نامیده میشوند. از این کارگران انتظار میرود وظایفِ کارآفرینانه را نیز از طرفِ مدیر یا مالک به عهده بگیرند.
آنها «خلاقانه» با سازمانِ اجتماعی تولید و توزیع مراوده میکنند. نقشِ چنین گروههایی مبهم است: از یک طرف، «با در اختیار داشتنِ وظایفِ کارآفرینانه، کارگران با شخصیت اجتماعی و معنایِ کارشان تنها با شکلِ محدود سودآوری سر و کار خواهند داشت»: «توانایی سازماندهی کار و همکاریِ مرکب به طور کارآمد و اقتصادی (و به منظورِ تفکر دربارهی آن خصلتِ کار که از نظر اجتماعی مفید است) همواره برای انسانها مفید خواهد بود.» اما این کارگران تحتِ انقیادِ مداومِ سرمایه کار میکنند، یعنی با این هدف که سودآوری و بهرهوری کمپانی را افزایش دهند، و همین تنش است که چنین «کارِ گروهیِ خلاقی» را اینقدر خستهکننده میکند.
آنها در برابرِ موفقیتِ کمپانی مسئولاند، درحالی که کارِ تیمیِ آنها همچنین منجر به رقابت با خودشان و با دیگر گروهها میشود. به عنوانِ گردانندگانِ پروسهی کار، این افراد حقوق میگیرند تا نقشی را ایفا کنند که به طور سنتی متعلق به سرمایهدارها بود. بنابراین با همهی نگرانیها و مسئولیتهای مدیریتی و در حالی که آنها کارگرانِ مزدی و با آیندهای نامطمئناند، در نهایت از این طرف رانده و از آن طرف مانده به حساب میآیند.
این تقسیمبندیهای طبقاتی در وحشت و پانیکِ ویروس کرونا ابعاد جدیدی به خود گرفتهاند. ما را با فراخوانِ کار در خانه و گوشهنشینیِ ایمنْ بمباران میکنند ولی کدام گروهها قادر به چنین کاری هستند؟ مدیران و کارگران فرهنگی با امنیتِ شغلیِ موقت که میتوانند از طریقِ ایمیل و تلهکنفرانس همکاری کنند، خب حتی وقتی قرنطینه شده باشند کم و بیش کارشان بی دردسر به پیش میرود. اینها حتی میتوانند فرصت بیشتری برای «استثمارِ خودشان» به دست آورند. ولی آنهایی که مجبورند برای کار خانه را به کارخانهها و مزارع، مغازهها، بیمارستانها و مراکزِ حمل و نقلِ عمومی ترک کنند چطور؟ چیزهای زیادی هست که باید در آن بیرون که چندان امن هم نیست انجام شود تا دیگران بتوانند در قرنطینهی خصوصی خودشان زنده بمانند…
و گیرم که آخرین اما نه بیاهمیتترین نکته، میبایست از این وسوسه دوری کنیم که انضباطِ شخصیِ سختگیرانه و وقف خویشتن برای کار را محکوم میکند و در عوض میگوید «سخت نگیر!» باید در نظر داشت «کار شما را آزاد میکند» [Arbeit macht frei!] هنوز شعار درستی است، اگرچه نازیها سبعانه از آن سوءاستفاده کردند. بله کارهای خستهکنندهی دشواری برای بسیاری هست که با اثراتِ اپیدمیها مبارزه میکنند _ ولی کارِ این افراد معنادار و هدفمند است، در جهتِ منفعتِ جمعیست که برایشان نیز رضایت شخصی به دنبال دارد و صرفاً تلاشی ابلهانه برای موفقیت در بازار نیست. وقتی یکی از کارگران حوزهی بهداشت تا حدِ مرگ خسته میشود، وقتی یک پرستار طی انجام وظایفاش کسل میشود، خستگیِ آنها بدین طریق کاملاً از خستگیِ ناشی از وسواسِ شغلی مبتنی بر درآمد متفاوت است. این همان خستگیِ ارزشمندیست که به زحمتاش میارزد.
منظور از واگذاری به شرکتهای پیمانکاریِ داخلی یا خارجی در اینجا انتقالِ کار به بیرون از کارخانه و در عینِ حال خلاصی کارفرما از تعهدی برای ارائهی خدمات به کارکنان از بیمهی کار گرفته تا نهار و سرویس و غیره است؛ همچنین در موارد بینالمللی دیگر لازم نیست که کارفرما از قوانینِ کار کشورِ شرکتِ مادر در مورد کارگران یپروی کند. در مواردی این اصطلاح (Outsourcing) به طور کلی به فعالیتهای شرکتها برای دور زدنِ قوانین اتحادیههای کارگری به کار میرود.
مطالعاتِ آیندهپژوهی نشان میدهد در صورت تفوق رباتها در انجام بسیاری از کارهای یدی باز هم تعداد شاغلین در حوزهی خدمات بیشتر میشود چراکه این حوزهها به فعالیتهای مستقیمِ انسانی مرتبط هستند. در واقع حتی اگر در چند دههی آینده الگورتیمهای هوشمند و مبتنی بر یادگیری ماشینی بتوانند بسیاری از مشاغل مثلِ پزشکی (از فرآیندِ تشخیص بر اساس علائم تا تجویز و ارسال داروها با کمک آخرین دادهی موجود در تحقیقات پزشکی) را به عهده بگیرند بازهم شغلهای مبتنی بر فعالیتهای انسانی ساده و انتقالِ احساسات مثلِ پرستاری (که نیازمند واکنشِ مناسب به بیمار یا مشتری است) در کوتاه مدت نه تنها از بین نمیروند بلکه بر تعدادشان افزوده میشود.
دیدگاه تان را بنویسید