[سوگل دانائی ] اینجا توی خانه اشرف هم خیلی وقت است که خرمشهر آزاد شده. هزار کیلومتر آنطرفتر از خونین شهر؛ جایی که مردانش زمانی سرشان را به نخلها کوبیده و میگفتند «ای خونینشهر به خدا قسم که آزادت میکنیم». توی خانه اشرف خیلی وقت است که تفنگها غلاف شده و کسی دستور حمله نمیدهد. اما برای سجاد جنگ ٣٤ سال است که کش آمده. توی همه لحظههایش نشسته. جنگ گاهی او را با خود تا خاکریزها میکشاند و گاهی میبرد میان نخلهای سربریده. سجاد هر بار پای پیاده راهی خرمشهر میشود؛ هر باری که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد. در میان تمام تصاویر گنگ و به هم ریخته یک عکس او را وصل زمان حال میکند.
«این دست بابا نیست، این دست عموئه، سجاد.»
«نه، من میدونم این دست باباست؛ چرا نمیفهمی؟»
دو ساله است؛ کنار خواهر بزرگترش زینب ایستاده. دستی روی شانهاش حلقه زده. دستی که پیراهن سفید روی آن را پوشانده؛ پیراهنی با دکمههایی بستهشده.
«باباست. این دست باباست؛ مطمئنم که دست باباست.»
«چرا نمیفهمی، تو بابا رو ندیدی؟ وقتی تو به دنیا اومدی اون شهید شد. تو یه لحظه هم ندیدیش که حالا بخواد دستشو بذاره رو شونه تو.»
«ولی این دست باباست، من میدونم.»
صدای اشکهای سجاد بلند است. کل کل خواهر و برادر بر سر دست بابا اوج میگیرد. سجاد کز میکند، میان نخلها. پسر سیوچهار ساله به دستهای پدر فکر میکند؛ یعنی دستهایش چه شکلی بود؟ بزرگ مثل دستهای سجاد سیوچهار ساله یا کوچک مثل دستهای سجاد دو ساله؟
تهران، بهار ٦٢
کلمات جمله «من گفته بودم دوستش دارم» در خانه پخش و پلا شد. از روی وظیفه دینی بود، از سر انجام فریضه یا حتی دوستداشتن را هیچکس با یقین نمیتواند بگوید. هیچکس نمیتواند بگوید چه در سر دختران شانزده یا هفده ساله اوایل دهه شصت گذشته بود که خودشان برای خواستگاری از مردان جانباز پا پیش میگذاشتند؛ مردانی با یک دست یا مردانی با یک پا. مردانی که هر لحظه ممکن بود دوباره راهی جبهه شوند و دیگر هیچوقت شوهر زنانشان نباشند. خواستگاری زنان از مردان در آن روزها هم با نوعی تردید همراه بود «و تنها دوستداشتن میتوانست اینطور بیحیا تردید را به سخره بگیرد». اشرف عاشق شده بود؛ عاشق اینکه برای کسی که رفته بود جنگ، همسری کند. اما اشرف وقتی رفته بود بیمارستان ارتش، خیابان نیرو هوایی تهران عاشق شده بود، سال ٦٢. به عنوان کادر درمانی نرفته بود، از طرف بسیج رفته بود و آموزش بهیاری دیده بود. میخواست کمک پرستاران تهرانی باشد. پرستارانی که تعدادشان کم بود ولی زخمهای مجروحان بسیار. اشرف بهیار شده بود و نمیگذاشت که زخمهای تازه دهان باز کند و بیفتد به جان مجروحان.
علی هم روی یکی از تختهای بیمارستان خوابیده بود با یک پایی که در جبهه جا گذاشته بود. روزهای قبل از جنگ کشتیگیر بود، روی تشک زیر یک خم حریف را میگرفت و خاکش میکرد. حالا انگار زیر یک خم علی را گرفته بودند و او را روی تخت خواب خاک کرده بودند. کوفتگیهای کشتی حالا جایشان را به ترکش داده بودند. از آن اندام صد و چند کیلویی هم فقط یک بدن نحیف باقی مانده بود. «از دور دیده بودمش؛ نه چندان واضح و نه چندان دقیق. گفته بودند خودش هم نظرش مثبت است. مادرم و پدرم دیده بودندش، مادر و خواهرهای او هم آمده بودند نه اینکه همه موافق باشند، عمویم خیلی مخالف بود. میگفت این چه کاری است. اما شهید من را دیده بود، گفته بود من را دوست دارد.» در چشمهای اشرف اسفند دود میکردند، گاهی هالهای از اشک مینشست روی مردمکهایش، پردهای حایل میشد میان احساسات واقعی و آنچه خیال بود و قصه عشقی که چند نسل از آن گذشته و حالا تنها خاطرهای مانده بود. «خیلی روی من حساب نکنید، شما من را از همین حالا شهید بدانید. ممکن است هر لحظه راهی جبهه شوم.» کلمات تر و تازه بودند، اینقدر که انگار علی توی خانه اشرف نشسته و «من را از همین حالا شهید بدانید» را زمزمه میکند.
خرمشهر، سوم خرداد ٦١
نخستین روز از آخرین ماه بهار ایران به خط دفاع عراق در نهر خین هجوم برده بود و روز دوم خرداد خرمشهر محاصره شد. ارتش عراق غافلگیر بود. سومین روز خرداد نیروهای ایرانی مقابل دروازه خرمشهر ایستاده بودند؛ مردد ایستاده بودند، ایستاده بودند تا فرمانده بگوید که باید وارد شهری در داخل خاک ایران شوند که معلوم نبود هنوز ١٥هزار سرباز عراقی در آن هست یا نه. مردد ایستاده بودند تا ببینند آیا میتوانند به خونینشهر سلام کنند. وقتی شهر محاصره شده بود هم سربازان گفته بودند، سلام. گفته بودند سلام خرمشهر. مهم نیست لحظه وداع چه بگویی؛ بگویی سلام، بگویی خداحافظ. گفته بودند سلام چون باورشان نشده بود که همه چیز تمام شده. «همه میدانستند که آنها بعد از خداحافظی به چه چیز مبتلا شدند.» روزهای سال ٥٩ تا ٦١، شهر خاک بر سر شده بود. روی دیوارهایش نوشته بودند: «جئنا لنبقی». عراقیها آمده بودند که بمانند. علی چند ماهی میشد که اعزام شده بود. وقتی در ستاد اقامه نماز جمعه کار میکرد، درخواست داد تا به جبهه برود. او هم حالا با باقی سربازان ایرانی جلوی شهر ایستاده بود تا مجوز سلام بگیرد؛ سلام بر خرمشهر.
بلال خرمشهر، بهار ٦٢
«آن روزها قرار گذاشته بودیم که مجروحان و جانبازان را به خانههایمان دعوت کنیم و به آنها شام دهیم. اگر ماه رمضان میشد هم برایشان سفره افطاری پهن میکردیم.» هر روز چند نفرشان به محله اشرف میآمدند و در خانههای مختلف روزهشان را باز میکردند؛ علی هم بود؛ خانم صفایی انتظامات بیمارستان نیروهوایی هم بود که دختران جوان امدادگر را راهی بیمارستان میکرد. شب نیمه شعبان در خیابان نبرد غوغایی بود. جانبازان یکی یکی آمده بودند با همه دستها و پاهایی که در سوسنگرد و خرمشهر و قصر شیرین جا مانده بود، آمده بودند. وقت نماز شد. «صدای اذان آمد. احساس میکردم، صدایش آشنا بود. احساس کردم موذن عرب است.» بغض توی صدای اشرف نشسته بود؛ انگار از یک گریه طولانی رها شده باشد. گریه دوباره به مویی بند بود و به طرفهالعینی میتوانست دوباره به اشک برسد. خانم صفایی، اشرف را صدا کرد. «پرده نمازخانه زنان را بالا زد، دیدم علی آقای ماست، او داشت اذان میگفت با لهجه غلیظ.» اشرف غافلگیر شده بود. هنوز هم بعد از ٣٠ و چند سال انگار غافلگیر است که صدایش میلرزد. ترکشها انگار به صدای اشرف خورده باشند.
عروسی علی و اشرف، بهار ٦٢
ماهدشت کرج شده بود بهشت. روزی که علی و اشرف نشسته بودند پای سفره عقد. «گفته بود ماشین گل نزنیم و لباس عروس هم نپوشم.» خواهر اشرف گفته بود که اشرف آرزو دارد؛ همه دختران آرزو دارند لباس عروس بپوشند. «گفته بود از خانوادههایی که شهید دادند، خجالت میکشم.» همه آنهایی که رفته بودند، جوان بودند؛ چه جوانهایی؛ بعضیهایشان حتی صورت عشق را از نزدیک ندیده بودند. اشرف قبول کرده بود. بدون سوروسات عروسی خوبان آغاز شده بود. علی از تمام همرزمانش خواسته بود تا هر کدام کوپن مرغ و برنجشان را بدهند. «امشب عروسی داریم، میخواهم برای عروسمان سنگ تمام بگذارم.» دو کله قند هم از آبجی فهیمه گرفته بود؛ همسایه دیوار به دیوار خانه. فهیمه به شوخی گفته بود، کلهقندها را قرض میدهم. علی خندیده بود و گفته بود، باشد قرض. خندیده بود اما جدی جدی در وصیتنامهاش نوشته بود: «قرض کله قند، به آبجی فهیمه ادا شود.» ماهدشت کرج، شده بود بهشت اشرف. خانهاش با علی هم همانجا بنا شده بود؛ خانهای قدیمی اما بزرگ. خانهای گلی که شده بود خاری در چشم دیگران. میگفتند: «قصر حاج علی. ببین چه ساخته برای عروسش.» «خانه برق نداشت؛ تو در تو و تاریک بود، دیوارهایش گلی بود. من گاهی میترسیدم به آشپزخانه پا بگذارم اینقدر که تاریک بود و نم کشیده. تنها حسنش بزرگی اون بود. خب چون خانه پدریاش بود، مادر شهید هم در آن زندگی میکرد. برادران دیگرش هم بودند. مردم بعد از شهادت علی آقا میگفتند، قصر را ببین. چه قصری؟»
فتح دوباره، سوم خرداد ٦١
نفسهای خرمشهر به هن هن افتاده بود. خس خس گلویش را علی هم میشنید. پس گرفتن خونینشهر رویا شده بود. هر کس با خودش قراری گذاشت. علی هم با همرزمش قرار گذاشته بود خرمشهر که پس گرفته شد، برود بالای مسجد جامع ترکشخورده شهر اذان بگوید. قراری که معلوم نبود کی به مدار میرسد.
نیروهای تازهنفس راهی جبههها شده بودند. فرماندهان طرحی به ذهنشان رسیده بود. «باید از محدوده نهر خین حمله کرد.» منطقهای در جنوب شلمچه، نزدیکترین منطقه به خرمشهر. عراقیها پرتعداد بودند. بست نشسته بودند توی خرمشهر. ١٥هزار نفر، اما ایرانیها تنها ٧٠٠ نفر بودند. محاصره باید شکسته میشد. کاخ ریاستجمهوری عراق گفته بود. گفته بود هر کس فرار کند، اعدام شود. سربازان ایرانی مردد در آستانه خرمشهر مانده بودند. فرماندهان ایرانی هم برای ورود تردید داشتند. تردید، تردید از آن احساسات عجیب است. زیر پای عقل و دلت مینشیند و اینقدر آسمان به ریسمان میبافد که ممکن است از خیر بازپسگیری شهر هم بگذری. اما آن طرف شهر سربازان عراقی راه را نشان میدادند. خبری از تله نبود. میخواستند تسلیم شوند. یکییکی اسیر شدند، اما شهر از اسارت درآمده بود.
ماهدشت کرج، هفدهم فروردین ٦٥، خرداد ٩٩
زینب به دنیا آمده بود، یکسال و نیمش شده بود. علی پایش خوب شده بود. آنقدر خوب که دوباره رفته بود جبهه. «باید بروم، آب به دست رزمندهها بدهم، من که کارهای نیستم، اما باید باشم.» -بعدها معلوم شد که راست نمیگفته، فرمانده بوده- زینب پدر را نمیشناخت. یک سالش بود. بچه یکساله به هر کسی میگوید پدر. پدر که میآمد، پشت اشرف قایم میشد. علی تا پای مصنوعی را درمیآورد تازه میفهمید پدر آمده. «این پای مصنوعی ما حکمتی داشته، میبینی اشرف خانم. زینب خانم بدون این پای مصنوعی پدرش را نمیشناسد.» انگار دنبال لحظهها کرده بودند. انگار دنبالشان افتاده بودند که علی حتی پسرش را ندید. اشرف تنها رفته بود بیمارستان تا پسرش سجاد را به دنیا بیاورد. سجاد به دنیا آمد. یک روز، دو روز، سه روز. اشرف پچپچه زیاد میشنید. «میگفتم چرا باید سه روز من را نگه دارید؟ میگفتند باز هم باید بمانی. میگفتم پسرم مشکلی دارد؟ میگفتند نه. گفتم لااقل بیارید من ببینمش.» زنها گاهی زودتر از مردها میفهمند چیزی سر جایش نیست. خیلی زود. اشرف هم فهمیده بود چیزی سر جایش نیست. فهمیده بود مشکلی هست. دلشوره بیدلیل که نمیشود. تخت کناریاش میگفت دلشوره بچه را داری. طبیعی است، همه مادران روزهای اول تولد بچه این احساس را دارند، اما دلشوره اشرف فرق داشت. سجاد را دیده بود. اضطراب چپیده توی وجودش. انگار درختی باشد که بخواهد ریشههایش را در اشرف سفت کند. بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد. کوچههای ماهدشت شلوغ بود. خیلی شلوغ بود. «چرا اینقدر جلوی درِ خانه شلوغ شده؟» تو آمدی، تو مادر شدی. مردم برای تو آمدند. «من میفهمیدم که شلوغیها برای من نیست، میفهمیدم که چیزی شده اما باور نمیکردم.» چند روز دیگر هم گذشت. سجاد بیقرار بود، اشرف هم. بچههای تازه متولد شده گاهی اینقدر بدقلقی میکنند که انگار میفهمند چیزی شده «مجروح شده، شدید مجروح شده، او را بردند اصفهان. میتوانی بیایی اصفهان؟» حکایت مجروحیت هم نبود. حکایت چیز دیگری بود. «باید بروم، باید بروم پیش علی آقا.» مادر اشرف که علی را بیشتر از پسر خودش دوست داشت، اینبار مخالفت کرده بود، گفته بود نه. گفته بود بعد از یک هفته زایمان کجا میخواهی بروی؟ اشرف قبول نکرد. پا در یک کفش مانده بود که برود پیش علی. «خواستیم کمکم بگوییم، خواستیم آماده شوی بعد بگوییم، علی بیستوچهار ساله ما شهید شده در عملیات والفجر ٨، یک هفته است که شهید شده، خاکش کردیم.»
«بیانصافها، لااقل میگذاشتید برای آخرینبار رویش را میدیدم.» کلمات تازه بود، انگار همین الان از دهن اشرف بیرون میآمد. همین الان به خانوادهاش میگفت بیانصافها. بغض باز هم پیچید در کلماتش. اینجا در خانهاش حوالی غرب تهران، انگار اولینبار بود که میگفت بیانصافها. روسریاش را صاف کرد و چادرش را جلو کشید. نشسته کنار عکس علی و برادر شهیدش مجتبی. برادر هفدهساله شهیدش که تاب دیدن بیقراری خواهرش را نداشت. گفته بود چهل روزه برمیگردد؛ چهل روز بعد برگشت ،اما پیکرش.
خرمشهر ایرانی شد؛ سوم خرداد سال ٦١
امیدها ناامید نشد. شهر که بوی عراقیها را به خود گرفته بود حالا دوباره به خاک ایران برگشته بود. وقت رسیدن به آرزوها بود. علی به همرزمش گفته بود باید با هم توافق کنیم، من اذان میگویم، تو تکبیر بگو، او هم قبول کرده بود. رفته بود بالای مسجد جامع شهر که آن روزها بدنش پر از جای گلوله و ترکش بود. رفته بود بالای بام و گفته بود: «الله اکبر». هیچکس نمیداند علی گروسی آن روز چه حسی داشت. اگر هم میگفت شاید کسی نمیتوانست بفهمد که پسر بیجاری که از ماهدشت کرج به جبهه اعزام شده بود، روز آزادی خرمشهر وقتی الله اکبر اذان را گفته چه حسی داشته. علی حتی وقتی جانشین فرمانده گردان شده بود و اذان میگفت هم خودش را در مسجد جامع خرمشهر میدید. حتی همان وقتی که الله اکبر اذان را در مسجد خیابان نبرد گفت. احتمالا وقتی بیستوهفتم فروردین سال ٦٥، ترکش و خمپاره به سرش خورد و برای آخرینبار اذان گفته هم همین حس را داشته.
تهران، سالهای ۶۷، ۶۸
چند هفته طول کشید تا اشرف به خودش برگردد. چند ماهی خانه پدری علی مانده بود. مادر علی داغ فرزند دیده بود و داغ نوه. یک پسرش هم اسیر بود. داغ آدم را پیر میکند. میرود تو جلد آدم، آدم را چروک میکند. انگار نه انگار که زنی پنجاهساله بود. نگاهش که میکردی فکر میکردی نودساله است. سلولهای بدنش هم انگار باورشان شده بود که نودساله است. دایم مریض بود. طاقت نیاورد، چندسال بعد از علی او هم رفته بود. اشرف برگشته بود خانه پدری خودش. سن سجاد به بابا گفتن رسیده بود. به دایی بزرگ میگفت بابا. به بچه دوساله چطور میتوان گفت پدرت شهید شده؟ دایی بزرگه به بچههایش میگفت به من نگویید بابا. لااقل جلوی سجاد نگویید بابا. همه این تصاویر اشرف را مجاب کرد که خانهاش را جدا کند. آن روزها به بازماندگان جنگ، خانهای در شهرک فجر میدادند. او با زینب و سجاد راهی خانهها میشود. تنهایی گاهی برای آدم خوب است. اشرف خواسته بود که تنها باشد تا عادت کند. جنگ تمام شده بود. جنگ توی خانه اشرف هم خیلی وقت بود که تمام شده بود. اما برای سجاد جنگ با هر فروردین شروع میشد. هرباری که تولدش میشد و سالروز شهادت پدرش. جنگ از فروردین تا سوم خرداد کش میآمد. همان روزی که صدای اذان پدر از تلویزیون پخش میشد. با هر بار الله اکبر گفتن انگار عراقیها یکبار دیگر به خانه اشرف توی شهرک فجر حمله میکردند.
ازدواج اشرف، سال ۷۰
اشرف سال ۷۰ یکبار دیگر ازدواج کرد. اینبار با جانباز ۴۰ درصد. او هم یک پایش را جا گذاشته بود. او هم دوران مجروحیتش را در بیمارستان نیرو هوایی گذرانده بود، علی را هم دیده بود. اشرف را هم. از داستان خواستگاری زنان از مردان هم خبر داشت، اما دلش نمیخواست اینطوری ازدواج کند. «با یکی از اقوام ازدواج کردم، دو دختر هم ثمره ازدواجم بود. فائزه و فهیمه. زیبا، همسر سابقم بیماری داشت. چندسال بعد از ازدواج فوت کرد. اشرف خانم را همان سالها دیده بودم. شنیده بودم که چندسال است همسرشان شهید شده. اینبار من رفتم خواستگاری.» سجاد و زینب همسن فائزه و فهیمه بودند، با یک ماه اختلاف. اشرف شده بود مامان زیبا. آقای اسفندیاری هم جای «بابا شهید» را گرفته بود. «یکبار بچهها را گذاشته بودیم پیش همسایهمان، از تلویزیون خرمشهر را نشان میدادند. فائزه و فهیمه با هم داد زده بودند که بابا شهید ما آنجا بوده. بابا شهید ما هم توی عکسها هست.» خواهران علی، آقای اسفندیاری را مثل شهیدشان دوست دارند. به او میگویند برادر. خانواده در این سالها در هم چفت شدند. خنده مینشیند روی صندلیهای خانه اشرف. زل نگاه اشرف میشود که هنوز در آن اسفند دود میکنند. آقای اسفندیاری هم مینشیند توی خانه. نشست و برخاستش جای خالی یک پا را لو میدهد. انگار نگاهش رفته باشد به روزهای دهه ۶۰. لباس رزم پوشیده میرود توی سنگر. عملیات آزادسازی بستان، ژ٣ را در دستش میگیرد، به همرزمانش نگاه میکند: «جنگ آن چیزی نیست که شما توی تلویزیون میبینید، جنگ دقیقا آن چیزهایی است که شما ندیدید. هیچکس نمیتواند درک کند که آن روزها در سنگرها چه میگذشت، یک از خود گذشتگی منحصر به فردی بود. فرمول نیست که بگویم اگر این کارها را انجام دهید، میتوانید آن حس را درک کنید. شاید ۳درصد مردم هم آن حس را درک نکرده باشند. باقی مردم شاید هیچوقت هم درک نکنند که در جنگها چه گذشت. کسی هم دیگر دلش نمیخواهد بداند آن روزها چه چیزهایی پیش آمده، نه میخواهند بدانید، نه واقعا میگویند.»
تهران، اردیبهشت ۹۹
خانه اشرف فلاحیان مثل خانه همه آدمهای این شهر است. یک طرف خانه پر از گلدانهای کوچک و بزرگ سبز است که جلوی پنجرههای قدی که پردههایشان کنار رفته، پخش شدهاند. مبلهای کلاسیک سبزرنگ در طرف دیگر خانه خودنمایی میکند. اما عکسها رکن اصلی خانه اشرفند. مثل محراب عبادتگاه کنج خانهاند. عکس علی، عکس مجتبی، عکسهای خانوادگی. عکس نوهها: دختر سجاد، دختر زینب. دختران فهیمه. عکسها جای خالی را پر نمیکنند. حفرهها تا همیشه باقی میمانند. حفرههایی که در خانه اشرف تعدادشان کم نیست. جنگ خیلی وقت است که تمام شده، شهرهای ایران آزاد شد، دشمن از خاک رفته. اما برای اشرف و فرزندانش گاهی جنگ با یک صدا آغاز میشود. بعد، از گریه ریسه رفتن شروع میشود. «گاهی به دخترم حسادت میکنم، او پدر دارد، اما من نداشتم.» سجاد این حرفها را روزهای تولد دخترش به مادرش گفته بود. مادرش حالا میگوید: «سجاد بعد از این همهسال وقتی به مزار پدرش میرویم، نمیتواند تحمل کند، اینقدر اشک میریزد که باور نمیکنی این همهسال گذشته. هرسال این موقع که میشود همه سراغ ما میآیند که از شهیدمان بگوییم، یا سالگرد شهادتش، یا سالگرد شروع جنگ. داغ دلمان تازه میشود، میخواستم به شما هم بگویم نیایید اما نتوانستم، دلم نیامد.» بغض دوباره سروکلهاش پیدا میشود، مینشیند روی آخرین کلمه اشرف. پایش را سفت میکند. علی انگار توی خانه مینشیند. کنار مجتبی. روی یکی از همان جاهای خالی. جنگ تمام شده، اما او هنوز لباس رزم به تن دارد.
دیدگاه تان را بنویسید