اسلاوی ژیژک . ترجمه مهدی امیرخانلو
از زمانه مبتلا به کرونا چه میتوان آموخت؟ اسلاوی ژیژک از آغاز همهگیری این ویروس دست به کار نوشتن مقالاتی شد که در همه آنها با کرونا بهمثابه یک نقطه عطف یا دوراهی برخورد شده است، نقطه عطفی که تصمیمی را بر ما تحمیل میکند؛ نمونهاش «کمونیسم جهانگستر یا قانون جنگل» (شرق، 2 فروردین 1399، ترجمه صالح نجفی). در این مقاله هم او، در مقابل منتقدانی که «واکنش بیتناسب» به این ویروس و «وحشت اغراقآمیز» از آن را تقبیح میکنند و آن را توجیهی برای ایجاد وضعیت اضطراری جدید از سوی حکومتها میدانند، از یک سو؛ و پوپولیستهایی که از سوی دیگر معنای اجتماعی آن را دستکم میگیرند و از عادیبودن اوضاع یا عادیشدن آن در آینده نزدیک خبر میدهند، به نحوی ایجابی امکان ظهور «شکلهای جدید همبستگی محلی و جهانی» را در بستر این خطر عالمگیر بررسی میکند؛ اما این مشروط به وانهادن هول و وحشتی است که به ما دست داده؛ نه بهایندلیل که از فرط هیجان نتوانیم بر آن تمرکز کنیم؛ بلکه بهایندلیل که از فرط ترس آن را جدی نگیریم، به چیزی پیشپاافتاده تبدیلش کنیم. مثال معروف او درباره خرید افراطی «دستمال کاغذی» بیانگر همین امر است: گویی اگر به قدر کافی دستمال در خانه داشته باشیم، از خطر این ویروس مرگبار در امانیم.آنچه در ادامه میخوانید بخش پایانی مقالهای است که در 16 مارس 2020 منتشر شده1. جایی که او با رجوع به ایدهای مهجور از نویسنده بزرگ قرن نوزدهمی روس، لف تولستوی، طرحی از آینده ترسیم میکند. ویروس افق آینده ما را تحت تأثیر قرار داده؛ مانند نقطه کوری در آن وارد شده. بعید است بعد از این وقفه، این میانپرده نفسگیر، اوضاع به همان روال سابق ادامه یابد؛ اما این، بیش از همه شاید، به این خاطر باشد که تصویر ما را از گذشته دگرگون ساخته است، حافظه ما را تا ابد ویروسی کرده است و این نمونهای نو از بازخوانی ویروسی گذشته... .
***
... در اینجا با چیزی مواجه میشویم که هگل آن را «داوری نظرورزانه» میخواند، داوری یا حکمی که بر اینهمانی والاترین و پستترین امور تأکید میکند. همه با مثال هگل در «پدیدارشناسی روح» که نتیجه تحلیل او از جمجمهشناسی است، آشناییم: «روح استخوان است». مثال ما باید این باشد: «روح ویروس است». آیا روح بشر ضمنا نوعی ویروس نیست که مثل انگل از جانور بشری تغذیه میکند، از آن به خاطر بازتولید خود بهره میکشد و گاه آن را در معرض تخریب قرار میدهد؟ و ازآنجاکه رسانه روح زبان است، نباید فراموش کنیم که زبان نیز، در پایینترین سطحش، چیزی ماشینی است و از قواعدی تشکیل شده که مجبوریم آنها را بیاموزیم و از آنها پیروی کنیم.
ریچارد داوکینز زمانی مدعی شد میمها «ویروسهای ذهن»اند. به نظر او، این کلیشهها یا عادات تقلیدی موجوداتی انگلوارند که ذهن بشر را به «مستعمره» خود بدل میسازند و از آن بهعنوان وسیلهای برای تکثیر خود استفاده میکنند. مبدع این ایده کسی جز لف تولستوی نیست. در قیاس با داستایفسکی، تولستوی معمولا جذابیت خیلی کمتری برای ما دارد ــ یک رئالیست ناجور از مد افتاده که، برعکس اضطراب وجودی داستایفسکی، اساسا جایی در مدرنیته ندارد؛ اما شاید وقتش رسیده باشد که از او با تمام قوا اعاده حیثیت کنیم. از او و نظریه یگانهاش درباره هنر و نوع بشر بهطور کلی، که در آن طنین برداشت داوکینز از میمها را میشنویم. «افراد بشر هومونیدهایی هستند با مغزهایی عفونتکرده که میزبان میلیونها عضو همزیست فرهنگیاند، و صحنهگردانان اصلی آنها نیز همان نظامهای همزیستیاند که نامشان را زبان میگذاریم» ــ آیا این نقل قول از دنیل دنت مطلقا انگ تولستوی نیست؟ مقوله اساسی انسانشناسی تولستوی «عفونت» است: سوژه بشری نوعی رسانه منفعل میانتهی است که عناصر ناخوشیآور فرهنگی به آن سرایت میکنند، عناصری که مثل باسیلهای واگیردار، از فردی به فرد دیگر منتقل میشوند و گسترش مییابند. تولستوی این استعاره را تا نهایتش پیش میبرد: او نوعی خودآیینی معنوی راستین را در مقابل این گسترش واگیرهای ناخوشیآور عَلَم نمیکند؛ تصویری قهرمانانه از تعلیم و تربیت در آثار او یافت نمیشود که به افراد اجازه دهد از شر باسیلهای واگیردار عفونتزا خلاص و به سوژههای اخلاقی خودآیین بالغ بدل شوند. تنها نزاع موجود، نزاع میان عفونتهای خوب و بد است: مسیحیت نیز خود یک بیماری مسری است؛ حتی اینکه - به نظر تولستوی- یک بیماری خوب باشد.
شاید این دلآشوبترین چیزی است که میتوانیم از اپیدمی ویروسی کنونی بیاموزیم: وقتی طبیعت با ویروسهایش به ما حمله میکند، به نحوی پیام خودمان را به ما برمیگرداند. پیام این است: کاری که تو با من کردی، من حالا با تو میکنم.
1. the philosophical salon
دیدگاه تان را بنویسید