سید محمد بهشتی
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
♈️ «شبِ عید طولانیترین شب سال است»
بازنشر یادداشتی از شب عید ۱۳۹۸:
شبی که یک ماهی طول میکشد. شبی برخلاف شبهای دیگر شلوغ و پرمشغله. شبی مزدحم. شبی که خفتگان را بیدار میکند. شبی که با همۀ طولانی بودنش نمیفهمیم چطور گذشت، هیچوقت نفهمیدیم. انگار که خواب دیده باشیم؛ از آن خوابها که بو دارد، صدا دارد، رنگ دارد و نورانی است. از آن خوابها که هرقدر میدویم به مقصد نمیرسیم. میخواهیم چیزی بخریم ولی پولمان را پیدا نمیکنیم. به محض به دست گرفتن هر چیز، از هم میپاشد. از آن خوابهایی که خودمان نیستیم و ارادهای نداریم. به بازار رفتهایم؛ بازارش کجاست! نمیدانم! چه شد سر از اینجا در آوردم! قاطی جمعیت میشویم. هل میدهند اما ناخوشایند نیست. لگد میکنند اما درد ندارد. شب است؛ شب عید. همه چیز عجب وضوحی دارد. همه چیز قشنگتر است. میگویند خواب اغراقآمیزست؛ در خواب تشنگی بیشتر، غذا اشتهاانگیزتر، معشوق خواستنیتر. چغالهبادام نوبر روی طبقها بدجور چشمک میزند. توتفرنگیها قرمز و یکدست. فلفلهای رنگین؛ سفید، سبز، نارنجی. بوی سرکه میآید: ترشی لیته، هفتبیجار، سیرترشی، خیارشور را انگار که مادربزرگ با دستان خودش انداخته، با دیدنشان هم بزاق ترشح میشود. آن بالا روی کاشیهای آبی با نستعلیق سفید نوشته «ذوالفقاری»، «طیبی»، «فروشگاه آقارسول». آن دورتر منارها و گنبدی پیداست؛ درخششاش روی نور را کم کرده. جای سوزنانداختن نیست. جمعیت در هم فرو میرود و از هم باز میشود، نفسی تازه میکند و دوباره در هم میرود. صداها نگرانند به گوش نرسند، پس بلندتر فریاد میزنند. یکی بر ویلچر نشسته، راه را برایش باز میکنند. دیگری بچه در بغل دارد: «ببخشید، ببخشید». برمیگردند نگاه بچهاش میکنند و تصدقش میروند. چند پله به پایین و فضا باز میشود بالایش نوشته «ورودی تکیه». درِ بهشت باز شده و میوههایش ریخته این وسط. به! چه عطری! ادویههای تلنبار شده در گونی: گلسرخ، زردچوبه، فلفل قرمزو سیاه. سمفونی بوهای خوش. مردم درِ گوشی پچپچ میکنند ولی انگار حرف دل ما را به زبان میآورند: «مامان گفت سنجد هم بخریم»، «سنبل باید توپر باشه و بنفش»، «سمنو فقط سمنوی عمه لیلا». فروشندۀ تنگهای بلور از قشنگیهای پیشخوانش به ذوق آمده، سرخوش از خودش و ماهیهایش سلفی میگیرد. آجیلفروش هم به مردم حق میدهد آجیلش را فقط تماشا کنند. آجیل کیلویی دویست هزار تومان را کی میخرد! رفتارش موقر است مثل جواهرفروشها؛ حنجره پاره نمیکند، مشغول تماشا و کیف است. میداند پستهاش، زمردی است تماشاکردنی نه خوردنی. همیشه همینطور بوده؛ زعفران طلا بوده، کشمش عقیق، زرشک یاقوت و بادام الماس. بیخود نیست که وقتی روی پلو میریزیم میشود مرصّع پلو. اینجا همه چیز تماشاکردنی است، نه خریدنی. اینهمه زیبایی، رنگ، عطر و طعم، از مری و معده و روده نمیگذرد. سنگینمان نمیکند. همه میشود کیف، میشود حظّ. ما که اولش به قصد صید آمده بودیم، حالا با پای خودمان به دام افتادهایم. تیرهایی از هر سو روان است. آن وسط یکی گرفتار سبزهای شده، آن دیگری به دام ماهی قرمزی افتاده. هیچ چیز فروشی نیست، کسی قصد خرید ندارد، پولی هم ردوبدل نمیشود. اصلا معلوم نیست کی به کی است؛ فروشنده سنبل میدهد و ذوق میخرد. نمیفهمیم زمان چطور گذشت. کی دیر شد!. «نفهمیدم این همه پول چطور خرج شد»، «نفهمیدم چی شد سر از تجریش درآوردیم». بسیار دویدهایم، بسیار خریدهایم، بسیار حسابکتاب کردهایم، بسیار جاهایی با اراده رفتهایم ولی آخرش که جمع میزنیم سهم ما از زندگی همین بفهمینفهمیهاست؛ لحظههایی که نفهمیدیم چطور گذشت، پولی که نفهمیدیم چطور خرج شد، جاهایی که نفهمیدیم چطور رفتیم. درست همان پولها بود که بجا خرج شد، همان اوقات بود که هدر نرفت و آن جاها که در بیخودی رفتیم بلاشک بهترین مقصد بود. ما به تجریش رفتیم؛ آنجا که هفتسینی به مقیاس یک شهر گسترده شده است.
شب است. شب که میشود آن من سوداگر، فرصتطلب و برتریجوی ما به خواب میرود. آن من همیشه گرسنه، همیشه خسته. منِ دیگری ابراز وجود میکند. شب عید وقت خوابیدن «خود» و بیدار شدن «بیخودی» است. بیخودیای سراسر شور، جنون و مستی. بیخودیای که یادش میرود قیمت هر چیز چقدر است؛ گران است! یا ارزان است!. یادش میرود که چقدر محتمل است دیگران به حقوقش تعدی کنند. بیخودیای که وقتی نقاب از چهره برمیدارد، ما از خودمان در شگفت میشویم؛ چقدر آشناست و چقدر غریب. ما خودمان را در این خواب ملاقات میکنیم. آن خودِ دوستداشتنیمان را. این خوابِ مشترک همۀ ما ایرانیان است در شبِ طولانیِ عید.
شب است؛ شب عید.
دیدگاه تان را بنویسید