آموزش | سیاستگذاری | سرمایه انسانی
آموزش چگونه ابزاری برای نابرابری شد؟ | پرورش مطیعان
آموزش میتواند یک ابزار سیاستگذاری قدرتمند برای کاهش فقر و نابرابری درآمد باشد. این موضوع به طور گسترده پذیرفته شده است. آموزش به طور ذاتی با رشد اقتصادی مرتبط است و بر بازده اقتصادی هم برای حقوق شخصی و هم برای تولید ناخالص ملی تاثیر میگذارد. آموزش همچنین به سلامت بازار کار کمک میکند و به طور کلی ارقام اشتغال ملی در راستای سرمایهگذاری آموزشی حرکت میکند.
آموزش میتواند یک ابزار سیاستگذاری قدرتمند برای کاهش فقر و نابرابری درآمد باشد. این موضوع به طور گسترده پذیرفته شده است. آموزش به طور ذاتی با رشد اقتصادی مرتبط است و بر بازده اقتصادی هم برای حقوق شخصی و هم برای تولید ناخالص ملی تاثیر میگذارد. آموزش همچنین به سلامت بازار کار کمک میکند و به طور کلی ارقام اشتغال ملی در راستای سرمایهگذاری آموزشی حرکت میکند.
آموزش معمولاً به عنوان سرمایهگذاری در سرمایه انسانی در نظر گرفته میشود- هر چه یک کشور بیشتر در سیستمهای آموزشی خود سرمایهگذاری کند، عملکرد اقتصادی آن به طور کلی بهتر میشود. مطالعات همچنین نشان میدهد کشورهایی با تعداد افراد تحصیلکرده بالاتر نسبت به کشورهایی که کارگران تحصیلکرده کمتری دارند، رشد اقتصاد سریعتری دارند. برای سالها، پژوهشگران پیوند مهم میان آموزش و اقتصاد را نشان دادهاند و نقش آموزش را در رشد اقتصادی بررسی کردهاند. برای مثال، در سال 2012، یونسکو دریافت که به ازای هر یک دلار هزینهشده برای آموزش، 10 تا 15 دلار رشد اقتصاد ایجاد میشود. اما آگوستینا پاگلایان بر این باور است که این، همه داستان نیست. پاگلایان که مدرک فوقلیسانس خود را در رشته سیاستهای آموزشی از دانشگاه آکسفورد و مدرک دکترای علوم سیاسی را نیز از همین دانشگاه دریافت کرده است و در حال حاضر در دانشگاه کلمبیا تدریس میکند در جدیدترین کتاب خود «پرورش مطیعان» پاسخی غیرمتعارف به این پرسش میدهد که چرا در وهله نخست دولتها در غرب تصمیم گرفتند برای همه کودکان آموزشوپرورش ارائه دهند. وی میگوید، گسترش آموزش ابتدایی در غرب نه از آرمانهای دموکراتیک، یا انگیزههای اقتصادی برای خروج از فقر خانوادههای کمبضاعت، بلکه از تمایل دولتها برای کنترل شهروندانش ناشی شد. در بسیاری از کشورهای جهان، مدارسی که خانوادههای کمدرآمد به آنها دسترسی دارند، مهارتهایی را که برای فرار از فقر کودکان در آینده نیاز است، آموزش نمیدهند. پاگلایان با ارائه آماری در این زمینه از ادعای خود پشتیبانی میکند. طبق اطلاعات ارائهشده اگرچه بیشتر کشورها به آموزش ابتدایی دسترسی جهانی پیدا کردهاند، اما حدود یکسوم کودکان با داشتن سابقه چهار سال تحصیل قادر به خواندن یک جمله ساده نیستند. تقریباً 40 درصد از زنان در جنوب آسیا، شمال آفریقا و خاورمیانه با دقیقاً پنج سال تحصیلات ابتدایی و 50 درصد زنان در کشورهای جنوب صحرای آفریقا نمیتوانند حتی یک جمله بخوانند. در میان کشورهای آمریکای لاتین، این شکل شدید بیسوادی، اگرچه وجود دارد، کمتر رایج است. در این کشورها بیش از 40 درصد از نوجوانان 15سالهای که در مدرسه هستند، هنوز فاقد درک مطلب، ریاضی و مهارتهای علمی اولیه هستند. کشورهای ثروتمند هم مستثنی نیستند. در ایالاتمتحده و سایر کشورهای سازمان همکاریهای اقتصادی و توسعه حدود 13 درصد از دانشآموزان 15ساله مهارتهای اساسی ندارند. در بیشتر کشورها، کسب مهارتها بهویژه در میان فرزندان خانوادههای کمدرآمد مشکلساز است. مشکل کیفیت پایین آموزش یکی از جدیترین موانع توسعه اقتصادی امروز است. رایجترین توضیح برای چنین یادگیری ناامیدکنندهای این است که دولتها بهسادگی نمیدانند چگونه مهارتها را در میان کودکان ارتقا دهند. این طرز تفکر نقطه آغاز صدها مطالعه پرهزینه بوده است که به شناسایی سیاستهای آموزشی موثر بر ارتقای مهارتها تمرکز داشته است. اما پاگلایان این توضیح رایج را باور ندارد. وی با نگاهی به تاریخ سیاسی دوره مقدماتی عمومی از این رویکرد خارج میشود. وی اینطور میگوید که ابتدا باید انگیزه دولتها از راهاندازی سیستم ارائه آموزش رایگان به طبقات فقیر را دوباره بررسی کرد. آیا اصلاً این سیستمها راهاندازی شدهاند تا فقر و نابرابری را کاهش دهند، یا آنها به دنبال دستیابی به مجموعهای متفاوت از اهداف بودهاند؟ پاگلایان بر این باور است که دو دگرگونی مهم تاریخی که در دو قرن اخیر رخ داد، شخصیت نظامهای آموزشی مدرن را شکل داده است. نخست، با شکستن سنت واگذاری کامل تربیت کودکان به والدین، جوامع محلی و کلیساها، دولتهای مرکزی در قرن نوزدهم شروع به مداخله مستقیم در آموزش کودکان کردند. این نهادها و در رأس آنها دولتها قوانینی را در مورد محتوای آموزشی، تربیت معلم و بازرسی مدارس وضع کردند که کودکان را مجبور به حضور در مدارس دولتی میکند. دوم، این سیستمهای آموزش ابتدایی تحت نظارت دولتی گسترش یافتند و در نهایت کل جمعیت را شامل شدند. درحالیکه در اوایل قرن بیستم تنها تعداد انگشتشماری از کشورها به آموزش ابتدایی دسترسی جهانی داشتند، امروزه این امر تقریباً در همه جا عادی است. چه چیزی باعث گسترش سیستمهای آموزش ابتدایی شد و چرا دولتها در تنظیم آنها مشارکت کردند؟ بسیاری از آنچه در نیمقرن گذشته نوشته شده است به دموکراتیزه شدن، صنعتی شدن و رقابت نظامی به عنوان عوامل کلیدی اشاره میکند که دولتها را بر آن داشت تا آموزش ابتدایی را تا حد زیادی برای بهبود سواد، توانایی محاسبه یا سایر مهارتها گسترش دهند. اما به گفته نویسنده این توضیحات به اندازه کافی برای روشن کردن اینکه چرا جوامع غربی اروپا و آمریکا این گسترش را رهبری کردند، قانعکننده نیستند. علاوه بر این، بسیاری از توضیحات موجود یا فراموش میکنند یا نادیده میگیرند که سیستمهای آموزشی از کجا آمدهاند. برای مثال، آنها فرض میکنند که چون سیستمهای آموزشی امروزه ظرفیت کاهش نابرابری درآمد، ارتقای رشد اقتصادی یا کمک به قدرت نظامی را دارند، باید به این دلایل در میان سیاستگذاران محبوب شده باشند و حتی فرض گرفته میشود که باید برای تحقق این اهداف طراحی شده باشند. یا فرض میکنند که چون سیستمهای آموزشی امروزه اغلب به دنبال القای ناسیونالیسم هستند، باید به همین دلیل ظهور کرده باشند. پاگلایان استدلال میکند که نگاهی به تاریخ به ما میآموزد که دولتهای مرکزی در جوامع غربی در درجه اول به آموزش ابتدایی علاقه داشتند تا نظم اجتماعی را در قلمرو خود تضمین کنند. ترس از درگیری داخلی، جنایت، هرجومرج، و فروپاشی نظم اجتماعی، همراه با این تصور که ابزارهای سنتی سیاست مانند سرکوب، توزیع مجدد و آموزشهای اخلاقی از سوی کلیسا به طور فزایندهای برای جلوگیری از خشونت ناکافی است، دولتها را به ایجاد یک طرح اولیه ملی سوق داد. سیستم آموزشی دولتهای مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا تودهها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که تودههای «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و بهعلاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند. اصلاحطلبان آموزشوپرورش استدلال میکردند که دولت دوام نخواهد آورد، مگر اینکه این به اصطلاح وحشیها را با موفقیت به شهروندان خوشرفتار آینده تبدیل کند که از دولت و قوانین آن اطاعت کنند. پس از آن، سیستمهای آموزش ابتدایی تحت نظارت دولت، اساساً بهعنوان ابزاری برای دولتسازی ظاهر شدند. دولتسازی که بهعنوان فرآیند تحکیم قدرت یک اقتدار سیاسی متمرکز که معمولاً به عنوان دولت شناخته میشود، تعریف شده و فرآیندی چندوجهی است که طی قرنها آشکار شده است.
از نظر پاگلایان، آموزش عمومی بر یک هدف اصلی و مهم تمرکز دارد: هرگاه نخبگان با اعتراض تودهای تهدید شوند، برای تقویت قدرت خود به آموزش عمومی روی میآورند. در رژیمهای استبدادی، مدارس وفاداری بیچونوچرا به دولت را آموزش میدهند. در دموکراسیها، آنها به ما میآموزند که مخالفت را از طریق رای دادن هدایت کنیم، نه خشونت. اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت میکنند. اما احتمالاً برای خواننده کنجکاو این پرسش پیش میآید که آیا برخی اعتراضات تودهای واقعاً نباید مهار شوند؟ نه به این دلیل که حاکمان را تضعیف میکنند، بلکه به دلیل اینکه قوانینی را که همه ما برای زندگی در کنار یکدیگر به آن نیاز داریم تضعیف میکنند و باعث هرجومرجی میشوند که تنها به زیان طبقه حاکم نیست؟ متاسفانه در تمام طول کتاب از نظر پاگلایان، همه بینظمیها یکی هستند و نتیجه و علت ایجاد آنها تفاوتی ندارد. او بین اعتراض به نمایندگی از دموکراسی که به تصحیح و تقویت سازوکار اجتماع منجر میشود و اعتراضی که به دنبال تضعیف آن است تفاوتی قائل نمیشود. با این حال، مطمئناً آنها پدیدههای متفاوتی هستند، با پیامدهایی متفاوت برای آموزش.
با این حال، کتاب پاگلایان یک متن بسیار قوی و مهم است. برای به چالش کشیدن تئوریهای غالب در این موضوع، بهویژه به عنوان یک دانشپژوه، کار بسیار و حتی جسارت بیشتری لازم است. این دقیقاً همان کاری است که پاگلایان انجام داده است. پاگلایان با تجزیهوتحلیل مجموعهای شگفتانگیز از منابع از اروپا و آمریکا، بهویژه آمار ثبت نام و صورتجلسات قانونی، نشان میدهد که سیستمهای مدارس دولتی معمولاً در پی درگیریهای داخلی به وجود آمدهاند. بیشتر پژوهشگران دیگر مدارس دولتی را به ظهور دموکراسی یا انقلاب صنعتی یا لشکرکشیهای نظامی بین ملل مختلف مرتبط میدانند. اما اکثر قریب به اتفاق سیستمهای مدرسهای، همانطور که پاگلایان نشان میدهد، پیش از دموکراسیسازی و صنعتیسازی بودند، و معمولاً برای سرکوب مخالفان در داخل شکوفا شدند تا مردم را علیه دشمن خارجی جمع کنند. به همین دلیل بود که آنها چنین لحن اخلاقی شدیدی به خود گرفتند و وعده «انضباط» و «متمدن کردن» تودههای سرکش را دادند. هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارتها» نبود، که -به نظر پاگلایان- به توضیح اینکه چرا مدارس چنین پیشینه ضعیفی در بهبود سواد و حسابداری، بهویژه در کشورهای در حال توسعه دارند، کمک میکند. هدف مدارس دولتی این بود که مردم را به اطاعت از دولت آموزش دهند، نه اینکه آنها را به افراد مستقلی تبدیل کنند که ممکن است اقتدار دولت را زیر سوال ببرند. چرا تودهها با میل خود از نهادی حمایت میکنند که برای کنترل آنها طراحی شده است؟ درست است، بسیاری از خانوادههای طبقه کارگر در اروپا و آمریکا در برابر مدارس دولتی مقاومت کردند و به جای آن فرزندان خود را به نیروی کار گماشتند. اما دیگران آموزش را به عنوان راهی برای تحرک فردی و حتی عدالت اجتماعی پذیرفتند. همانطور که پاگلایان بهدرستی اشاره میکند، بنیانگذاران سیستم مدرسه مشترک در ایالاتمتحده استدلال میکردند که آموزش مانع از «منافع» افراد «خطرناک»، بهویژه آمریکاییهای آفریقاییتبار و فقرا میشود. اما او اشاره نمیکند که بسیاری از همین افراد مشتاقانه مدارس را پذیرفتند، زیرا بر این باور بودند که آموزش وضعیت آنها را بهبود میبخشد و جامعهای عادلانهتر و انسانیتر برای همه ایجاد میکند. بسیاری از جنگجویان بزرگ عدالت اجتماعی آمریکایی -فکر میکنم فردریک داگلاس، یوجین وی. دبز، یا جین آدامز- نیز مدافعان خستگیناپذیر مدارس دولتی بودند. آیا آنها بهسادگی فریفته وعدههای آموزشوپرورش شدند که هرگز نتوانست به وعدههای خود عمل کند؟ نمیتوان با قاطعیت به چنین نتیجهای رسید، اگرچه به نظر میرسد نویسنده چنین عقیدهای دارد.
اگر شما شخصی باشید که تمام عمر خود را در سیستمی آموزشی صرف آموزش کودکان کرده باشید، همانطور که نویسنده در فصل پایانی به آن اشاره میکند مطالعه «پرورش مطیعان» را تجربهای افسردهکننده، ناخوشایند و حتی اتلاف وقت قلمداد خواهید کرد. در واقع نویسنده خود اذعان میکند اغلب در حین انجام مطالعاتش همین احساس را داشته است. با این حال، با گذشت زمان، با فروکش کردن ناامیدی اولیه، یافتههای کتاب برای کسانی که عمیقاً به تغییر و تحول اهمیت میدهند، بسیار مهم و آموزنده خواهد بود. ما نمیتوانیم به عملکرد ضعیف سیستمهای آموزشی در ارتقای مهارتها بپردازیم، بدون اینکه ابتدا علت اصلی این مشکل را درک کنیم. در طول دو دهه گذشته، توضیح غالب، که از اقتصاد ناشی میشود به عنوان علت اصلی در نظر گرفته شده و در نتیجه دلایل به زعم نویسنده واقعی مورد بیتوجهی قرار گرفتهاند. برای غلبه بر مشکل مهارتهای پایین، ما نیاز به سرمایهگذاری هنگفت برای شناسایی سیاستهای آموزشی داریم که در واقع مهارتها را ارتقا میدهند، و در مرحله بعد باید این سیاستهای آموزشی را به کسانی که در زمینه سیاستگذاریهای آموزشی فعالیت میکنند معرفی کنیم. این کتاب تلاش دارد موضوع را از دیدگاهی جدید بررسی کند و نشان میدهد دلیل اصلی مشکل مهارتهای پایین، ناآگاهی دولتها نیست، بلکه بیعلاقگی آنها به قرار دادن مهارتها در خط مقدم استراتژی سیاست آموزشی است. چرا این اطلاعات و در نتیجه خواندن «پرورش مطیعان» مهم است؟ زیرا موجب میشود بتوانیم توجه خود را بر آنچه واقعاً مهم است متمرکز کنیم- و آنچه واقعاً مهم است درک کردن انگیزه سیاستمداران از ایجاد و اصلاح نظام آموزشی است. با وجود رواج عناصر اجباری در سیستمهای آموزشی امروزه، کشورهایی هستند که نظام آموزشی آنها در طول زمان دستخوش دگرگونی قابلتوجهی شده است. فنلاند شاید مشهورترین مورد باشد- کشوری که قوانین تحصیل اجباری را برای تقویت اطاعت و نظم اجتماعی پس از جنگ داخلی فنلاند معرفی کرد، اما سیستم آموزشی آن پس از جنگ جهانی دوم دستخوش تحولی تدریجی اما عمیق به سمت رویکردی بیشتر کودکمحور شد. مثال دیگر از شیلی میآید، جایی که رویکرد اولیه به آموزش ابتدایی، با تمرکز محدود آن بر تلقین به شهروندان آینده برای احترام به اقتدار دولت، در دهه 1960 اصلاح شد تا تاکید بیشتری بر مهارتهای ریاضی و علوم برای توسعه اقتصادی داشته باشد. شیلی دوباره در دهه 2010 اصلاحات آموزشی عمیقی را برای حمایت بهتر از تحرک اجتماعی انجام داد. پیامد عملی استدلال این کتاب این است که ما باید درک کنیم که چه چیزی باعث میشود یک دولت، مانند دولتهای فنلاند و شیلی، بر تلقینات تاکید نداشته باشند و از دستور کار سیاست آموزشی که مهارتهای اساسی و تفکر انتقادی را آموزش میدهد، استقبال کنند و در مقابل دولتهای دیگر با این رویکرد مخالف باشند.