شهوت نابودی
چرا میجنگیم؟ | شهوت نابودی
به طور متناقض، جنگ هم یکی از اولین اتفاقاتی بوده که حتی قبل از تاریخ مکتوب با انسانها بوده است و هم، همزمان رخدادی نادر است. در واقع در بیشتر مواقع انسانها در حال جنگ نیستند. اگر جنگ واقعاً «استثناست، نه قاعده»، چرا چنین است و چه چیزی توضیح میدهد که چرا رقبا، که میدانند جنگ بسیار پرهزینه است، به جنگ میروند؟ و چرا همیشه یکی از بزرگترین عوامل هراس نهتنها مردم عادی که دانشمندان و متفکران و دانشگاهیان جنگ بوده است؟
بر خشونت خواهد بود.
کریستوفر بلاتمن، استاد موسسه پیرسون در مبحث مطالعه و حلوفصل منازعات جهانی در دانشگاه شیکاگو است. 20 سال پژوهش او درباره جنگ، او را از جنگ در شمال اوگاندا، به اردوگاههای خشن معدنکاری و محلههای فقیرنشین شهری در لیبریای پس از جنگ، ملاقات با رهبران کارتلهای مواد مخدر در مدلین و حتی همکاری با باندهای خیابانی در شیکاگو برده است. بلاتمن در کتاب جدید خود: «چرا میجنگیم: ریشههای جنگ و راههای صلح» استدلال میکند که جنگیدن سخت است و یافتن آرامش آسانتر از آن چیزی است که فکر میکنید. کریستوفر بلاتمن در کتاب «چرا میجنگیم»، ترکیب نوشتاری جذابی از پژوهشهای خود و سایر پژوهشگران درباره علل جنگ ارائه میکند. وی با تکیه بر کار کلاسیک در مورد اقتصاد جنایت (بکر، 1968)، استدلال میکند از آنجا که جنگ پرهزینه است، متخاصمان بالقوه منافع مورد انتظار از جنگ (با توجه به بازده و احتمال برنده شدن در یک درگیری) را با ضررهای احتمالی میسنجند. از آنجا که درگیری برخی از سودهای هر دو طرف را از بین میبرد، درگیری تنها زمانی رخ میدهد که منافع مورد انتظار بیشتر از هزینههای مورد انتظار باشد. بلاتمن این ضررها را «محدوده چانهزنی» مینامد، که دو کشور برای جلوگیری از جنگ آن را تقسیم خواهند کرد- در این زمینه، جنگ نشاندهنده یک شکست چانهزنی است. بلاتمن علل جنگ را به پنج نوع طبقهبندی میکند: عدم همپوشانی تصمیمگیر و هزینهدهنده، انگیزههای نامشهود، نداشتن اطمینان، مشکلات تعهد و برداشتهای نادرست. این موقعیتها باعث میشود قدرت چانهزنی محدود شود، توافقها به هم بخورد و درگیری رخ دهد. بلاتمن استدلال میکند که «یکی از بزرگترین محرکهای درگیری در تاریخ» حاکمان مستبد کنترلنشدهای هستند که کشورهای خود را به سمت جنگ سوق میدهند، زیرا در برابر مردمی که هزینههای جنگ را میپردازند پاسخگو نیستند. این سناریو نوعی مشکل عامل اصلی را ایجاد میکند که در آن حاکم نمیتواند هزینههای کشور خود را برای خود درونی کند. بنابراین، احتمال موفقیت چانهزنی کاهش مییابد و احتمال درگیری افزایش پیدا میکند. از منظر انتخاب عمومی، تنظیمکنندگان سیاسی باید انگیزههای خود را به گونهای تنظیم کنند که حکمرانان بهای رفتار خود را در صندوق رای بپردازند، مگر اینکه مردم نیز مایل به تحمل هزینه درگیری باشند.
دومین علت تعارض، انگیزههای نامشهود است، که در آن اعمال خشونت چیزی را ارائه میدهد که یکی از طرفین (معمولاً طرفی که قدرت را در اختیار ندارد) برای آن ارزش قائل هستند، اما تصمیمگیرندگان نمیتوانند به راحتی آن را تقسیم کنند، مانند آزادی یا ایدئولوژی. بلاتمن نشان میدهد که این انگیزهها امکان سازش را غیرممکن میکند، در نتیجه چانهزنی با شکست مواجه میشود.دلیل سوم جنگ، عدم قطعیت است. رویدادهای غیرقابل پیشبینی و بیرونی ممکن است انگیزههای درگیری را تغییر دهند. مشکلات اقتصادی، درگیریهای سیاسی یا عدم ارتباط ممکن است موجب شود متخاصمان به اشتباه احتمال موفقیت را ارزشگذاری کنند. همچنین، یک بازیگر ممکن است تواناییهای خود را برای بلوف زدن یا جلوگیری از باخت به اشتباه ارزیابی کند. این وضعیت محاسبه مقدار صحیح مورد انتظار تعارض را دشوار میکند و احتمال درگیری بالا میرود.
چهارم، بلاتمن مشکلات تعهد را به عنوان راهی برای خشونت معرفی میکند. اگر در نظر بگیریم که درگیری میتواند در دورههای زمانی متعدد ادامه داشته باشد، آنگاه قدرت نسبی ممکن است فروکش کند. جنگجویان بالقوه ممکن است بخواهند موقعیت قدرت خود را اکنون «قفل» کنند تا اینکه فردا را از دست بدهند. یک قدرت در حال رشد ممکن است وعده جبران زیانهای احتمالی یک قدرت رو به زوال را بدهد یا اصلاً حمله نکند. با این حال، اگر تغییر قدرت به اندازه کافی گسترده باشد، چنین توافقهایی ممکن است الزامآور نباشد. در نهایت، بلاتمن استدلال میکند که برداشتهای نادرست به شکست در چانهزنی منجر میشود. انسانها برای ارزیابی نقاط قوت خود و استعداد دیگران مشکل دارند. بنابراین، بسیاری نسبت به پتانسیل خود بیش از حد خوشبین خواهند بود و مخالفان خود را دست کم میگیرند. هنگامی که عوامل پتانسیل موفقیت خود را اشتباه محاسبه میکنند، ادراک نادرست به تعارض میانجامد. بلاتمن استدلال میکند که هر مسیری برای رسیدن به صلح را یکی از این پنج دلیل به بنبست میکشاند. وی همچنین پنج نکته کلیدی کتابش را به شرح زیر خلاصه میکند:
1- دشمنان ترجیح میدهند در صلح از یکدیگر متنفر باشند.
بیشتر مردم فکر میکنند جنگ آسان و صلح سخت است، اما واقعیت برعکس است. این برداشت اشتباه به این دلیل است که ما فقط به درگیریهایی که اتفاق میافتد توجه میکنیم. جنگ به طور غیرقابل تصوری پرهزینه است، بنابراین هر دو طرف معمولاً تلاش میکنند از آن اجتناب کنند. جنگیدن تقریباً هرگز ارزشش را ندارد، اما هیچکس درباره زمانهایی که ما با هم جنگ نمیکنیم کتاب نمینویسد و ما تمایل داریم مقالاتی درباره سازش بیسروصدا را نادیده بگیریم. تمرکز انحصاری بر زمانهایی که صلح شکست خورد، نوعی سوگیری انتخابی است که بیشتر مردم را تشویق میکند فکر کنند جنگ امری رایج است، اما واقعیت این است که جنگ استثناست، نه یک قاعده. تصور کنید که یک پزشک فقط بیماران بدحال را ببیند و وضعیت طبیعی سلامت انسان را فراموش کند، تا جایی که دچار این توهم شود که بیماری وضعیتی است که اغلب مردم در اکثر زمانها دچارش هستند؛ این تصوری است که ما از جنگ داریم.
2- جنگ نادر است، زیرا ویرانگر است.
«من خودم 20 سال پیش در شمال اوگاندا اثرات مخرب غیرقابل تصور جنگ را دیدم. کودکانی که شورشیان آنها را ربودهاند و دیگر هیچگاه به انسانهای سالمی تبدیل نشدند. کل جمعیت از سوی دولت به اردوگاههای جنگی غیرقابل سکونت برای انسان فرستاده شده است. خشونت آنقدر بیرحمانه و شدید بود که نمیخواهم در مورد آن داستانها صحبت کنم.» اما به گفته نویسنده، دقیقاً به دلیل همین هزینههاست که جنگها بهندرت اتفاق میافتند و در بسیاری از موارد طرفین (حتی وقتی به بیمنطقی و جنگطلبی شهره هستند) سعی میکنند سازش کنند. حتی جنگطلبترین دولت-ملتها هم روشهایی مانند پول سیاه، تبلیغات، دستفروشان سیاسی، ترورها، و حمایت از جداییطلبان، تعلیم دادن و فرستادن جاسوس و... را میآزمایند؛ روشهایی که اگرچه بسیار پرهزینه هستند اما باز هم هزینه آنها از هیچ جنبهای با جنگ قابل مقایسه نیست.
3- قوانین پنجگانه در مورد انواع درگیریها اعمال میشود.
قوانین پنجگانهای که به عنوان دلایل شروع درگیری گفته شد در مورد هر نوع درگیری از رقابتهای ملی، جنگهای داخلی، درگیریهای قومی و حتی جنگهای گروههای تبهکار کاربرد دارد. اینکه چرا ملتها میجنگند و چه چیزی آنها را متوقف میکند، به ما کمک میکند تا جنگ و صلح را در این سطوح پایینتر درک کنیم- و برعکس. نویسنده در اینجا از مثال شیکاگو استفاده میکند، جایی که (مانند بسیاری از شهرهای آمریکا) پنج سال است که قتلها افزایش یافته است. بلاتمن میگوید، رهبران باندهایی که وی میشناسد نمیخواهند وارد جنگ شوند. از این گذشته، شما مواد مخدر زیادی را در یک درگیری با اسلحه نمیفروشید، و هیچکس نمیخواهد زندگی خود را در حال ترس از پشت سرش بگذراند. اما گاهی اوقات آنها دعوا میکنند و حداقل سه دلیل از پنج دلیل گفتهشده به ما کمک میکنند تا دلیل آن را بفهمیم. یکی از دلایل این است که منافع رهبران و اعضای خردهپای باند همپوشانی ندارند: رهبران باند در برابر جامعه خود پاسخگو نیستند، بنابراین میتوانند با خیال راحت بیشتر آسیبهایی را که خشونت آنها ایجاد میکند نادیده بگیرند. آنها همچنین انگیزههای نامشهودی دارند. نه ناسیونالیسم یا شکوه، بلکه (معمولاً) انتقام. آنها به دنبال دشمنیهای شخصی هستند- کسی برادر یا بهترین دوست آنها را کشته است. آنها حاضرند هزینههای جنگیدن برای افتخار یا انتقام خود را بپردازند. سپس عدم اطمینان وجود دارد که بسیار ظریفتر و البته مهمتر است. یکی از رهبران باندی که نویسنده با او کار میکرد درباره اولینباری که برای فروش مواد مخدر مورد سرقت قرار گرفت به وی گفت. طرف مقابل فکر میکرد او ضعیف است. در نتیجه او باید کاری انجام میداد تا این برداشت را تصحیح کند. وی سارق را پیدا کرد و او را کشت. سپس مجبور شد چند بار دیگر این کار را انجام دهد تا شهرتی ترسناک به دست آورد. نکته اینجاست: او به دلیل عدم اطمینان به ایجاد شهرت نیاز داشت. در دنیایی که همه قدرت شما را میشناسند، نیازی به شهرت نیست. اما در دنیایی نامطمئن، گاهی اوقات دعوا بهترین راه برای نشان دادن این است که نباید درگیر شوید- شروع برخی دعواها برای جلوگیری از دعواهایی بزرگتر. این در واقع یکی از دلایل ماندن ایالاتمتحده در افغانستان است. آمریکا فقط به دنبال انتقام نبود، بلکه در حال ساختن شهرتی بود تا هشداری برای سایر کشورهای سرکش یا گروههای تروریستی باشد که در صورت حمله به خاک آمریکا چه اتفاقی میافتد.
4- هر مسیری برای رسیدن به صلح حداقل با یکی از این پنج دلیل بروز جنگ مقابله میکند.
صدها باند در مدلین، کلمبیا وجود دارد- شاید 12 هزار مرد جوان مسلح در شهر؛ با این حال، میزان قتل در این شهر یکسوم شیکاگو است. بلاتمن در این مورد مینویسد، یکی از رهبران باند در زندان در مورد دو گروه رقیب در مدلین برای وی تعریف کرد، دعوایی بر سر بازی بیلیارد میان این دو گروه در گرفت. یک طرف اسلحههایشان را بیرون آوردند و در پاسخ طرف دیگر شروع به شلیک کردند. طی چند روز بعد، قتلهای انتقامجویانهای صورت گرفت و هر گروهی در شهر طرف یکی از گروهها را گرفتند. این باندهای کنترلنشده و تشنه انتقام میتوانستند جنگی را راه بیندازند، اما داستان همینجا متوقف شد؛ رهبران رازون وارد عمل شدند. رازونها (روسای بزرگ جنایت شهر) از دعوای باندهای خیابانی متنفرند. آنها در عین حال تامینکنندگان عمدهفروشی عملیات خردهفروشی مواد مخدر باند هستند. آنها در جنگ پول از دست میدهند، اما مهمتر از آن، وقتی خون خیابانها را پر میکند، روسای بزرگ سپر نامرئی خود را از دست میدهند و پلیس و دادستان به دنبال آنها میآیند. بنابراین، آنها از وقوع جنگ بیلیارد جلوگیری کردند. اگر باندها به دلیل عدم قطعیت فریب خورده باشند، یا نتوانند تعهداتی را بپذیرند، گروهها نیز راهحلهایی دارند. آنها یک میز معامله ایجاد کردند. باندها را وادار به صحبت کردند و عدم اطمینان را کاهش دادند. تضمین دادند و تعهدات را اجرا کردند و به این وسیله دلایل بروز درگیری را از بین برده و مدلین را آرام کردند. به گفته بلاتمن، ابزارهای بینالمللی هم مشابه همین هستند. تحریمها یا تهدید به تعقیب جنایات جنگی سعی میکند رهبران کنترلنشده را وادار کند هزینههای جنگ را در نظر بگیرند، در حالی که هیچ چیز دیگری این کار را نمیکند. به همین ترتیب، گروهی از میانجیها، ناظران، بازرسان تسلیحات و روزنامهنگاران تمام تلاش خود را برای کاهش عدم اطمینان و تقویت تعهدات انجام میدهند. البته همه این ابزارها ناقص هستند. برای انجام بهتر، باید با پنج دلیل جنگ به روشهای قابل پیشبینیتر، سیستماتیکتر و برابرتر مقابله کنیم. با این حال، اگر این قرن نسبت به گذشته خشونت کمتری داشته باشد (که حتی اکنون نیز به نظر میرسد دارد)، پس باید از این مداخلات تشکر کنیم و اگر نظری بر خلاف این داریم باید سعی کنیم روشهای موثرتری برای این مداخلات بیابیم. ایما موسیزاده / نویسنده نشریه