|
کد‌خبر: 310829

آدمکش

معرفی کتاب خاطرات یک آدمکش | درباره کتاب خاطرات یک آدمکش

کتاب خاطرات یک آدمکش یک رمان جناییِ جذاب از کیم یونگ ها، نویسنده‌ی مطرح اهل کره‌ی جنوبی‌ست. در این اثر خواندنی، سرگذشت مردی غریب و هنجارشکن نقل شده که سال‌های سال در مقام یک قاتل سریالی به زندگی ادامه داده و اینک که به سن پیری رسیده، نقشه‌ای عجیب برای ارتکاب آخرین قتل خود کشیده است... گفتنی‌ست که اثر پیش رو جایزه‌ی Deutscher Krimi Preis را از آن خود کرده است.

کتاب خاطرات یک آدمکش یک رمان جناییِ جذاب از کیم یونگ ها، نویسنده‌ی مطرح اهل کره‌ی جنوبی‌ست. در این اثر خواندنی، سرگذشت مردی غریب و هنجارشکن نقل شده که سال‌های سال در مقام یک قاتل سریالی به زندگی ادامه داده و اینک که به سن پیری رسیده، نقشه‌ای عجیب برای ارتکاب آخرین قتل خود کشیده است... گفتنی‌ست که اثر پیش رو جایزه‌ی Deutscher Krimi Preis را از آن خود کرده است.

درباره کتاب خاطرات یک آدمکش

رمانی که مقابل شماست یکی از عناوین خواندنی و درخشانِ ادبیات روزِ کره‌ی جنوبی به شمار می‌رود. کیم یونگ ها در کتاب خاطرات یک آدمکش (Diary of a Murderer) داستانی مهیج و جذاب را نقل کرده که ضمن پرکشش بودن، مملو از مضامین فلسفیِ ناب و درونمایه‌های روانشناختیِ بدیع است. ها در این اثر اوجِ هنر خود را در داستان‌پردازی به نمایش گذاشته است. هنری که تا اندازه‌ی زیادی یادآورِ هنرِ ادگار آلن پو، نویسنده‌ی سرشناس آمریکایی‌ست. در نثرِ ها همان غرابت نثر پو، و در داستان‌های او همان وحشتِ به‌طنزآمیخته‌ی داستان‌های نویسنده‌ی آمریکایی قابل تشخیص است. آثارِ ها، خصوصاً رمان خاطرات یک آدمکش، از جهاتی به آثار آلبر کامو نیز شباهت دارند. خصوصاً از جهتِ پرداختن به مسائل اگزیستانسیالیستی‌ای چون معنای زندگی، اهمیت فردیت و ...

کتاب خاطرات یک آدمکش اول‌بار به سال 2013 به انتشار رسید. شخصیت اصلی و راویِ این اثر پیرمردی حدوداً هفتادساله است. پیرمرد در تمام طول دوران جوانی و میانسالی‌اش درگیرِ عملی خطرناک و مهیب بوده است: قتل! آری، او یک قاتل سریالی‌ِ بزرگ با ده‌ها قربانی است. اما حالا مدت‌ها می‌شود که مرتکب هیچ قتلی نشده. با فرا رسیدن سن پیری، او زندگی آرام و بی‌دردسری را با تنها دخترش آغاز کرده است. در همین اوضاع و احوال است که او از بیماری آلزایمرش آگاه می‌شود. حال که بناست فراموشی پیرمرد را در کام خود بگیرد، چرا تا وقت باقی‌ست خاطرات غریب و تکان‌دهنده‌اش را روی کاغذ نیاورد؟... در همین اثنا خبرِ هولناکِ وقوع چند قتل نیز در شهر می‌پیچد. پیرمرد، این قاتل سابق، برای پیدا کردن قاتلِ نوظهور به صرافت می‌افتد و در این راه تمام شمّ و استعداد و تجربه‌ی تبهکارانه‌ی خویش را به کار می‌گیرد. او مدعی‌ست که این کار را برای محافظت از دخترش انجام می‌دهد. اما آیا وسوسه‌ی قتلی تازه نیست که او را برانگیخته؟...

کتاب خاطرات یک آدمکش توسط خاطره کردکریمی به زبان فارسی ترجمه شده و از سوی نشر چشمه در اختیار مخاطبان علاقه‌مند قرار گرفته است. گفتنی‌ست که نسخه‌ی صوتی این اثر نیز، در سایت و اپلیکیشن کتابراه موجود است.

اقتباس سینمایی از کتاب خاطرات یک آدمکش

رمان خاطرات یک آدمکش در سال 2017 به فیلمی سینمایی با همین عنوان بدل شد.

نکوداشت‌های کتاب خاطرات یک آدمکش

  • شکی نیست که کیم یونگ ها یکی از برترین نویسندگان ادبیات کره‌ی جنوبی است. رمان خاطرات یک آدمکشِ او اثری نیرومند و خواندنی است. (ان. پی. آر)
  • کتاب خاطرات یک آدمکش نشان می‌دهد که چرا از کیم یونگ ها به عنوان بهترین نویسنده‌ی نسل خود یاد می‌شود. (نیلون)
  • کیم یونگ ها متخصص برساختنِ کمدی در درون مرزهای تراژدی‌ست. (کرامی ریدز)
  • خواندن این کتاب به تنفس هوای تازه می‌ماند. (آمازون)

کتاب خاطرات یک آدمکش مناسب چه کسانی است؟

دوست‌داران رمان‌های جنایی از مطالعه‌ی کتاب خاطرات یک آدمکش لذتی وافر خواهند برد.

با کیم یونگ ها بیشتر آشنا شویم

کیم یونگ ها (Kim Young-ha) متولد سال 1968 و اهل کشور کره‌ی جنوبی‌ست. او نویسنده‌ای توانا و پرکار است و آثار فراوانی در حیطه‌ی ادبیات داستانی به نگارش درآورده است؛ از جمله پنج مجموعه داستان و هفت رمان. در میان نوشته‌های کیم یونگ ها، کتاب «خاطرات یک آدمکش» ارزنده‌ترین و مشهورترین اثر است. درباره‌ی کیم یونگ ها، این نکته نیز گفتنی‌ست که آثارش تاکنون افتخارات فراوانی را برای او به ارمغان آورده‌اند.

در بخشی از کتاب خاطرات یک آدمکش می‌خوانیم

معلم پرسید «پس قبلِ این واقعاً سر کلاس شعر ننشسته‌ای؟» وقتی جواب دادم «مگه از اون کارهاست که باید واسه‌ش کلاس رفت؟» گفت «نه، اتفاقاً اگه معلم بدی داشته باشی، گند می‌زنه به شعرهات.» گفتم «جدی این‌جوریه؟ خیالم راحت شد.» پس باز لااقل یک چیزهایی در زندگی مانده که نمی‌شود از دیگران یادشان گرفت.

ازم اِم‌آرآی گرفتند. روی یک جور تخت بیمارستانی دراز کشیدم که شبیه تابوتی سفید بود و زدم به دلِ نور. حسش شبیه مُردن بود. توی هوا شناور بودم و از آن بالا تَنم را می‌دیدم. مرگ شانه‌به‌شانه‌ام ایستاده. حواسم هست. به‌زودی می‌میرم.

هفته‌ی بعدش، یک جور آزمایش مربوط به توانایی‌های شناختی دادم. دکتر سؤال‌هایی کرد و من هم جواب دادم. سؤال‌ها ساده بودند، اما جواب دادن به‌شان سخت بود. حس این را می‌داد که دست‌تان را کرده‌اید توی تُنگ ماهی و سعی می‌کنید ماهیِ چغری را بگیرید. رئیس‌جمهور فعلیِ کُره کیست؟ در چه سالی هستیم؟ لطفاً سه کلمه‌ی آخری را که همین حالا شنیدید تکرار کنید. هفده به‌علاوه‌ی پنج می‌شود چند؟ حتم داشتم که جواب‌ها را می‌دانم اما یادم نمی‌آمد. چه‌طور بود که هم می‌دانستم هم نمی‌دانستم؟ چه‌طور چنین چیزی ممکن بود؟

بعد از آزمایش نشستم پیش دکتر. قیافه‌اش در هم بود.

به تصویر اِم‌آرآی مغزم اشاره کرد و گفت «هیپوکامپ تحلیل رفته. بی‌ردخور آلزایمره. الآن نمی‌تونیم مطمئن شیم چه‌قدر پیش رفته. باید در طول زمان حواس‌مون به‌ش باشه.»

اون هی ساکت کناردستم نشسته و دهانش را سفت‌و‌محکم بسته بود.

دکتر گفت «خاطراتت کم‌کم محو می‌شن. اول از همه حافظه‌ی کوتاه‌مدت و خاطرات اخیرت می‌رن. می‌شه رَوندش رو کُند کرد، اما متوقف نمی‌شه. فعلاً داروهایی رو که تجویز می‌کنم مرتب مصرف کن، و همه‌چیز رو هم بنویس و همراهت داشته باش. به‌موقعش حتی نمی‌تونی خونه‌ی خودت رو پیدا کنی.»