|
کد‌خبر: 296458

داستان های طنز و حکایت های خنده دار

جالب ترین داستان های طنز و حکایت های خنده دار بهلول

داستان های طنز بهلول حکایت هایی هستند که علاوه بر آنکه لبخند بر لب می نشانند، نکته ای پندآموز نقل کرده و مخاطب را به تفکر وا می دارند. بهلول فردی دانا و زاهد بود که خود را به جنون زد. حکایت های خنده دار بهلول را در ستاره بخوانید.

حکایت های خنده دار بهلول

نشان از درایت و عقل مردی دارند که توانست با زبان طنز و تظاهر به جنون سخن حق را به صاحبان قدرت بگوید. بهلول به معنی مرد خندان یا کسی که خوبی‌های زیادی دارد، لقب مردی به نام ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی است که در زمان هارون الرشید عباسی می‌زیست.

خنده دارترین حکایتهای ملانصرالدین | حکایت آب رفتن روزها از ملا نصرالدین

در ادامه این مقاله مجموعه زیبایی از حکایت های خنده دار بهلول را برای شما گرداوری کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

داستان ها و حکایت های خنده دار بهلول

۱. بهلول و مستخدم خلیفه

یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خورده‌ای؟
مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده‌ام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم.
مستخدم پرسید: از کجا می‌دانستی؟ 
بهلول گفت: فضله‌ای بر ریشت نمودار است.

۲. دوست بهلول

شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزدیک منزل بهلول رسید، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.

بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نیست. یک دفعه صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن گذاشت.

آن مرد به بهلول گفت: الاغ تو در خانه است و تو می‌گویی نیست؟!

بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌نمایی؟!

۳. بهلول و جمع خرها

روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.

خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می‌گوید، گویا با تو کار دارد.

بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان می‌گوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته‌ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.

۴. بهلول و مرد شیاد

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم!

بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.

 

شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.

بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس است؟

۵. بهلول و دنبه

روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.

هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟

بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است.

۶. شکار رفتن بهلول و‌ هارون الرشید

روزی خلیفه‌ هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.

بهلول گفت: احسنت!

خلیفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره می‌کنی؟

بهلول جواب داد: احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

۷. حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید.

۸. احمق‌تر از بهلول

روزی خلیفه از بهلول پرسید: تا به امروز موجودی احمق‌تر از خود دیده‌ای؟

بهلول گفت: نه والله این نخستین بار است که می‌بینم.

۹. بهلول و الاغش

بهلول پای پیاده بر راهی می‌گذشت.

قاضی شهر او را دید و گفت: شنیده‌ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذاشته است.

بهلول گفت: تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می‌ارزد.

۱۰. بهلول و ثروتمند

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد.

به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟

بهلول گفت: البته که هست.

مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟

بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.

۱۱. بهلول و دیدن شیطان

روزی مردی زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم.

بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن، شیطان را خواهی دید.

۱۲. مسجد بهلول

روزی مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم؛ گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

بهلول می‌خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟!

بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

۱۳. بهلول و دزد

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگزارد. در آن محل مردی را دید که به کفش‌های او نگاه می‌کند. فهمید که طمع به کفش او دارد. ناچاراً با کفش به نماز ایستاد.

آن دزد گفت: با کفش نماز نباشد.

بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد.

۱۴. بهلول و گول زدن داروغه

داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می‌کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول در میان آن جمع بود، گفت: گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی‌ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده آن برنمی‌آیی این حرف را می‌زنی.

بهلول گفت: حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم و الا همین الساعه تو را گول می‌زدم.

داروغه گفت: حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی؟

بهلول گفت: بلی. پس همین‌جا منتظر من باش فوری می‌آیم. بهلول رفت و دیگر برنگشت.

داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت: این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی‌جهت مرا معطل و از کار باز نمود.

۱۵. هارون الرشید و شراب

روزی بهلول بر هارون وارد شد. خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید. بدین لحاظ از بهلول سوال نمود: اگر کسی انگور خورَد حرام است؟

بهلول جواب داد: نه.

خلیفه گفت: بعد از خوردن انگور آب هم بالای آن خورد چه طور است؟

بهلول جواب داد: اشکالی ندارد.

باز خلیفه گفت: بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند؟

بهلول گفت: باز هم اشکالی ندارد.

پس خلیفه گفت: چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟

بهلول جواب داد: اگر قدری خاک بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می‌رساند؟

خلیفه جواب داد: نه.

بهلول گفت: بعد از آن هم مقداری آب بر سر انسان ریزند صدمه می‌رساند؟

خلیفه جواب داد: نه.

بهلول گفت: اگر همین آب و خاک را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند، صدمه می‌رسد یا نه؟

خلیفه گفت: البته سر انسان می‌شکند.

بهلول گفت: چنانکه از ترکیب آب و خاک سر آدم می‌شکند و به او صدمه می‌رسد، از ترکیب آب و انگور هم متاعی بدست می‌آید که از خوردن آن صدمه‌های فراوان به انسان وارد می‌آید و خورنده آن حد لازم دارد. خلیفه از جواب بهلول متحیر شد و دستور داد تا بساط شراب را بردارند.

۱۶. عطیه خلیفه به بهلول

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید. بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد. هارون علت آن را سؤال نمود.

 

بهلول جواب داد: من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج‌تر و فقیرتر کسی نیست. این بود که وجه را به خود خلیفه رد کردم. چون می‌بینم مأمورین و گماشتگان تو در دکان‌ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می‌گیرند و در خزانه تو می‌ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است. لذا وجه را به شما برگرداندم.

 

 

 

source: ستاره