داستانهای هزار و یک شب | شب پنجم
داستانهای هزار و یک شب | شب پنجم | حکایت ملک سندباد+ویدئو
داستانهای هزار و یک شب را هر شب از وبسایت ۵۵ آنلاین دنبال کنید.
داستانهای هزار و یک شب را هر شب از وبسایت ۵۵ آنلاین دنبال کنید.
قسمتهای قبلی:
- داستانهای هزارویک شب | شب اول | بازرگان و عفریت+ویدئو
- داستانهای هزارویک شب | شب دوم | باطل کردن طلسم+ویدئو
- داستانهای هزارویک شب | شب سوم | حکایت صیاد+ویدئو
- داستانهای هزار و یک شب | شب چهارم | حکایت پادشاه یونان و حکیم رویان+ویدئو
چون شب پنجم شد:
داستان ملک سندباد
شهرزاد گفت: ای پادشاه جوان بخت!
وزیر گفت:« داستان ملک (پادشاه) سند باد چیست؟» پادشاه گفت:شنیده ام:
یکی از پادشاهان ایران، همیشه پی شکار بود و اهل خوش گذرانی و تفریح بود و شاهینی را تربیت کرده بود و همیشه پیش آن بود و به آن گردنبندی طلا و جواهر نشان بود و به آن ظرفی طلایی بود که هر وقت تشنه اش می شد، از آن آب می خورد.
روزی پادشاه، شاهین را روی شانه ی خود نشاند و با غلام های سیاه، به شکار رفتند. در آن جا دامی پهن کردند و آهویی به دام افتاد. سپس برای سرگرمی گفت:«همه دور این آهو جمع می شویم و از دام رهایش می کنیم. سپس به طرف هر کس بپرد، او را می کشم!» پس همه به دور آهو جمع شدند و حلقه زدند. آهو از وسط آن ها به طرف پادشاه جست زد! همه با حیرت به پادشاه نگاه کردند و پچ پچ می کردند. حال پادشاه باید خود را بکشد! سپس شاه به وزیر خود گفت:«به دنبال آهو می روم تا بگیرمش.» پس پادشاه به دنبال آهو، سوار بر اسب روان شد. شاهین هم بر سر آهو نشست و نوک بر چشمانش زد. آن گاه پادشاه رسیده، آهو را ذبح(به معنای کشتن حیوانات حلال به طوری که گوشتشان حرام نباشد. مثلا اول به او آب داده، رو به قبله ، شاهرگش را هنگام ذکر “بسم الله الرحمن الرحیم” می برند)کرد.
او که به خاطر این شکار بسیار تشنه شده بود، به زیر سایه ی درختی رفت تا استراحت کند. ناگهان دید که از بالای درخت، قطره قطره آب می چکد. سرش را بالا کرد و دید که شاهینش از بالای درخت به سمت او می آید. وقتی شاهین کنار شاه نشست، شاه آن گردنبند را از سر او برداشت و خواست که آب کند ولی شاهین پری زد و آب را ریخت. او دوباره سعی کرد و باز هم شاهین آب را ریخت. او فکر کرد که شاید شاهین هم تشنه باشد. بنابراین برای او آب ریخت ولی باز هم شاهین آب را ریخت.
شاه که در خشم شد و خواست که پر های شاهین را بکند، دید که دوباره آبی از بالای درخت می چکد و شاهین به بالای سرشان اشاره می کند. پادشاه سرش را بالا کرد و دید که ماری سمی بالای درخت است و سم خود را می پاشد. آن دو فرار کردند و پادشاه که از حسن رفتار شاهین خوشش آمده بود، از کندن پر هایش، صرف نظر کرد.
فردای آن روز، شاه و شاهین روی تخت نشسته بودند که ناگهان، شاهین فریادی کشید و مرد و پادشاه نارحت شد. بنابراین وزیر وی آمد و گفت:«آه، حکایت شما مثل حکایت “وزیر و پسر پادشاه” است.» شاه گفت:«این حکایت دیگر چیست؟»
داستان وزیر و پسر پادشاه
وزیر گفت:شنیده ام:
پادشاهی بود که پسری داشت. روزی پسر خواست که به شکار برود. شاه هم وزیر را به دنبال او فرستاد.
آن ها به دنبال شکار بودند تا آهویی رد شد. وزیر گفت:«این را بزن!» سپس پسر با اسب به دنبال آهو رفت. آن قدر رفت تا دیگر راه را گم کرد. ناگهان دختری را دید گریان. به او گفت:«تو کیستی و چرا اینجایی؟» دختر گفت:«من دختر پادشاه هند بودم. به شکار رفته بودم که خوابم برد و اسب مرا به این آورد و وقتی بیدار شدم، فهمیدم که گم شدم.» پسر که دلش برای او سوخت، او را به همراه خود برد. رفتند تا به جایی که دختر گفت من را اینجا پیاده کن. تا او پیدا شد، دختر تبدیل به غول بد ترکیبی شد. او فرزندان خود را صدا می زد و می گفت:«بچه های عزیزم! آدمی را برای خوردن آورده ام.» پسر که مرگ را مسلم دانست، التمالس کرد:«تو رو خدا با من کاری نداشته باش!»
– مگر تو پسر پادشاه نیستی؟! خب برای رهایی از دشمن پول خرج کن!
– دشمن من که الان جانم را می خواهد نه پولم را!
– خب از خدا کمک بخوا.
پسر هم دست به آسمان برد و گفت:«اَمّن یُجیبُ المُضّطرُّ اذا دَعاهُ اصرفه عِنّی اَنَّکَ علی ما تَشاء» سپس به اجازه ی خدا غول دور شد.
پس از این که داستانی که وزیر پادشاه یونان تمام شد، وزیر ادامه داد:«حال تو هم اگر به حرف های حکیم رویان گوش دهی، حتماً کشته خواهی شد. »پادشاه یونان گفت:«راست می گویی! او همان طور که توانست به من روح تازه بدهد، همان طور هم می تواند، آن را از من بگیرد. حال بگو چه کار کنم؟» وزیر گفت: «هنگامی که او آمد، او را بکش و از شرش راحت باش! »
همان زمان، پادشاه حکیم رویان را خواست. حکیم وقتی رسید، تعظیم کرد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد سعادت ابدی جفت روزگار توباد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد به هر کجا که نهی پای کار، کار تو باد
***
فخر کن بر همه شاهان که تو را شاید فخر ناز کن بر همه میران که تو را زبید ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
اندیشه به رفتن سمندت ماند آتش بستان دیو بندت ماند
خورشید به همت بلندت ماند پیچیدن افعی بکمندت ماند
معنای اشعار: ثنا و ستایش پادشاه. معمولا هر فردی که وارد بارگاه پادشاه می شود، از این اشعار می خواند تا دل شاه را جذب خود کند.
پادشاه گفت:«می دانی که چرا تو را خواستم؟»
– نه به خدا
– تو را از بهر کشتن آورده ام!
– برای چه می خواهی مرا بکشی؟
– برای این که تو جاسوسی و می خواهی مرا بکشی!!
آنگاه جلاد را خبر کرد. حکیم که از ترس سا پایش عرق کرده ئبود با صدای لرزان گفت:«تو مرا نکش، من سلامت تو را تضمین می کنم.»
– سلامت من وقتی تضمین می شود که تو را بکشم!
– ای پادشاه، پاداش نیکویی این است؟
– ناچار باید کشته شوی!
حکیم که مردن را حتمی دانست گفت:
قحط و فاست در بنه آخر الزّمان هان ای حکیم پرده ی عزلت بسازهان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
معنای شعر: ببین که دشمن را بادست خود قوی کردی و حالا او دارد تو را می کشد!
آن گاه جلاد پیش رفته و منتظر دستور ماند. حکیم رویان بگریست و با پادشاه گفت:
ای بر سر خلق سایه ی عدل خدای به خشنودیم بر من مسکین بخشای
معنای شعر: به زبان امروزی، چاپلوسی کردن معنای این شعر در این جا است و حکیم رویان می خواهد دل پادشاه را به دست آورد تا از کشتن او صرف نظر کند.
سپس گفت: پادشاها، حکایت من و تو مثل حکایت صیاد و نهنگ است!
– حکایت “صیاد و نهنگ” چیست؟
– زیر تیغ که نمی توانم داستان تعریف کنم. تو مرا ببخش که خدا بخشندگان را دوست دارد.
یکی از درباریان هم واسطه شد.ولی شاه قبول نکرد. حکیم هم که مرگ را حتمی دید گفت:«لا اقل بگذار که به خانه ی خویش بروم و وصیت بکنم و کتابی قدیمی دارم که به تو هدیه کنم.»
– چه کتابی است؟
– کتابی است سودمند. به طوری که وقتی که سر من بریده شود، پادشاه آن کتاب را باز کند و از صفحه ی دست چپ 3 خط بخواند، سر من بلند شود و هر سوالی که شاه کند پاسخ دهد.
– اشکال ندارد 3 روز دیگر همین جا باش!
او به خانه ی خویش رفت و وصیت های خود را نوشت و کتاب را برداشت و به سوی قصر رفت.
وقتی رسید به پادشاه گفت:« وقتی سر من بریده شد، سر را روی طاقچه ای بگذارید و از این دارو به آن بمالید که خونش بند آید. سپس به همان شکل که گفتم رفتار کن.»
پادشاه کتاب را باز کرد و دید که سخت باز می شود و اوراق به هم چسبیده اند. هی ورق زد تا این که صفحه ای باز شد ولی درون آن به جای نوشته زهر بود و زهر به پادشاه پاشید. شاه به زمین افتاد. حکیم آمد جلو و به شاه گفت:نگفتم:
حذر کن ز دود درون های ریش که ریش درون عاقبت سر کند
بهم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند.
معنای شعر: به عاقبت کار خود فکر کن و دل کسی را نسوزان که آهش دامن گیرت خواهد شد!
سپس پادشاه مرد.
چون صیاد حکایت را تمام به جن رساند، گفت:«ای جن، بدان که اگر پادشاه یونان قصد کشتن حکیم رویان را نداشت، خود کشته نمی شد. تو هم اگر نمی خواستی مرا بکشی، من تو را نمی کشتم.»
چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
این داستان بشتر به خیانت می پردازد که یک نفر خیر خواه برای کسی کاری می کند و درعوض بدی می بیند
هرگز چنین داستانی برای شما اتفاق نیفتد!