|
کد‌خبر: 243665

عشق | پلان | ماسک

خبر مهم، عشق از امروز گران شد!

ساعت از ۲ بامداد گذشته بود. سوار اسنپ شدم؛ ناراحت و خسته سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. ناراحتی‌ام بیشتر از خودم بود. با خودم فکر می‌کردم عاشق شغلم هستم و از جان برایش مایه گذاشته‌ام، چه شب‌بیداری‌هایی... چه سختی‌هایی... را برای شغلم نکشیده‌ام، اما امروز فقط ۱۲ساعت جلوی دوربین بودم. نقش سوپروایزر بخش کرونایی را بازی کردم و حالا اینطور خسته و بی‌رمق هستم، اما... سری تکان دادم و آهی کشیدم.

ساعت از ۲ بامداد گذشته بود. سوار اسنپ شدم؛ ناراحت و خسته سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. ناراحتی‌ام بیشتر از خودم بود. با خودم فکر می‌کردم عاشق شغلم هستم و از جان برایش مایه گذاشته‌ام، چه شب‌بیداری‌هایی... چه سختی‌هایی... را برای شغلم نکشیده‌ام، اما امروز فقط ۱۲ساعت جلوی دوربین بودم. نقش سوپروایزر بخش کرونایی را بازی کردم و حالا اینطور خسته و بی‌رمق هستم، اما... سری تکان دادم و آهی کشیدم.

بلند گفتم: عشق چه بهای سنگینی دارد!

راننده از آینه جلوی ماشین نگاهم کرد.

گفتم: ای آقا...! شاید فکر کنید شما عاشق شغل‌تان هستید که این موقع شب هم کار می‌کنید. نمی‌دانم حالا یا عشق یا وضعیت مالی هر چه که هست، اما من امروز فهمیدم که عشق بزرگ‌تر از تصور ماست!! عشق واقعی یعنی ازخودگذشتگی و به قول مولانا:

«حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو/ واندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو»!

باید برای درک عشق واقعی رفت در دل آتش، اما ما تا حالا عشق را از بیرون فقط نگاه می‌کردیم!!

دوباره آهی کشیدم و ادامه دادم:

امروز برای بازی در نقش یک پرستار، توی این شرایط پراسترس کرونایی به بیمارستانی رفته بودم. به من لباس مخصوص یا همان "گان"، دستکش و ۲تا ماسک و شیلد دادند که با آن وضعیت، چند پلان بازی کنم. من فقط برای چند ساعت زندگی پر از استرس انها را بازی کردم، اما نقش‌های اصلی را پرستارها و دکترهای بخش بازی می‌کردند که با دل و جان، بدون خستگی، شبانه‌روز شیفت بودند و هیچ دوربینی نقش آمها را ثبت نمی‌کرد. تازه با شرایطی که خانواده‌هاشان را هفته‌ها ندیده بودند و حتی سخت‌تر هم آنجا بود که خیلی‌هایشان حقوق‌های عقب‌مانده داشتند و معلوم هم نبود چه موقعی واریز شود!

سرم را به سمت راننده چرخاندم و ادامه دادم:

آقای راننده شما بگویید اگر این عشق نیست پس چیست؟!!!

راننده دوباره نگاهی از آینه به من انداخت. با دست راستش به گوشش اشاره کرد و با زبان اشاره، جمله‌ای گفت. من متوجه نشدم و با دقت بیشتری به راننده نگاه کردم که نور پلاکی که از آیینه ماشین آویزان بود، نظرم را جلب کرد.

به ساده‌لوحی خودم خندیدم و گفتم:

پس شما هم عشق را گران خریدید!

عشق چه بهای سنگینی دارد!

اما کاش، همه این واقعیت را درک کنند که تنها راه نجات بشر، فقط و فقط "درک عشق" واقعی‌ست. به امید روزی که درک عشق واقعی را از انسان‌هایی مثل شماها یاد بگیریم.

 

 

سایه مرتضوی

بازیگر و فیلمنامه‌نویس


 

source: 55 آنلاین