خیال و واقعیت | زندگی | کتابخوان | جراحی موفقیتآمیز
پیامکی از یک هموطنِ همشمارهی ناشناس؛ روایتی در رفت و برگشت بین خیال و واقعیت!
از جلوی آبمیوهفروشی که رد میشوم چشمم به طالبیهای چروکیده میافتد. خاطره لیلا دوستم یادم میآید؛ یک روز گرم مرداد، مرد میوهفروش را دیده بود که با سرنگ، آب تزریق میکرد به طالبیها تا وزنشان زیاد شود. میگفت نمردیم و واکسیناسیون میوهها را هم دیدیم...، میخندم!
نیره اردلانی
فعال اجتماعی
از جلوی آبمیوهفروشی که رد میشوم چشمم به طالبیهای چروکیده میافتد. خاطره لیلا دوستم یادم میآید؛ یک روز گرم مرداد، مرد میوهفروش را دیده بود که با سرنگ، آب تزریق میکرد به طالبیها تا وزنشان زیاد شود. میگفت نمردیم و واکسیناسیون میوهها را هم دیدیم...، میخندم!
برای منی که با خودم حرف میزنم و ناخودآگاه میخندم، وجود ماسک، یک مزیت محسوب میشود. از دید مردم پنهان میماند این کارها. از صبح دارم با خودم کلنجار میروم. هی گوشی را دستم میگیرم دوباره منصرف میشوم. آخر نزدیکِ یک سال از پیامش میگذرد. الان من اگر جوابی بنویسم، چه برداشتی میکند؟ یلدای ۱۳۹۸ را مرور میکنم... ساعت حوالی ۱۰ شب و زنگ پیامک! نوشتهی تکراریِ: "یلدا یعنی یک دقیقه بیشتر باهم بودن را باید جشن گرفت!" آنهم از شمارهی خودم!! مگر ممکن است؟!
دقت که کردم، پیششماره متفاوت بود. چه جالب! پیام یلدایی از یک همشماره. برگشتم و برای اهالی خانه با شگفتزدگی ماجرا را بازگو کردم. مادر گفت "جواب نده شاید مزاحمه!" عقل حکم میکرد حرفش را قبول کنم و بیخیال شدم. گذشت تا امروز که یک آن، یادم افتاد. شاید اصلا خطش کار نمیکند، شاید جواب ندهد، یک پیام است خب، آسمان که به زمین نمیآید، شاید کرونا...
رسیدم خانه و شروع کردم به نوشتن: سلام، یلدای ۹۸ با دیدن پیامتان در آغاز شگفتزده، سپس دلگرم و شاد شدم. ایده بکری بود همشماره! دکمه ارسال را زدم. در آشپزخانه خود را سرگرم کردم. مادر هنوز خانه دایی بود. آش دوغ ظهر را گرم کردم، چقدر میچسبد در این هوا! مشغول خوردن بودم که صدای اساماس آمد... خودش بود.
"سلام! من هم خوشحال شدم از پیامتان. مرسی که در این شرایط شما هم باعث دلگرمی شدید. بله، پارسال در اوج بیماری به تمام همشمارهایهایم پیام یلدایی فرستادم تا به گوشهگوشه کشور انرژی مثبت بفرستم و دریافت کنم." چه مرتب نوشته، از نوشته خودم خجالت کشیدم. جواب ندادم، اما در تقویم، دنبال مناسبت گشتم که این دفعه من پیام بفرستم و اینگونه ماهها کارمان شد پیامِ تبریک فرستادن به همدیگر. روز تولدش نوشت: وقتی سلامتی آدم به خطر بیفتد، قدر تکتکِ نفسهایش را میداند چه برسد انتظار پیامی امیدبخش از طرف یک هموطن!
عارضه قلبی، چند ماه یکبار راهی بیمارستانش میکرد.
عاشق خانواده بود، کتابخوان و اهل شعر، با سختی به موقعیتی که داشت رسیده بود. بیماری اگر مجال میداد، طعم خوشبختی را میچشید. گفته بود: اگر جراحی موفقیتآمیز باشد حتما میآیم به دیدارتان! من هم برایش دعا کردم! اما دیدار میسّر نشد و هموطنِ همشمارهی ناشناسِ مهربان، بعد از تحمل درد و بیماری راهی دیار باقی شد.
روزهای پرتنش کرونایی با وجود این آدم و امیدواریاش برای زندگی، روحیه مضاعفی در من آفرید؛ اینکه برای هر چیز کوچکی شکرگزار باشم و قدردان همه نعمتها!
میگفت: "از مرگ که بالاتر نداریم، برای مرگ هم باید ممنونِ خداوند باشیم که میداند، رفتن، چه موقع به صلاحِ ماست!"