«بچهها مچکریم!»
تپش قلب میلیونها «ایرانی جماعت»
«ایرانی جماعت» هر جا که باشد، و در هر شرایطی، قلبش برای وطن طور دیگری میتپد.
«ایرانی جماعت»، هر جا که باشد، دلش برای وطن طور دیگری میتپد
دیانا مینایی
هیچوقت فوتبالی نبودم. نه فقط فوتبال، کلاً مسابقات ورزشی هرگز دغدغهام نبوده.
اما رویدادهای مهمی مثل جامجهانی و المپیک را پیگیری میکنم. نه از روی علاقه به آن رشتهی ورزشی, بلکه به دلیل طبیعت ملیگرایانهای که در قلب و روحم جریان دارد.
هزاران انتقاد دارم و روزگار را هم سخت میگذرانم، مثل میلیونها هموطنِ دیگر. اما معتقدم نمیشود دلت برای ایرانزمین بتپد و از بالا رفتن نام «ایران» احساس غرور نکنی و بغض و شادی توامان نداشته باشی.
جامجهانی ۷۶ را خوب به خاطر دارم. دبستانی بودم و آن زمان برخی مدارس شیفت عصر داشتند. من هم جزو «بعدازظهریها» بودم. در زمان بازی ایران و استرالیا, یک مدرسه جمع شده بودیم پشت اتاق سرایداری، و از تلویزیون کوچک بابای مدرسه بازی را تماشا میکردیم.
بعد از آن گل تاریخیِ «خداداد», و بعد از اعلام پیروزی و صعود ایران, مدرسه را روی سرمان گذاشتیم.
وقتی با سرویس به خانه برمیگشتم، کوچه و خیابانهای محل غلغله بود. شربت و شیرینی بود که پخش میشد, رقص و هلهلهی شادی در گوشه گوشهی خیابانها به پا بود.
آن روز دیرتر از همیشه به خانه رسیدم، اما لذتبخشترین ترافیک زندگیام را همراه با شادی مردمان سرزمینم گذراندم.
قلب کوچک دبستانیام, مفهوم «وطن» را میفهمید, «عشق» را احساس میکرد, و با این که فوتبال را دوست نداشت, میدانست اتفاق خوبی افتاده و سرشار بود از احساس شادی و غرور.
آن دختر کوچک، حالا مادر است.
امشب، بعد از گل زیبای «طارمی», و بعد از برد و صعود ایران, دخترک کلاساولیام پرسید که چرا خوشحالیم؟ گفتیم چون ایران برنده شده.
چشمانش از شادی برق زد و شروع کرد به رقصیدن و جیغ کشیدن. بعد هم به اتاقش رفت و دقایقی بعد با این کاردستی برگشت.
از روی جلد کتابش پرچم ایران را نقاشی کرده بود و بینظیرترین هدیهی زندگیام را با دستان کوچک و چشمان براق و خوشحالش به دستم داد و گفت: «مامان من هم خیلی خوشحالم که ایران برنده شده. این رو یادگاری نگه دار که یادمون بمونه امشب چقدر خوشحال شدیم»
برای دقایقی رفتم به سال ۷۶ و خود کوچکم را در وجود دخترکم دیدم. و بار دیگر برایم ثابت شد که بعضی حسها درونی و ذاتی هستند.
عشق به وطن و احساس شادی و غرور هنگام به زبان آوردن نام «ایران», فارغ از هر جریان سیاسی و اجتماعی، یکی از همین احساسات است که باید در وجودت باشد. که اگر باشد، مهم نیست چند سالهای، مهم نیست از چه نسلی هستی، مهم نیست از طبقهی «برنده!» هستی یا نه، یا عضو کدام جناح و گرایش سیاسی، یا حتی کجای دنیا و چند فرسنگ دور از وطن هستی، به هر حال، کافی است اسم ایران را آن بالاها ببینی، تا قلبت تندتر بتپد و شادی و غرور در وجودت پرواز کند.
امشب، فریاد شادی و عشق و اتحاد میلیونها ایرانی، بار دیگر به من ثابت کرد که بهاصطلاح «ایرانی جماعت» هر جا که باشد، و در هر شرایطی، قلبش برای وطن طور دیگری میتپد.
«بچهها مچکریم»
(بله املای صحیح واژه را میدانم، اما این طور نوشتنش کِیف دیگری دارد!)