|
کد‌خبر: 239011

روحیه| عشق| پرستاری | زندگی | شدت تب و لرز

این "کرونا"ی لعنتی به من یاد داد...

۲۲ تیرماه حوالی غروب، پدرم با صورتی سرخ و دستانی لرزان به خانه آمد، با نگرانی. پیشانی و دستانش را لمس کردم؛ از شدت تب و لرز، پیشانی‌اش همچون تنور داغ و دستانش همچون توپ‌های بزرگ برفی بود. با کشیدن لحاف رویش، عرق سردی از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد و صدای دندان‌های به هم ساییده می‌آمد. مادرم با روش درمان خانگی با دادن دمنوش گیاهی و مُسکن و از همه مهمتر روحیه و عشق از او پرستاری می‌کرد. هرچند بارها و بارها اتفاق افتاده بود ولی این‌بار فرق می‌کرد. ته دلش نگران بود که مبادا کرونا باشد به‌خاطر همین مرا از خودشان دور می‌کردند.

۲۲ تیرماه حوالی غروب، پدرم با صورتی سرخ و دستانی لرزان به خانه آمد، با نگرانی. پیشانی و دستانش را لمس کردم؛ از شدت تب و لرز، پیشانی‌اش همچون تنور داغ و دستانش همچون توپ‌های بزرگ برفی بود. با کشیدن لحاف رویش، عرق سردی از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد و صدای دندان‌های به هم ساییده می‌آمد. مادرم با روش درمان خانگی با دادن دمنوش گیاهی و مُسکن و از همه مهمتر روحیه و عشق از او پرستاری می‌کرد. هرچند بارها و بارها اتفاق افتاده بود ولی این‌بار فرق می‌کرد. ته دلش نگران بود که مبادا کرونا باشد به‌خاطر همین مرا از خودشان دور می‌کردند.

سه روز به همین منوال گذشت و مادرم درد شدیدی در ناحیه سر که تا مغز استخوانش تیر می‌کشید، احساس کرد و پدرم با وجود سرفه زدن، سرش را ماساژ می‌داد. این‌بار پرستاری از آنِ من بود و ترسی به دلم افتاد و تصور یک لحظه نبون‌شان دنیا را روی سرم خراب کرد.

حضورشان پررنگ‌تر شد و بیش از پیش قدردان و وابسته و عاشق شدم و این را می‌شد از چشمان آنها نسبت به یکدیگر و من نیز خواند. نگرانی در چشمان‌شان موج می‌زد که نکند تنها فرزند دردانه‌شان بیمار شود.

به مدت ۳روز بار مسئولیت خانه و پرستاری بر دوش من بود که من هم با درد شدید در گوش و عطسه و آبریزش بینی بیمار شدم. اینبار کسی نبود از ما پرستاری کند و همه گریزان بودند و فقط خودمان بودیم و خدایمان. پدر و مادرم هرکدام در خلوت با بغض دعا می‌کردند که درد من برود سراغِ جانِ آنان و اشک می‌ریختند ولی در حضورم شاد بودند که روحیه‌ام را نبازم. هرچند پرستاری و کارهای خانه را تقسیم کردیم ولی مثل همیشه بیشترِ بارِ مسئولیت را به دوش کشیدند. دو روز بعد، حال همگی به حدی وخیم شد که با اطمینان از مبتلاشدن به کرونا به پزشک مراجعه کردیم و با تایید پزشک و تاکید بر خودمراقبتی، لحظه ای سکوت عجیبی حاکم شد و هر کدام برای دیگری دق‌مرگ شده بودیم ولی با توکل به خدا و روحیه امیدواری و عشق و رعایت و تقویت بهبود یافتیم.

بعد از آن روز بیش از پیش هوای یکدیگر را داشتیم .گاه به هنگام بیرون رفتن که ماسک را از یاد می‌بردیم، با چشمِ اشاره‌ای به هم تذکر می‌دادیم. می‌خواهم این را بگویم عشق در دوستت‌دارم‌گفتن‌ها و قربان‌صدقه‌رفتن‌ها و ... معنا نمی‌شود. گاهی می‌تواند در دادن لیوانی آب، لقمه‌ای نان، ماساژ دادن به هنگام درد، گاهی شوخی کردن و لبخند زدن، گاهی کنار هم نشستن بدون هیچ کلامی یا حتی دور کردن از خود، تذکر دادن و به معنای کلی فداکاری باشد.

یک کلام بگویم؛ این درسِ بزرگ را "کرونا"ی لعنتی، یاد داد به من!

 

فاطمه خزایی
 
source: 55 آنلاین