به بهانه روز مادر
صلابت و صبوری، مهربانی و معرفت، غم و شادی توامان
فقط میتوانم قطرهای کوچک از عشقی که این سالها از تو دیدهام را از قلمم روی کاغذ بیاورم.
صلابت و صبوری، مهربانی و معرفت، غم و شادی توامان
به بهانه روز مادر
بهار مهآبادی
نویسنده و دانشآموخته روانشناسی
حقیقتا از تو نوشتن قلم را در دستم سنگین میکند و ضربان قلبم را بالا میبرد، به سرعت ذهنم پر از انباشتههایی میشود از ناگفتهها، هم اکنون قلمهایم به ردیف و پر از جوهر، صفکشان در انتظارند تا بنویسم از هرآنچه در دل و ذهن و روانم میگذرد.
اما فقط میتوانم قطرهای کوچک از عشقی که این سالها از تو دیدهام را از قلمم روی کاغذ بیاورم.
از اینگونه "مادر"بودنت همیشه ذهنم در بند سوالات اسیر بوده، اما حال که خودم مادر شدهام بیشتر درک میکنم مهربانیات را.
مامان جان به یاد ندارم تو را آنگونه که شایسته هستی، پرستیده باشم، اما زین پس در هر مجالی بیشتر از " تو" خواهم گفت تا نشان تو در ذهنها حک بماند.
مامان مهربانم تو از زمانی که دختر بودی، مادری آموختی. به یاد ندارم که منِ متفاوتی را برای خودت ترجیح داده باشی.
این خلق و خوی هر مادریست که ذاتا فداکار و ایثارگر برای خانوادهاش باشد. اما تو علاوه بر اینها برای همه ما به سان فرشتهای نجاتگر بودهای و هستی که دل همه ما به حضورت گرم میشود، خودم را میگویم که همیشه از دور تماشاگرت بودم و به معنای واقعی درکت نکردم، هیچگاه دستت را نبوسیدم، علیرغم اینکه همیشه دوستت دارم.
هیچگاه وقت آزاد برایت نگذاشتم که خودت را ببینی.
همیشه تو را شریک غم کردیم اما کمتر شریک شادی.
همیشه راهنماییهایت را نصیحت میپنداشتیم اما همانها را از دیگران میپذیرفتیم.
میخواهم یاد کنم از دورانی که برای هر دو خانوادهات مادری کردی، به چشم و دل میدیدم به مادر عزیزت که بیمار بود، بدون لحظهای درنگ یا کمحوصلگی سالها خدمت کردی. حتی بعد از فوت غمبار او ، مادریات تداوم بیشتری یافت. خودت هم داغدار بودی، خودت هم مادر میخواستی.
و تنها مادر بودن را در کالبدت تا همیشه نشان کردی، شاید زمانهایی از این همه تواضع میرنجیدم و به زبان میآوردم اما تو همیشه صبوری کردی.
حالا با جسارت تمام برایت میگویم که اگر خواسته یا ناخواسته "مهر" تو را وظیفه تلقی کردم و متوجه نمیشدم دلیل نگرانیهایت را مرا ببخش. حال که خودم مادر شدهام بیشتر تو را میفهمم و تا همیشه قدردانت هستم.
مامان جان! تو هم مثل مادر بزرگوارت، مهربانی در ذاتت نهادینه است، هیچگاه از تو نقابی ندیدم مگر زمانی که ناخوش میشوی، نقاب خوشرویی میزنی تا ذرهای غم به دل ما ننشیند. شرم دارم که توان ِ جبران ندارم جز اینکه دغدغهای برایت نیافرینم.
نمیدانم چه نیروی عجیبیست که هر کسی در برابر مادر چون طفلی میشود که نیازمند دستی نوازشگر و کلامی روحانگیز است که روزگارش به کام، شیرین بماند.
از مادر بودن تنها همین بس که چنان مورد لطف و آمین خداوند است که روزی جنینی را از خون خودش در وجودش قرار میدهد، جنین نُه ماه تمام از او تغذیه میکند و ریشه میدواند. کمکم استخوانهای مادر فرسوده میشود تا نهالی را به ثمر برساند و لذت آفرینش را چون خداوند بچشد.
برایت از همان خدای منان سعادتمندی و آرامش را خواهانم.
روح مادر دلیر و خوشخُلقت در آرامشی فراخ. هرگز از یاد نمیبرم بزرگی او را که واقعا چون زنی بختیاری با صلابت زیست و چون تویی را پرورش داد که تکرارناپذیری.