بیسرنوشتی زنان افغانستان
سوگل دانایی در گزارشی در روزنامه پیام ما نوشت: میگویند خاطرات جنگ تا هفت نسل در حافظه سلولی جنگزدهها باقی میماند. زنان افغانستان خاطراتی از امارت اسلامی در ۲۰ سال قبل دارند. میدانند که آنها متعهد به ارزشهای انسانی و حقوق زنان و حقوق بشر نیستند.
وقتی فاطمه سی و چند ساله، دور از چشم امارت اسلامی زندگیش را زیر چادر سیاهش پنهان میکرد، به همه بدبختیهایش خوب فکر کرد. به این فکر کرد که سرنوشت هنگام نوشتن از آن خلاقیتهای زیادی به خرج میدهد و شاید برای همین باشد که میگویند، بدبختیهای آدمها شبیه هم نیست. به این فکر کرد که سالها پیش زندگی یک نفر در قومش را جنگ زیر و رو کرده و یکی دیگر از خویشاوندانش شوهرش مرده و یکی دیگر هم اسیر شده. خودش حالا آواره است. آواره میان تمام شوربختیها تا در نهایت یکی که از همه بدتر است نصیبش شود. فاطمه وقت کوچ کردن با دو طفل و یک کولهپشتی به همه این چیزها خوب فکر کرده بود، به اینکه بختش رفو شده اما جای پارگیها هنوز هست. ۲۰ سال پیش هنوز هست، خاطرات طالبها هنوز هست. او حالا که در پارک «شارنو» کابل میان هزاران زن افغان دیگر زیر سقف آسمان سیاه کز کرده فقط به بدبختیهایش فکر میکند، به اینکه زنان اینجا به سرزمین مبتلا به بیخوابی تبدیل شدهاند، خانههایشان سست است، زندگیهایشان سست است اما غمهایشان سخت و استوار است.
فکر و خیال آدم، خاطرات تلخ را زود از یاد میبرد. تلخیها باید فراموش شوند تا آدم بتواند یکبار دیگر روی دو پایش بایستد. «داکتر رابعه» همین کار را کرده بود. خاطرهای تلخ از دورانی که طفل بود را به پستوهای ذهنش سپرده بود و جلو رفته بود. در دانشگاه درس طب خواند و چند سال پیش بنیادی ساخت برای زنان. یک ان.جی.او، یک موسسه خیریه برای آنهایی که سخت فراموش میکردند یا اصلا فراموش کردن را نیاموخته بودند. در خیریه زنان را توانمند کرد، حق و حقوقشان را به آنها آموزش داد و آگاهشان کرد. زندگی اما بالا و پایین زیاد دارد، خلاف آنهایی که میگویند بازگشت به گذشته معنا ندارد، در افغانستان، روبهجلو رفتن از معنا افتاده است. رابعه فکرش را نمیکرد که خاطرهای تلخش دوباره زنده شود و سی و چند سال پیش بدون گرد و غبار بنشیند مقابلش. دختری خرد، مکتب را رها میکند و به ازدواج اجباری بله میگوید. عقد میکند تا دست طالبها از او دور بماند: «فامیل نبودیم، شوهرم هزاره است مثل خودم، اگر در خردی ازدواج نمیکردم، معلوم نبود چه میشود.» دوازده سال بعد از عروسی رابعه، طالبان سقوط میکند: «دوران کرزای شد، آخرین طفل من ۱/۵ ساله بود که مکتب رفتم و فارغ شدم.» آن روزها افغانستان مثل آدمی که از گردباد بیرون آمده باشد، بعد از طالبان مدتی دور خودش چرخید و مثل آدمی که از جنگ برگشته باشد، خاطرات شلیک و تفنگ و سلاح را کم کم از یاد ببرد. دختران رفتهرفته به مکتب خو گرفتند، دانشگاه رفتند، وزیر و وکیل شدند و همه چیزهایی که فراموش کرده بودند را از نو به خاطر آوردند، عاشق شدند، سفر رفتند، خواندند: «خیلی طول کشید، تا تاثیر طالبها از ذهن خانوادهها پاک شود. در آن دوران زنان اجبارا باید چادر میپوشیدند، نمیتوانستند دکتر بروند، نمیتوانستد سودا و مواد غذایی بخرند، حتی اگر زنی با سن و سال کلان بود، بدون محرم نباید بیرون میرفت، حتی اگر محرمش طفل ۴ یا ۵ ساله میبود.» رابعه در میان خاطراتش به سنگسار هم بر میخورد. مجازات شرعی برای گناهی زنانه که احتمالا دوباره برقرار شود. «تاثیر طالبان تا سالها بعد در خانوادهها هم بود. سختگیری زیادی داشتند مثلا تا مدتها اگر شوهر زن در جبهه میمرد باید با برادر شوهر وصلت میکرد.» زنان شرقی اما پیشانینوشتشان کوشش کردن برای تغییر بود. حالا چه؟ از آن همه کوشش و تغییر چه باقی مانده است؟ رابعه پشت خط تلفن واتساپ سکوت میکند. اینترنت هم مانند رابعه به سکوتش ادامه میدهد، افغانها میگویند وضعیت اینترنت، این روزها مثل حال مردم سرزمین است، اتصال گاهی ممکن است و گاهی غیرممکن: «در تمام زنان سراسیمگی به وجود آمده، خانمها از وضعیت نگرانی جدی دارند، نگرانی پیش آمده که بتوانند مکتب بخوانند، بتوانند فعالیتهایی که داشتند را ادامه بدهند. بسیاری از زنان از ولایتها مهاجر شدند، بیش از ۱۰ هزار نفر، زنان بیسرپناهی که شوهرشان در جبهه شهید شده، با طفل خود با چهار، پنج بچه به کوچه و پس کوچههای کابل آمدند. نه آبی دارند، نه غذایی نه سرپناهی بدون امکانات بهداشتی بدون هیچی. بیسرنوشت هستند.» رابعه میگوید در بسیاری از ایالتهای فراه و فاریاب زنان شناخته شده خودشان را در خانه حبس و زندانی کردند تا طالبها از حضورشان بویی نبرند و به نکاح اجباری درنیاورند: «من سخت نگرانم. شوهرم مدام مرا دلداری میدهد که چرا نگران هستی، من میگویم شاید اگر طالب بیاید همین همسایهها مرا به آنها معرفی کنند. اینجا جامعه افغان است، بعضیها سخت رقیبند، دوست ندارند که خانمها سرکار باشند، دوست ندارند که من خانمها را جمع کنم و آنها را به جامعه ببرم، کوشش میکنند که مرا حذف کنند. میترسم همینها مرا لو بدهند.» رابعه میگوید در این روزها زنانی را دیده که مهاجرت کردند، جمعیتی روانه کانادا شدند و جمعیتی راهی آمریکا و حتی ایران. خودش اما ماندگار است: «۳۰ تا خانم به من در اینجا وابستهاند، سخت است که رها کنم و بروم.»
آتش بر جان شمامهها
سال ۷۹ وقتی ملاعمر رهبر طالبان فتوا داد تا مجسمههای «شمامه» و «صلصال» بودا در بامیان را به آتش بکشند، سمیه فقط چهار سال داشت. هرچند که آتش از صلصال و شمامه تنها دو حفره کوچک باقی گذاشت اما دو مجسمه در ذهن مردم افغانستان پررنگ باقی ماند. مردم برجستگیها، فرورفتگیها و تمام ظرافت تندیسها که زمان ساختشان به سالهای ۳۰۰ تا ۷۰۰ میلادی میرسید را در یادشان ثبت و ضبط کردند. همین ثبت و ضبط دقیق ذهنی بود که وقتی نوبت به انتخاب گروه موسیقی رسید، شمامه مثل ناقوس کلیسا چندباری در ذهن سمیه و دوستانش زنگ زد و آنها نام گروهشان را به نام تندیسی گذاشتند که ۲۰ سال پیش آتشش زدند. هنوز هرات سقوط نکرده است که سمیه آوازهخوان بعد از دو بوق، تلفنش را پاسخ میدهد، علوم اجتماعی خوانده و بنیاد دهکده مهر را چند ماهی بعد از آمدن کرونا در کابل راهاندازی کرده است: «خرد بودم که علاقهمند به موسیقی شدم زمینه مساعد شد که بروم روی استیج، راستش خواندن بزرگترین تابو بود، ریسک کردم. الان هم که زنده هستم معجزه است. دختر جوانی باشی که در این جامعه بخوانی؟» از پای تلفن با اینترنتی که پایش وقت تماس صوتی میلنگد هم، میشود خندههای سمیه را تشخیص داد، خندههایی از سر بیخبری که دو روز بعد، وقتی طالب به ۸۰ کیلومتری کابل میرسد، تغییر ماهیت میدهد و اشک میشود: «ما اینجا هنوز زندهایم، هنوز نفس میکشیم.» نقطه مشترک روایت سمیه با باقی زنان افغانستان بعد از آمدن طالبان، نگران بودن است، نگرانی که شکل و شمایلش به هر زن که میرسد، تغییر میکند: «من سه خواهر و برادر دارم، همه نگرانی دارند، یکی نگران جان است و دیگری نگران ادامه فعالیتهایش. همه ما وحشیگری و توحش از طالب دیدیم و میدانیم جان تمام دخترها در خطر است. صبح که از خانه بیرون میشویم، ضمانت نداریم که برگردیم، نمیدانیم چه بر سر مکاتب میآید، خیلیها در فکر مهاجرتند، خیلیها تلاش میکنند و منتظرند تا به ایران بیایند.» سمیه هم در فکر رفتن است اما نمیداند اگر برود سرنوشت بنیاد ۹ ماههاش چه میشود: «افغانستان کشور جنگزده است، فقر زیاد دارد، دانشگاه میرفتم طفلی را در خیابان دیدم که گدایی میکرد، تا مغز استخوانم سوخت، خواستم کاری کنیم، در ایام قرنطینه جواز گرفتم، این مدت خوشبختانه چند پروژه گرفتم، بیشتر برای اطفال و زنان سرپرست خانواده کار میکنم.» او همین چند ماه پیش برای بازماندگان مکتب سیدالشهدا روانشناس و مواد غذایی فرستاده بود. اتفاقی که بسیاری آن را شروع جست و خیز طالبان در کابل فرض کردند: «درباره سرنوشت دهکده مهر چیزی گفته نمیتوانم، امیدوارم که کار ما متوقف نشود، در همین مدت تلاش زیادی کردم که ماهیگیری به مردم یاد دهم، برایش نگرانم همین هم باعث شده فعلا بمانم.» بعد دیگر زندگی سمیه و زنانی که جسارت خواندن پیدا کردند هم بعد از آمدن طالبان در محاق است. او میگوید زنان کمی این روزها در افغانستان میخوانند و بعد از آمدن طالبها صدای زن دیگر شنیده نمیشود: «شاید ۵ نفر بیشتر نباشیم. اکثرشان اروپا هستند.» سمیه پاپ میخواند و این روزها از گروه بیرون آمده، با خنده میگوید: «هنوز کاری نکردم که بشود رویش حساب کرد.» مردم افغانستان اما مثل او فکر نمیکنند، هنوز هم امیدوارند و شعرهای او را زمزمه میکنند: «دگه از جنگ و ناکامی نخوانیم/محبت باشه همنام وطنمو.»
دختران دست و پا بسته در تابوت
میگویند خاطرات جنگ تا هفت نسل در حافظه سلولی جنگزدهها باقی میماند. حتی اگر هفتاد سال هم گذشته باشد، وژمه ۲۴ ساله، تصویرش از طالب همانی است که قبلا دیده و شنیده نه تغییر میکند و نه اصلاح میشود: «زنان افغانستان خاطراتی از امارت اسلامی در ۲۰ سال قبل دارند. میدانند که آنها متعهد به ارزشهای انسانی و حقوق زنان و حقوق بشر نیستند. پس از تصرف هر ولسوالی خبرهای ناگواری به گوش ما رسیده است.» وژمه برای ادامه تحصیل و دکترا خواندن راهی هندوستان شده، وطن را ترک کرده اما افغانستان هنوز در او با هزار و یک فکر و خیال تازه و زنده است: «گذر زمان بر آن کس که میرود توفیر دارد با گذرش بر آن کس که میماند. کسی که رفته در زمان گرفتار است»۱ وژمه در کابل فعال اجتماعی بود و سالها در بنیاد و ان.جیاوهای مختلف درباره نکاح اجباری و کودک همسری و جهاد نکاح روشنگری کرد و مقالهها نوشت. همه چیزهایی که گفته بود حالا با خاطرات تازه آمیخته میشود. او میگوید: «اعضای چند انجمن به تازگی تایید کردند که طالبان، دختران جوان بین ۱۸ تا ۲۲ ساله را بیهوش میکنند، به بهانه انتقال جسدهای خودشان، آنها را در تابوت میاندازند و انتقالشان میدهند، از سرنوشت این زنان هیچ خبر تازهای منتشر نشده. خبر دست به دست نشده به حدی فاجعه بزرگ است که گویا اشاعه دروغ باشد اما این کار صورت گرفته است.» سکوت اینبار دنباله فاجعه بزرگ را میگیرد، دختران و زنان دست و پا بسته چه سرنوشتی دارند؟ وژمه دنباله حرفش را با خبرهای تلختری میگیرد، واقعیت آدم را میخکوب میکند: «زنان ۲۰ سال شبانهروز تلاش کردند تا حقشان را به دست بیاورند، این مایوسکننده است که اجازه بیرون رفتن بدون محرم را نداشته باشند. اعلام کردهاند که حتی زنان ۴۰ تا ۵۰ ساله که «مادر کلان» هستند هم بدون محرم بیرون نیایند زیرا ممکن است دست به فحشا و فساد بزنند.» وژمه میگوید تقریبا تمام اخباری که این روزها درباره نکاح اجباری طالب با یکی از دختران خانوادهها منتشر شده، درست است، میگوید در بسیاری ولایتها مکاتب بسته شده و گفته شده «زنان و دختران تا اطلاع ثانوی از خانه بیرون نشوند». وژمه از مهاجران هم آماری دارد، فراخوان آمریکا و کانادا برای پذیرش زنان افغانستانی به نظر کافی نمیآید: «حدود ۲ هزار خانم از فعالان و انجیاوهایی که مربوط به آمریکاییها بوده، ویزای پناهندگی گرفتند، اما ما در افغانستان ۲ هزار زن فعال نداریم، ما در هر ولایتمان بیش از ۱۰۰ هزار زن فعال داریم که باید نجات پیدا کنند.»
اندوه نمیماند
طالبان حالا ۵۰ درصد سرزمین افغانستان را زیر پای خود دارد. آنهایی که سیاست میدانند میگویند، رئیسجمهور غنی همین روزها استعفا میکند و افغانستان از پا در میآید، وژمه اما میگوید عمر شادی طالب زیاد نیست: «من فکر میکنم، نابرابری، ناعدالتی و تبعیض عمرش کوتاه است، بازی کلان سیاسی از دسترس افغانها خارج است، هر نوبت با مردم افغان بازی میشود اما من به این باور رسیدم که شهروندان تن به ذلت نمیدهند، شاید همان وضعیت گذشته را تجربه کنند اما به نظرم قرار نیست که خیلی چیزها عقبگرد داشته باشد، ما بسیار زیاد به عقب نخواهیم رفت.»
رنج آوارگی
شارنو، پارک زنانه کابل که روزگاری محیطی برای ورزش و تفریح بود، حالا به مامن و پناهگاه زنانی تبدیل شده که در سرزمین خودشان فراری شدند. فاطمه یکی از همینهاست. فعالان حقوق زن میگویند وزارتخانهها کوشش میکند به او و ده هزار زن دیگر یاری برسانند اما این امکان در افغانستان فراهم نیست. اسم و تصویر این زنان حالا در تمام خبرها پر شده و دردهایشان تکثیر میشود: «در اطراف پارک بسیاری چشمکپرانی میکنند، اخلال ایجاد میکنند، خانمها سخت از این مساله متنفرند.» سرنوشت وقت نوشتن از بدبختی خلاقیتهای زیادی از خودش به خرج میدهد، اما برای فاطمه و دوستانش یک اشتراک قائل شده: «هرجا کوچ کنی، رنج هم خودش را به تو میرساند.»