|
کد‌خبر: 231827

علی غیجی، طنزپرداز و فعال فرهنگی

تک‌نگاری غیرتکراری از پرسه در شهری تکراری | یک نفس عمیق در تهران!

تک‌نگاری غیرتکراری از پرسه در شهری تکراری یک نفس عمیق در تهران!

تک‌نگاری غیرتکراری از پرسه در شهری تکراری 

یک نفس عمیق در تهران!

علی غیجی، طنزپرداز و فعال فرهنگی

 

من صبح خود را... کمی صبر کنید! ببخشید الان دمدمای ظهر است و ما نیز تاکنون خفته بودیم؛ آری! از خواب برخاستم، جامه بر تن کردم و گفتم از اندرونی خارج شوم، کمی از هوای شهرم لذت ببرم و برای شما از این پرسه بنویسم. دست در جیب مبارک کردم و دیدم نه‌تنها گردش در شهر لذتی ندارد بلکه ذلت هم دارد چون جیب، خالی و هوا هم بس ناجوانمردانه سرد است، البته به قرنیه چشم چپم هم نبود.

با خود گفتم: چه سعادتی که امروز را نیز می‌خواهم با صدای بلبلان به گردش بروم! درِ اندرونی را باز کردم و چون مادرم تازه پله‌ها را شسته بود، از قدم اولی که نهادم تا پله آخر را آنچنان پایین رفتم که تصور می‌کنم لگنم مثل بشقاب ملامین شکست.

خلاصه با پایی لنگان، قدم اول را در کوچه نهادم، دیدم مردمان بیشع... استغفرالله! مرکب‌های خود را همانند دومینو پشت سر هم نهاده‌اند! در کوچه جایی برای عبور ما نیز نبود، چه رسد به انسان‌های کهنسال و معلولین عزیز. 

خلاصه به سختی از بین مرکب‌ها عبور کردم و دیدم همسایه پیرمان بر اثر کرونا دار فانی را وداع گفته. خدا بیامرز، یادم می‌آید هفته پیش در همین منزلش عروسی باشکوهی با حضور مهمان‌های زیادی برگزار کرد و کلی هم شاد بود، بگذریم!

از کوچه خارج شدم و به سمت پارک رفتم. در بین راه تصمیم گرفتم نفس عمیقی بکشم. با همان نفس عمیق اول، دهانم پر از مازوت نیم‌سوز شد. گفتم شِ... به این زندگی! گفتیم کمی در هوای پاک تهران قدم بزنیم و صدای بلبلان را بشنویم و از آن برای شما بنویسیم. بلبل کجا بود؟! ندا آمد در قفس؛ به جای صدای بلبلان، صدای قارقار کلاغ ها می‌آمد.

سنگی برداشتم و به سمت کلاغ‌ها پرتاب کردم و به کلاغ‌ها فریاد برآوردم گستاخان بی‌تربیت! مگر چه دیده‌اید که می‌گویید قارقار؟! باز هم گفتند قارقار. نکند خدا در خلقت تعدادی از حیوانات کم گذاشته است؟! ایش!

در پارک نشستم و جز جماعتی سالخورده چیزی نمی‌دیدم. البته در گوشه‌ای از پارک، صدای کودکان می‌آمد. اما صبر کنید؛ کودکان جملاتی به کار می‌برند که حتی برگ‌های درختان هم ریخته است. یک کودک به آن یکی می‌گوید: بچه بیا پایین سرمان درد گرفت! یا آن یکی کودک که از زمین اخراج شده است به بقیه می‌گوید: تمام شد؟! تاثیرگذار بود!

این صحنه‌ها را که دیدم به یاد پدرم افتادم که می‌گفت: ما نیز حتی جرات نمی‌کردیم پاهایمان را جلوی بزرگترها دراز کنیم، حرف از ازدواج می‌زدیم تا یک هفته همانند شتر از ما در خانه کار می‌کشیدند و می‌گفتند باید مرد شوی! با خود گفتم "مرد هم مردهای قدیم" که ناگهان دیدم پیرمردی که در حال شطرنج‌بازی بود آنچنان ناسزاهایی به زبان راند که من نیز مانند زاینده‌رود خشک شدم!

با خود گفتم حواسم را کمی به چیزی پرت کنم و چیزهای خوب بنویسم. در پارک که نشسته‌ایم، بچه‌ها در حال بازی هستند، پیرمردها آرام به گوشه‌ای زل زده‌اند، مازوت هست، من هستم، صدای قارقار کلاغ‌ها می‌آید، صدای بوق ۱۰۱۱ خودرویی از دور به گوش می‌رسد، پشت‌بندش عده‌ای از شهروندان برای مادر راننده دعا می‌کنند؛ چه زیباست زندگی! چقدر همه چیز عالی است! گفتم حالا که حالم خوب است کمی به محیط مجازی سر بزنم. اینستاگرام را باز کردم و دیدم نوشته است: خدا رو شکر کن! ویدیو را باز کردم و دیدم هیبت همچون حرمله درحال گفتن جملات انگیزشی است. وی می‌گفت: چطوری جان دل؟! سرِ کیف هستی؟ الهی شکر!

گفتم خدا پدرت را بیامرزد که با این هیبت به ما روحیه می‌دهی ولی حقیقتا موهایمان شبیه کله‌پاچه، کِز داده شد، اما در این روزهای وانفسا و سخت، فقط یک شعر از استاد ادب و هنر، شهرام روزپره به ذهنم آمد؛ آنجا که می‌گوید: "این روزی که میگم، روز نیس. اگه روزه مثِ اون روز نیس.

امروز مثِ دیروز نیس، هیچ روزی مثِ امروز نیس."

داشتم با حال نزار خود برمی‌خاستم تا به اندرونی بروم که دیدم دو برادر خوش‌اندام با محاسن زیبا و بلند می‌پرسند: نسبت؟ بنده ناگهان به حالِ رفع حاجت افتادم. گفتم جان؟ مجدد فرمودند نسبت‌تان با خانم چیست؟ سری برگرداندم و دیدم گربه ماده‌ای با فرزندانش در کنارم نشسته‌اند و آنقدر من غرق در مجازی شده بودم که متوجه‌شان نشدم. دستپاچه شدم گفتم دخترخاله‌ام هستند! برادران گفتند: چه چیزی می‌زنی؟ پارکت را تازه عوض کردی؟! گفتم چطور جناب؟! دیدم اشاره به تصویر در موبایل‌شان می‌کنند و در آن، تصویر من و بانویی موجه در کنار هم قرار گرفته‌ایم و در حال راز و نیاز با خداوند هستیم. آن دو عزیز گفتند که برای پاره‌ای توضیحات، باید به کلانتری محل بروم. آری، روز بنده با یک تعهد به خانواده دختر همسایه به پایان رسید.