|
کد‌خبر: 229899

احمق‌ترین شخصیت‌های شرور تاریخ سینما

این روزها شخصیت‌های شرور احمق زیادی در فیلم‌ها پیدا می‌شوند. گاهی وقت‌ها به خاطر خود فیلم است که احمق به نظر می‌رسند، مثلا داستان آن‌قدر بلاهت‌بار است که از دست هیچ‌کس کاری بر نمی‌آید و کل شخصیت‌ها احمق جلوه داده می‌شوند، گاهی وقت‌ها هم شخصیت آن‌ها را جوری نوشته‌اند که مدام کارهای احمقانه ازشان سر بزند.

این روزها شخصیت‌های شرور احمق زیادی در فیلم‌ها پیدا می‌شوند. گاهی وقت‌ها به خاطر خود فیلم است که احمق به نظر می‌رسند، مثلا داستان آن‌قدر بلاهت‌بار است که از دست هیچ‌کس کاری بر نمی‌آید و کل شخصیت‌ها احمق جلوه داده می‌شوند، گاهی وقت‌ها هم شخصیت آن‌ها را جوری نوشته‌اند که مدام کارهای احمقانه ازشان سر بزند.

 

برای آماده کردن این فهرست، دو قاعده را رعایت کرده‌ایم. یکی اینکه از بین تمام شخصیت‌های شرور جیمز باند، تنها یکی را آورده‌ایم (اگرچه تعداد شخصیت‌های شرور خنگ و احمق در دنیای جیمز باند بسیار زیاد است). دیگر اینکه اغلب فیلم‌های کمدی یا خانوادگی هالیوودی را کنار گذاشته‌ایم، چرا که در این فیلم‌ها کل داستان به شکل احمقانه‌ای جلو می‌رود و بخش‌های مهم ماجراهایشان را با تکیه بر حماقت شخصیت‌ها ساخته‌اند و  شخصیت‌های شرور احمق نیستند، بلکه کل فیلم احمقانه نوشته و ساخته شده.

 

۱۰. هری و مارو در فیلم تنها در خانه (Home Alone)

بازیگران: جو پشی و دنیل استرن

 

این دله‌دزدهای بخت‌برگشته، نه یک بار بلکه دو بار گرفتار تله‌ها و دام‌های کوین مک‌آلیستر شدند. هری و مارو زوج کمدی دو فیلم تنها در خانه بودند، دو سارق که رابطه و تضادشان با یکدیگر موقعیت‌های خنده‌داری خلق می‌کرد. هری مثلا مغز متفکر ماجرا بود و سعی می‌کرد خیلی حساب‌شده کار کند، ولی مارو با کارهای احمقانه و دیوانه‌وارش کار دستشان می‌داد. مثلا هر بار به خانه‌ای دستبرد می‌زدند، بی‌خودی شیرهای آب را باز می‌گذاشت تا به خیال خودش امضای کارشان باشد، که پلیس و مردم آن‌ها را به‌عنوان سارق‌های حرفه‌ای به رسمیت بشناسند.

 

وقتی تصمیم می‌گیرند به خانه‌ی کوین مک‌آلیستر دستبرد بزنند، کوین انواع و اقسام تله و دام را برایشان تعبیه می‌کند و آن‌ها وارد جهنمی تمام‌نشدنی می‌شوند. موقعیت‌هایی که هری و مارو در آن گیر می‌کنند، شبیه موقعیت‌های تام و جری است و برخوردشان هم با همه چیز شبیه کارتون‌ها به نظر می‌رسد.

 

بلاهای متعددی سر این دو سارق نگون‌بخت می‌آید: به آتش کشیده می‌شوند، آجر به سرشان می‌خورد، پایشان روی میخ می‌رود، از روی جاهای لیز سُر می‌خورند، دستشان با دستگیره‌ی داغ می‌سوزد و در نهایت هم که به چنگال مأمورین قانون می‌افتند و آرزو می‌کنند ای کاش هرگز پایشان را در خانه‌ی مک‌آلیسترها نمی‌گذاشتند.

 

شاید پیش خودتان بگویید این یک فیلم مخصوص کودکان است و نباید سخت بگیریم. اما طبق داستان خود فیلم، مارو و هری مثلا قرار است دو تن از جنایتکاران شناخته‌شده‌ی محله باشند، کسانی که مدت‌هاست از چشمان پلیس پنهان مانده‌اند و کسی نتوانسته دستگیرشان کند. حالا دشمن اصلی و قسم‌خورده‌ی آن‌ها یک پسربچه‌ی هشت ساله در یک خانه‌ی خالی است؟

 

تازه از این هم بدتر می‌شود. در قسمت دوم هری و مارو بعد از اینکه از زندان فرار می‌کنند، دوباره در همان تله‌های کوین گرفتار می‌شوند و دست و پا زدن آن‌ها را در موقعیتی دقیقا مشابه می‌بینیم. با اینکه تجربه‌ی مواجهه‌ی قبلی با کوین را دارند و می‌دانند باید احتیاط کنند.

 

در نهایت هر دوی آن‌ها به خاطر تک‌تک خانه‌هایی که دستبرد زده‌اند، مجرم شناخته می‌شوند. آن هم به خاطر همان امضای مارو و باز نگه داشتن شیر آب. اگر مارو چنین کار احمقانه‌ای نمی‌کرد، پلیس ممکن بود فقط سرقت از خانه‌ی مک‌آلیستر را به آن‌ها ربط دهد و جرمشان سبک‌تر می‌شد. ولی این قضیه یکی از بامزه‌ترین بخش‌های فیلم بود و خیلی به آن خرده نمی‌گیریم.

 

۹. اسکای‌نت در فیلم ترمیناتور: رستگاری (Terminator: Salvation)

فرنچایز ترمیناتور با فراز و نشیب‌های عجیب‌وغریبی روبه‌رو بوده و از قسمت دوم فوق‌العاده‌اش به بعد، هیچ دنباله‌ی خوبی برایش نساخته‌اند. ترمیناتور: رستگاری که چهارمین فیلم مجموعه حساب می‌شود، یکی از بدترین دنباله‌هاست.

 

در این فیلم سراغ همان آینده‌ای می‌رفتند که در فیلم‌های قبلی، مدام درباره‌اش هشدار می‌دادند. ساختار فرنچایز تغییر کرده بود و خیلی از نقاط داستانی گذشته را نادیده گرفته بودند. دیگر قرار نبود رباتی قاتل را ببینیم که به گذشته سفر می‌کند تا رهبر آینده‌ی انسان‌ها را از بین ببرد.

 

اما بدترین جنایت این فیلم، در حق اسکا‌ی‌نت بود. شبکه‌ی هوش مصنوعی قدرتمند و برتری که آینده‌ی انسان‌ها را به جهنم تبدیل کرده، در این فیلم به شکلی بی‌مایه و احمقانه تصویر شده. در اینجا می‌بینیم که اسکای‌نت تصمیم گرفته یک سایبورگ آدم‌نما را سراغ جان کانر بفرستد و اعتمادش را جلب کند، تا در نهایت او را به قتل برساند.

 

مشخص نیست چرا اسکای‌نت چنین تصمیمی گرفته. آن‌طور که در فیلم می‌بینیم، ماشین‌ها در همه‌ی جبهه‌ها پیروز شده‌اند و انسان‌ها شانس زیادی ندارند. اصلا بر فرض اینکه اسکای‌نت می‌خواسته از شکل‌گیری مقاومت احتمالی آینده جلوگیری کند، چرا این سایبورگ را جوری برنامه‌ریزی نکرد تا مستقیم جان کانر را بکشد؟ چه کاری است که او را سمت مقر اسکا‌ی‌نت بکشانند و بعد برای کشتنش اقدام کنند؟

 

در آخر هم که معلوم می‌شود راه دادن جان کانر به مقر اسکای‌نت حماقت محض بود چون مقدمات نابودی بخش‌های زیادی از ربات‌ها را فراهم کرد.

 

ترمیناتور فرنچایزی است که باید در همان قسمت دوم به پایان می‌رسید، ولی بی‌جهت ادامه‌اش داده‌اند. در یکی از نسخه‌های فیلم ترمیناتور ۲، با یک پایان قطعی روبه‌رو می‌شدیم و می‌دیدیم که تلاش‌های سارا کانر جواب داده و جلوی آخرالزمان ماشین‌ها را گرفته‌اند و جان کانر بزرگ و بچه‌دار شده. همین بهترین پایان برای مجموعه بود.

 

۸. جابایِ هات در فیلم بازگشت جدای (Return Of The Jedi)

بازیگر: لری وارد

 

جابایِ هات یک هیولای بدشکل و بدذات است که شبیه یک حلزون غول‌پیکر تصویر شده. او رئیس یک گروه خلافکار است که اقداماتش منجر به شکل‌گیری اتفاق‌های نیمه‌ی اول این فیلم می‌شود. در اینجا می‌بینیم که جابا، یک سال است هان سولو را به اسارت گرفته و حالا قهرمان‌های ما می‌خواهند او را از دستش نجات دهند.

 

طی ماجراهایی هان سولو را در کربونایت منجمد کرده‌اند و او را تحویل جابا داده‌اند. جابا هم هان سولوی منجمد را جلو چشم همه گذاشته تا درس عبرتی برای بقیه باشد. وقتی لوک اسکای‌واکر به مقر جابا نفوذ می‌کند، جابا ذره‌ای نگرانی به دل خودش راه نمی‌دهد. او در مقابل قدرت‌های ذهنی این جدای جوان مصون است، و پرنسس لیا را هم که اسیر خودش کرده. اما چه کار می‌کند؟ تصمیم می‌گیرد با آن‌ها بازی کند.

 

جابا به جای اینکه مثل هر جنایتکار عاقلی، از این مهره‌های ارزشمند بهره‌برداری کند و به پول برسد، یا خیلی راحت با امکانات و آدم‌کش‌ها و ابزارآلاتی که دارد آن‌ها را از بین ببرد، یک بازی احمقانه به راه می‌اندازد که در نهایت مقدمات فرار این سه نفر را فراهم می‌کند. وقتی نویسنده‌ها می‌خواهند قهرمان‌های داستانشان را نجات دهند، به هر بهانه‌ای چنگ می‌زنند و حتی خطرناک‌ترین و مرگ‌بارترین شخصیت‌ها را خنگ و احمق جلوه می‌دهند.

 

۷. رائول سیلوا در فیلم اسکای‌فال (Skyfall)

بازیگر: خاویر باردم

 

شخصیت‌های شرور جیمز باند همیشه اغراق‌آمیز رفتار می‌کنند و ویژگی‌هایی دارند که جاهای دیگر نمی‌بینیم. دشمن‌های این جاسوس انگلیسی تبدیل به بخش جدایی‌ناپذیر فرنچایز شده‌اند و دیگر همه با کلیشه‌ها و چم‌وخم‌هایشان آشنا هستیم.

 

اما در میان تمام شخصیت‌های شرور جیمز باند، سیلوا (خاویر باردم) در فیلم اسکای‌فال واقعا نمونه‌ی جالبی است.  او با نقشه‌ی بی‌منطقی که برای انتقام می‌کشد، واقعا احمق به نظر می‌رسد. متوجه می‌شویم که کل ماجراهای نیمه‌ی اول فیلم، ماجراهایی که منجر به دستگیری او می‌شود، کاملا تحت برنامه و نقشه‌ی او رخ داده. سیلوا می‌خواسته به این طریق به دل مقر زیرزمینی ام‌آی۶ نفوذ کند. در نهایت هم از اینجا می‌گریزد تا از اِم به خاطر گذشته انتقام بگیرد.

 

اما مشکل اینجاست که هیچ‌کدام از بخش‌های این نقشه‌ی به‌اصطلاح نبوغ‌آمیز، شبیه یک نقشه‌ی فکرشده به نظر نمی‌رسد و بخش زیادی از آن به شانس و اتفاق‌های بی‌منطق وابسته است. در بخش اول نقشه، رائول می‌خواست دستگیر شود، پس باید روی این حساب باز می‌کرد که جیمز باند دقیقا در لحظه‌ی درست، پایش به جزیره‌ی مخفی باز می‌شود. در این میان مأمور ۰۰۷ باید از دست نوچه‌ها و آدم‌کش‌های خود سیلوا هم جان سالم به در ببرد.

 

تازه این در صورتی است که سیلوا مطمئن می‌بود ام‌آی۶ صرفا می‌خواهد دستگیرش کند، و اطمینان می‌داشت کسی قصد کشتنش را ندارد. چون ممکن بود خیلی ساده او را حین دستگیری از بین ببرند و تمام نقشه‌هایش خراب شود. جیمز باند هم که به کشتن آدم‌ها معروف است و ممکن بود با یک گلوله زندگی او را به پایان برساند.

 

در بخش دوم نقشه، فرار او کاملا به حماقت زندان‌بان‌هایش متکی است. حتی بعد از اینکه از این مقر مخوف (مقری که با کلی نقشه خودش را داخلش جای داده بود) فرار می‌کند، با یونیفورم پلیس سراغ اِم می‌رود و در یک مکان عمومی به مردم شلیک می‌کند.

 

اگر سیلوا از اولش هم راهی بلد بود که به این شکل به اِم نزدیک شود، دیگر چه کاری بود آن همه نقشه بکشد که دستگیر شود؟ در پایان ماجرا هم، بعد از تمام این دسیسه‌چینی‌ها و نقشه‌های عجیب و غریب، مجبور می‌شود اِم و باند را تا خانه‌ای قدیمی تعقیب کند و به همراه چندین تن از نوچه‌های مسلحش به آن‌‌ها حمله کند.

 

تمام این اتفاق‌ها باعث شده تا سیلوا احمق‌ترین شخصیت شرور کل تاریخ جیمز باند باشد.

 

۶. زاد در فیلم مرد پولادین (Man Of Steel)

بازیگر: مایکل شنون

 

زاد فرمانده‌ی نظامی سیاره‌ای فوق پیشرفته‌ است که با توجه به شخصیت و جایگاهش، باید یکی از قدرتمندترین موجودات کل کهکشان باشد.

 

او بعد از اینکه متوجه می‌شود سیاره‌ی زادگاهش کریپتون به‌کل نابود شده، به همراه تعدادی از زیردست‌هایش به سیاره‌ی زمین می‌آید و در آنجا با کال-ال (همان سوپرمن) مواجه می‌شود. او حالا می‌خواهد با استفاده از کال-ال، نژاد کریپتونی‌ها را بازگرداند و از سوی دیگر قصد دارد زمین را کلا تغییر دهد تا جای قابل سکونتی برای اهالی کریپتون باشد.

 

وقتی به زمین می‌رسد، متوجه می‌شود که اگر کریپتونی‌ها روی زمین زندگی کنند، قدرت‌های خداگونه به دست می‌آورند. اما با وجود داشتن این اطلاعات شگفت‌انگیز، تصمیم می‌گیرد طبق برنامه‌ی خودش پیش برود و زمین را از این حالت در بیاورد،‌ یعنی حالتی که می‌توانست به او هم قدرت‌های ویژه بدهد. برای همین دیوانه‌وار به تشکیلات روی زمین حمله می‌کند و پروژه‌ی تغییر آن را به راه می‌اندازد. در حالی که می‌توانست زمین را به شکل فعلی خودش نگه دارد و از قدرت‌های حیرت‌انگیزش بهره ببرد.

 

۵. داروغه‌ی ناتینگهام در فیلم رابین هود: شاهزاده‌ی دزدان (Robin Hood: Prince Of Thieves)

 بازیگر: آلن ریکمن

 

در این نسخه از رابین هود، ریچارد شیردل کشور را برای مدتی ترک کرده و مشغول جنگ‌های صلیبی شده، به خاطر همین خلأ قدرتی در انگلستان پدید آمده. داروغه‌ی ناتینگهام با استفاده از نفوذ سیاسی گسترده‌اش نصف انگلیس را تحت سلطه‌ی خودش در آورده و در نبود شاه، حسابی برای خودش تشکیلاتی راه انداخته.

 

این داروغه‌ی سنگ‌دل وقتی می‌فهمد مالیات‌هایش را می‌دزدند و بین مردم بدبخت و سرکوب‌شده پخش می‌کنند، تصمیم می‌گیرد که این مردم بدبخت و سرکوب‌شده را بدخت‌تر  و سرکوب‌شده‌تر کند. اما به جای اینکه سراغ روش‌های منطقی و جواب‌پس‌داده برود، اقدامات عجیب و غریبی ازش سر می‌زند.

 

داروغه تصمیم می‌گیرد با دخترعموی ریچارد ماریون ازدواج کند تا به این طریق تبدیل به یکی از آدم‌های اشرافی شود و اگر شاه از سفرش بازنگشت، به تاج و تخت برسد. او چنان به این نقشه‌ی احمقانه‌اش ایمان دارد که در هر شرایطی می‌خواهد آن را عملی کند، حتی وقتی مردم شورشی به قلعه‌اش حمله کرده‌اند و چیزی نمانده که رابین هود او را بکشد.

 

او در میان این هیاهو و شلوغی، مدام سعی می‌کند به زور با ماریا ازدواج کند و از او بچه‌دار شود تا آینده‌ی خودش را تضمین کند. فقط از یک آدم دیوانه چنین نقشه‌هایی بر می‌آید. اصلا یک لحظه پیش خودش فکر نکرده که اگر دسیسه‌اش جواب می‌داد و به هر شکلی ماریا را حامله می‌کرد، بعدا چگونه می‌خواست جلو بقیه مقامات توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده؟ اگر شاه بازمی‌گشت چطور؟ به او چه می‌خواست بگوید؟

 

۴. لوکی در فیلم ثور (Thor) و انتقام‌جویان (Avengers)

بازیگر: تام هیدلستون

 

خدای آزگاردی حیله و نیرنگ، لوکی، طی اولین حضورهایش در جهان سینمایی مارول خیلی خوب عمل نمی‌کرد. در قسمت اول ثور، او تلاش می‌کرد تاج و تخت آزگارد را از اودین غصب کند، ولی در نهایت موفق نمی‌شد و او را تبعید می‌کردند و گرفتار یک کرم‌چاله می‌شد.

 

در فیلم انتقام‌جویان، لوکی سعی می‌کند تسراکت، همان مکعب مرموز قدرتمند را برباید. لوکی با استفاده از قدرت‌های تسراکت، کرم‌چاله‌ای باز می‌کند تا موجودات بیگانه‌ی تحت امر تانوس به زمین حمله کنند. اما در نهایت اینجا هم شکست می‌خورد و نمی‌تواند مقابل ابرقهرمان‌های زمین بایستد و در پایان لوکی را دست‌بسته به آزگارد می‌برند تا در یک زندان بپوسد.

 

بعضی‌ها می‌گویند لوکی عمدا در انتقام‌جویان شکست خورد و از اول هم قصدش این بوده که به تانوس خیانت کند، تا به این طریق دوباره به آزگارد بازگردانده شود و نقشه‌ی غصب تاج و تخت را از سر بگیرد. عده‌ای هم از این پیش‌تر می‌روند و ادعا می‌کنند که لوکی و تانوس نقشه‌ای پیچیده‌تر کشیده بودند و می‌خواستند به این طریق لوکی به آزگارد برگردد تا دسترسی به دستکش ابدیت داشته باشد و آن را تحویل تانوس دهد.

اما متأسفانه هیچ‌کدام از این ادعاها و گمانه‌زنی‌ها صحت ندارند. محبوبیت بیش از حد لوکی در بین هواداران مارول باعث شده تا اعتبار زیادی به او بدهند و اشتباهاتش را با حدس‌های خودشان جبران کنند. لوکی یک مغز متفکر نابغه یا استراتژیست برجسته نیست، تخصص او در دروغ، دسیسه و ایجاد توهم است. لوکی یک فرصت‌طلب است، نه یک شطرنج‌باز.

 

در انتقام‌جویان، متوجه می‌شویم که او اتفاقی با تانوس مواجه شده و تانوس هم به او دستور داده تا به زمین حمله کند. لوکی برای برگشتن به آزگارد نیازی به این همه نقشه و جنگ و غارت ندارد، همه می‌دانیم که راه‌های بهتری برای ورود به آن دنیا می‌شناسد و خیلی راحت‌تر می‌تواند به هدفش برسد.

 

پس منطقی نیست جنگی روی زمین به راه بیندازد و به زندان بیفتد تا راهی برای برگشتن به آزگارد پیدا کند. در تمام مدت فیلم انتقام‌جویان، لوکی فقط یک پادو و نفر زیر دست تانوس است که نقشه‌های او را عملی می‌کند و در نهایت هم به خاطر اشتباهات و حماقت‌هایش شکست می‌خورد. در هر دوی این فیلم‌ها، لوکی نمی‌تواند نقشه‌ها را درست به اجرا در بیاورد و به هدفی که خودش یا تانوس مد نظر داشتند برسد.

 

۳. مگنیتو در فیلم مردان ایکس (X-Men)

بازیگر: ایان مک‌کلین

 

مگنیتو محبوب‌ترین ابرشرور دنیای مردان ایکس است که هر بار نقشه‌هایی می‌کشد برای پاک کردن کره‌ی زمین از آدم‌های عادی و سلطه‌ی جهش‌یافته‌ها بر آن. مگنیتو هر بار در اجرای این هدف و نقشه شکست می‌خورد و هر کاری می‌کند نمی‌تواند به آن آرمان‌شهر رویایی جهش‌یافته‌ها برسد.

 

اولین فیلم مردان ایکس مسؤولیت سنگینی روی دوش خود داشت. قرار بود تعداد زیادی از ابرقهرمان‌ها را کنار هم نشان دهد و با جلوه‌های ویژه‌ای که تا حدودی قانع‌کننده بود، جهانی باوپذیر پیش چشمان مخاطبان سینما بیاورد. برایان سینگر،‌کارگردان این فیلم، نه تنها موفق شد از پس این کار سنگین بر بیاید و فرنچایزی بزرگ خلق کند،‌ بلکه با ساخت قسمت اول مردان ایکس انقلابی در فیلم‌های ابرقهرمانی به وجود آورد.

 

ولی متأسفانه این فیلم با وجود تمام نکات مثبتش، نتوانست مگنیتو و هدف بزرگش را به شکل تهدیدی ترسناک و تکان‌دهنده نشان دهد. مگنیتو به طریقی به دستگاهی قدرتمند دست یافته که با آن می‌تواند انسان‌ها را تبدیل به جهش‌یافته کند. در فیلم هیچ‌وقت توضیح نمی‌دهند که مگنیتو این دستگاه را دقیقا از کجا آورده.

 

مگنیتو قصد دارد از این دستگاه در اجلاس سران جهان استفاده کند تا به این طریق قدرتمندترین انسان‌های روی زمین، تبدیل به جهش‌یافته‌هایی با قابلیت‌های عجیب شوند.

 

متأسفانه تا پایان فیلم هم نمی‌فهمیم مگنیتو قصد داشته با این کار به چه هدفی برسد. احتمالا فکر می‌کرده اگر همه‌ی سیاستمداران را به زور تبدیل به جهش‌یافته کند، پیام سیاسی مهمی به سراسر دنیا ارسال خواهد کرد و مردم جهان مجبور می‌شوند جهش‌یافته‌ها را به‌عنوان انسان به رسمیت بشناسند. اما یک مشکل اساسی هم وجود دارد: این دستگاه به‌خوبی کار نمی‌کند و قبلا دیده‌ایم نتایج فاجعه‌باری رقم زده. ولی انگار مگنیتو به این قضیه اهمیتی نمی‌دهد و به کارش ادامه می‌دهد.

 

مگنیتو در این فیلم با کلی برنامه‌ریزی و وقت و هزینه، نقشه‌ای را عملیاتی می‌کند که هدف نهایی‌اش مشخص نیست و نمی‌دانیم در صورت موفقیت، چه دستاوردی خواهد داشت. به خاطر همین یکی از احمق‌ترین شخصیت‌های شرور سینما به حساب می‌آید.

 

۲. دیکن فراست در فیلم بلید (Blade)

بازیگر: استیفن دورف

 

قسمت اول بلید جایگاه خاصی بین هوادارانش دارد و با گذر سالیان دراز هنوز هم بین عده‌ای محبوب است، اما به نسبت قسمت دومش که گی‌یرمو دل تورو آن را ساخته کیفیت پایین‌تری دارد. درباره‌ی قسمت سومش هم اگر حرفی نزنیم، بهتر است.

 

در قسمت اول این فرنچایز خون‌آشامی، قهرمان ما (که نیمی انسان و نیمی خون‌آشام است و بقیه‌ی خون‌خوارها را شکار می‌کند) مقابل ضدقهرمانی به نام دیکن فراست قرار می‌گیرد.

 

فراست که از اعضای شورای خون‌آشام‌هاست، از اینکه در دنیای مدرن مجبور شده‌اند در سایه‌ها زندگی کنند و انسان‌ها را بپذیرند حسابی شاکی است. او آخرین صفحات کتاب ارِبوس یا همان انجیل خون‌آشام‌ها را می‌خواند و متوجه مناسکی باستانی می‌شود که طی آن می‌توانند خدای خون را احضار کنند و با کمک او، تمام انسان‌ها را مطیع و فرمان‌بردار خودشان کنند.

 

فراست با تمام وجود می‌خواهد به این قدرت دست یابد، و در فصل اوج فیلم بالاخره موفق می‌شود این مناسک خاص را اجرا کند. لا ماگرا (خدای خون) بار دیگر رها می‌شود و قدرت‌های شگفت‌انگیزش را می‌بینیم: نسبت به نور خورشید مصون است، و با یک لمس دستش می‌تواند انسان‌ها را به خون‌آشام تبدیل کند.

 

اگر هدف لا ماگرا این است که انسان‌ها را خون‌آشام کند، پس خود خون‌آشام‌ها قرار است از خون چه کسی تغذیه کنند؟ در سری فیلم‌های بلید از همان ابتدا با سازوکار دنیای خون‌آشام‌ها آشنا می‌شویم و می‌فهمیم که آن‌ها فقط و فقط باید خون انسان‌ها را بخورند تا زنده بمانند. نمی‌توانند غذای عادی یا خون همدیگر را بخورند. شورای سایه‌ها به همین دلیل تصمیم گرفته که خون‌آشام‌ها هم‌زیستی مسالمت‌آمیزی با انسان‌ها داشته باشند. تعداد انسان‌ها از آن‌ها بیشتر است و در صورت وقوع جنگ و درگیری، خون‌آشام‌ها تلفات زیادی خواهند داد.

 

اگر یک خدای خون شکست‌ناپذیر بیاید و تمام منبع تغذیه‌ی آن‌ها را تبدیل به خون‌آشام کند، چقدر می‌توانند دوام بیاورند؟

 

افزون بر این، لا ماگرا بدن فراست را تسخیر می‌کند و در نهایت هیچ چیزی از خودش باقی نمی‌ماند. واقعا باید به این شخصیت شرور آفرین گفت! نه تنها نقشه‌اش در صورت موفق شدن منجر به نابودی نسل خون‌آشام‌ها می‌شد، خودش هم از بین رفت و نمی‌توانست ببیند چه اتفاق‌هایی می‌افتد.

 

۱. لکس لوثر در فیلم‌‌های سوپرمن (Superman)

بازیگران: جین هکمن و کوین اسپیسی

 

احتمالا در تاریخ سینما، نسبت به هیچ ابرشروری اندازه‌ی لکس لوثر کم‌لطفی نشده. هر بار در فیلم‌ها خواسته‌اند این شخصیت معروف کمیک‌ بوک‌ها را به نمایش بکشند، به بدترین شکل ممکن این کار را کرده‌اند و هیچ چیزی از هوشمندی و تهدید او باقی نگذاشته‌اند.

 

لوثر در کمیک‌ها مردی با نبوغ و جاه‌طلبی فوق‌العاده‌ است. مردی با دانش و ثروت غیرقابل درک که مالک چندین شرکت تجاری غول‌آسا است. حتی در مقطعی رئیس جمهور ایالات متحده هم می‌شود.

 

در فیلم سوپرمن ریچارد دانر، لکس لوثر (جین هکمن) را به شکل یک شخصیت شرور بذله‌گو می‌بینیم که مدام نیشخند می‌زند و بیشتر شبیه فروشنده‌ی ماشین‌های دست دوم است تا نابغه‌ای متفکر. نقشه‌ی پلید و بزرگش هم این است: می‌خواهد مسیر یک موشک با کلاهک هسته‌ای را منحرف کند تا روی گسل سن آندریاس فرود بیاید و از این طریق زلزله‌ای مهیب رخ دهد، تا کل کالیفرنیا مثل یک جزیره جدا شود. چرا؟ چون به تازگی در صحرای نوادا ملکی خریده و می‌خواهد از این طریق منظره‌ای دریایی در آنجا ایجاد کند تا قیمتش بالا برود و مردم برای خریدش سر و دست بشکنند.

 

بله، لکس لوثر، این مغز متفکر دنیای کمیک‌ بوک‌ها که می‌تواند رهبر کل جهان شود، در اینجا شبیه یک دلال معاملات ملکی عمل می‌کند. تازه معلوم نیست پیش خودش چه فکری کرده. اگر نقشه‌اش اجرا می‌شد و چنین زلزله‌ی مهیبی به وقوع می‌پیوست، احتمالا بخش زیادی از املاک خودش را هم از دست می‌داد. این‌ به کنار، بعد از چنین حادثه‌ی عظیمی، اقتصاد آمریکا به طور قطع دچار فروپاشی سهمگینی می‌شد و معلوم نبود چند سال طول می‌کشید تا اوضاع به حالت عادی برگردد و مردم بخواهند برای جاذبه‌های توریستی نظیر منظره‌ی دریایی در ساحل نوادا، هزینه کنند.

 

در قسمت دوم سوپرمن اوضاع بدتر هم می‌شود. لکس لوثر در آن فیلم می‌خواهد سوپرمن را تحویل دشمن‌های کریپتونی‌اش بدهد و در ازایش کنترل استرالیا را به دست بگیرد. در فیلم بازگشت سوپرمن، لکس لوثر (کوین اسپیسی) مردی طماع است که می‌خواهد به هر طریقی شده ثروتمند شود. او قصد دارد با استفاده از کریستال‌های کریپتونی، قاره‌ای جدید در اقیانوس اطلس بسازد، قاره‌ای که باعث می‌شود سطح دریا به شکل خطرناکی بالا بیاید و میلیاردها انسان کشته شوند و قاره‌ی لکس لوثر یکی از تنها خشکی‌های قابل سکونت روی زمین به حساب بیاید.

 

مشخص نیست لکس لوثر برای بعد از این فاجعه چه برنامه‌ای داشته. وقتی چنین اتفاق سهمگینی بیفتد، قاعدتا همه به دنبال دستگیری و کشتن او خواهند بود.

 

دور و بر هر دوی این لکس لوثرها را انبوهی زیردست و نوچه‌ی احمق و بی‌دست و پا پر کرده که هیچ مهارت و قابلیت خاصی ندارند. اما مشکل اصلی از این زیردست‌ها نیست، بلکه ایده‌های احمقانه‌ی خودشان است که منجر به شکست آن‌ها می‌شود.

 

 

source: سرپوش