این یار مهربان کیست که بعضیها بدون آن نمیتوانند زندگی کنند؟!
به بهانه پایان هفته کتاب و کتابخوانی
زکیه موحد
فعال فرهنگی
از وقتی یادم میآید عاشق خواندن کتاب بودم؛ تکهکاغذهایی که برای من مثل جادویی بود که همیشه حس کنجکاوی و عطش یادگیریام را زیاد میکرد. فکر میکردم اگر کتاب بخوانم، وارد دنیای دیگری خواهم شد که اصلا بیانتها و بینظیر است!
گریههای از ته دلم در سن خیلی پایین(۵-۶سالگی) برای داشتن کتابی که بتوانم بخوانم و حرفهای مادرم که میگفت "تو که بلد نیستی بخوانی" و اصرار من برای اینکه "از تصویرهایش میفهمم"، لبخندی روی لبانم مینشاند، وصفناشدنی!
یکی از آن گریههای تاریخیام بود که هنوز که هنوز است انگار تازه و دیدنیست؛ جوری گریه میکردم انگار بدترین اتفاق عالَم برای منِ کودک، رخ داده است. من کتاب میخواستم چون برای برادرم که یک سال و نیم بزرگتر از من بود، کتاب خریده بودند ولی برای من نه، چون من هنوز مدرسه نمیرفتم.
الان، هم خندهام میگیرد و هم اشکم را درمیآورد. عالم ِ بچگی، عالم ِ عجیبیست. فکر میکردم ستمی در حقم شده که نگو و نپرس...
در تمام طول عمرم، کتاب، این یار مهربان و دوستداشتنی، این دوست بیریا و این رفیق بیکلک، همراه با من بوده چون گنجی در آستین یا چون شمشهای قیمتی. هرجا رفتم با خودم بردهام و همیشه در صدر طاقچه خانهام، کتابهایم را نشاندهام و حتی تماشایشان هم سرشار از شوق میشوم، چه برسد به خواندنشان!
دخترم گفت هفته کتابخوانی است. یکهو انگار به دوردستها سفر کردم و از آرشیو خاطراتم این گریه/خندههای کودکانه بیرون آمد؛ دلپذیر، شیرین و نوستالژیک.
یک وقتی دوستی پرسید "اینهمه کتاب میخونی یا این همه داری؟ برای چیه؟ واقعا کتاب به چه دردت میخوره؟" چه سوال عجیب و غریبی! آنقدر عجیب که اگر از خانهام بیرونش نکردم، خیلی هنر کردم! این دیگر چه سوالی است آخر؟! مگر زندگی بدون کتاب و خواندن و دریافت و آگاهی، میتواند زندگی باکیفیتی باشد؟!
بیخود نیست که گفتهاند "سن"ِ آدمی تنها عددی به معنای چرخیدن دور خورشید است وگرنه سن و سال هرکس را آنچه در زندگی دریافته و یاد گرفته تعیین میکند؛ و مگر بیکتاب، این دریافتن و آگاهشدن، شدنیست؟! محال اندر محال است!