روایت ایرج پارسینژاد از روشنفکران در کتاب «یادها و دیدارها»
در ستایش و نکوهش بزرگان
همهچیز از دانشکده ادبیات شروع میشود، سالهای 1338 تا 1342 که ایرج پارسینژاد از درسِ بدیعالزمان فروزانفر و جلالالدین همایی که میراثِ قدیم ادبیات بودند، و بعدها از مجلسِ درس نسل متجدد، پرویز ناتلخانلری و محمد معین و ذبیحالله صفا و دیگران برخوردار میشود و بهطور رسمی و تمامعیار به اهلِ فرهنگ میپیوندد.
همهچیز از دانشکده ادبیات شروع میشود، سالهای 1338 تا 1342 که ایرج پارسینژاد از درسِ بدیعالزمان فروزانفر و جلالالدین همایی که میراثِ قدیم ادبیات بودند، و بعدها از مجلسِ درس نسل متجدد، پرویز ناتلخانلری و محمد معین و ذبیحالله صفا و دیگران برخوردار میشود و بهطور رسمی و تمامعیار به اهلِ فرهنگ میپیوندد. گرچه پیشتر نیز به واسطه پدر و دوستان پدری با فرهنگ ایران آشنا بود و در دبیرستان هم انجمنهای ادبی و فرهنگی را شناخته بود و ازاینرو وقتی پایِ درس خانلری نشسته بود پیش از آن با آثارش آشنایی داشت و با اشتیاق پیگیرِ مجله «سخنِ» او بود. از همین مقدمه پیداست که پارسینژاد قریبِ نیمقرنی است که با اهلِ فرهنگ و ادبیات حشر و نشر دارد و جدا از آثار و مکتوباتِ ادبی، شناختی بیواسطه از شخصیتهای متنوع فرهنگی دارد که ماحصلِ این شناخت و معاشرت با مفاخر ادبی و چهرههای هنری دورانش، کتابی است از «یادماندههای» او که اخیرا با عنوانِ «یادها و دیدارها» در نشر نو منتشر شده و مورد توجهِ اهل فرهنگ قرار گرفته است. «یادها و دیدارها» شاملِ خاطرات و روایتِ دیدارهای پارسینژاد از طیفِ وسیعی از چهرههای شاخصِ فرهنگ و سیاست است؛ از اسماعیل سعادت و فروغ فرخزاد و یدالله رویایی و شهریار و جمالزاده و اخوانثالث و صادق چوبک و جلال آلاحمد و ابراهیم گلستان گرفته، تا بیژن مفید و فریدون آدمیت و زرینکوب و داریوش شایگان و شفیعیکدکنی و پرویز دوایی و دیگران. اما حکایتِ تقریر این خاطرات از این قرار است که ایرج پارسینژاد هرگاه در جمع دوستان از یادماندههایش تعریف میکرد، دوستان از او میخواستند تا این خاطرات را با عامه مردم در میان بگذارد و اگر این ابرام و اصرار نبود شاید او هرگز دست به قلم نمیبرد تا شرح احوالات و خلقیاتِ طیف گستردهای از اصحابِ فرهنگ را ثبت کند. چنانکه خودش در مقدمه کتاب آورده ابتدا از ترسِ اینکه این مطالب پیشپاافتاده و شخصی جلوه کند از این کار سر باز میزند، اما بعد که به نوشتنِ خاطراتش رضایت میدهد تمام سعیاش را به کار میگیرد تا در روایت هر خاطره راستی و درستی را پیش چشم داشته باشد و از خیالبافی و قصهپردازی پرهیز کند. ازاینروست که در جایجای این خاطرات میتوان بخشی از زمینه و زمانه فضای فرهنگی و روشنفکری روزگارِ روایت را بازشناخت و همین امر است که خاطرات پارسینژاد را از امری فردی فراتر میبرد و چهبسا گفتارهای حاکم بر زمانهاش را آشکار میکند. برای نمونه پارسینژاد در روایتهایش نماینده طیفی از اصحاب فرهنگ مینماید که چندان باوری به سیاست یا به تعبیر درستتر، درهمآمیختگیِ فرهنگ با سیاست ندارند و ازاینروست که تیغ تند نقد او به طرفِ جلال آلاحمد نشانه رفته و با اینکه خود جلال در «یک چاه و دو چاله» بهصراحت و بیپردهپوشی به خطای خود اعتراف میکند، پارسینژاد آن را ناکافی میداند و میگوید «واقعیت این است که آقایان روشنفکر، با همه ادعای وارستگی و آزادگی هر جا که استخوان پوسیدهای جلوشان میانداختند خیز برمیداشتند». یا در جای دیگر که از وجهِ فرهنگی شخصیت احسان طبری میگوید، معتقد است که طبری پیشینه سزاوار خود را در خدمت به رشد و گسترش ادبیات و هنر جدید پیشرو در ایران با افتادن در کژراهه سیاست به باد داد. و از «بدنامی حزب توده» سخن به میان میآورد که بهزعم او نام طبری با آن درآمیخته است. به هر تقدیر، کتابِ «یادها و دیدارها» مجموعهای است از خاطرات مستند ایرج پارسینژاد که در کمالِ انصاف و رعایت امانت روایت شدهاند و البته او به توصیف اوضاع و اشخاص بسنده نمیکند و از موضعگیری درباره اشخاص و خاطرات طفره نمیرود و فراتر از این، مواضع او در خاطراتش تصویری از یکی از گفتارهای فرهنگی به دست میدهد که چندان میانهای با سیاست یا تنیدگیِ سیاست و فرهنگ ندارد و اتصال این دو را نوعی کژراهه میداند. گفتاری که گرچه در روزگار روایتِ این خاطرات نسبت به هژمونیِ گفتار چپ، دست بالا نداشت اما بعدها رفتهرفته در فرهنگ ما خود را جا انداخت. این موضعِ پارسینژاد البته جز در مواردی مانند احسان طبری، چندان سرراست نیست. برای نمونه او در تصویری که از شاهرخ مسکوب به دست میدهد اشاره صریحی به رویکرد سیاسی او نمیکند و او را «یک ایرانی شریف و پرکار و هوشمند و آزاده» میخواند که دور از ایران سخت نگران سرنوشت زبان و فرهنگ سرزمینش بود و هرگز از نوشتن دست برنداشت. «یادها و دیدارها»ی ایرج پارسینژاد، روایتِ دورانی پربار و پرکار در فرهنگ معاصر ما است و نوعی سند تاریخی که از حال و روزگار روشنفکران و نویسندگان و متفکران ایرانی به دست میدهد. با پارسینژاد که سالهاست در آمریکا اقامت دارد، درباره این کتاب و خاطراتش به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.
پیش از هر چیز به نوع روایت شما در کتابِ «یاد و دیدارها» بپردازیم. آیا میتوان این کتاب را خاطرهنویسی دانست یا بهنوعی به تاریخ شفاهی نزدیکتر است؟ اصولا تعریف شما از متن تاریخی چیست؟
در نظر من اصل موضوع کتاب «خاطرات» بوده. اما گمان میکنم نقل خاطرات اگر صرفاً معطوف به بیان خاطرات شخصی شود و از شرح اوضاع و احوال جامعهای که خاطرات در آن جریان دارد غافل بماند بدل به امری فردی میشود که برای خواننده خواندنش سود چندانی ندارد. ازاینروست که من نخواستهام دست به «زندگینامه خودنوشت» (Autobiography) بزنم و زندگی شخصی خودم را گزارش کنم. من از همان ابتدا در گزارش دورۀ مدرسه ابتدایی از کتکخوردن معلم دانا و شریفم به جرم داشتن عقاید و افکاری مخالف میل حاکمیت زمانه اظهار نفرت کردهام و در ادامه مراحل بعدی زندگی طبق نظم تقویمی، بهاصطلاح (Chronological Order) به نقل حوادث نپرداختهام. هرچه که در زمینه اوضاعواحوال اجتماعی و تاریخی به مناسبت به نظرم رسیده به آن پرداختهام. این است که در جواب به سؤال شما میتوانم بگویم که حاصل کارم آمیزهای از خاطرهنویسی و تاریخ مستند فرهنگ معاصر ماست. و اما آنچه که به آن تأکید میکنم این است که در بیان آنچه گفتهام صداقت و راستی را در نظر داشتهام و از قصهگویی و خیالپردازی پرهیز کردهام.
اساساً نوشتن تاریخ باید بر عقلانیت تاریخی و فلسفۀ تاریخ مبتنی باشد. بسیاری از آثار در زبان فارسی که بهعنوان «تاریخ» در دست است، از قبیل کتابهای باستانیپاریزی، تاریخ نیست. قصهگویی و افسانهپردازی است که البته در آنها اندکی واقعیت تاریخی میتوان یافت، اما از ارزش و روش درست و عالمانۀ تاریخنویسی به دور مانده. به گمان من در زبان فارسی آثار فریدون آدمیت را میتوان نمونۀ اعلای تاریخنویسی دانست. و اما تاریخ شفاهی (Oral History) عبارت است از ثبت خاطرات شخصی فردی بر اساس مصاحبه، که درمورد کتاب من صدق نمیکند. در نوشتن کتابم کسی با من مصاحبه نکرده. من همانطورکه در یادداشت مقدمه گفتهام گاهی در گردهماییهایی دوستانه به نقل خاطراتی از خود درباره شخص مورد بحث میپرداختهام و در واکنش حاضران به حرفهای خود دقت و توجه زیاد میدیدم. گویی دوستان حاضر در مجلس این حرفها را برای اولین بار بود که میشنیدند. آنها از من میخواستند که این حرفها را بنویسم تا به گوش و چشم دیگران هم برسد. اما راستش را بخواهید من زیاد به ارزش تاریخی آنچه میگفتم باور نداشتم، اما وسوسۀ مکرر دوستان در حدی بود که سرانجام من تسلیم شدم و نشستم به نوشتن. در نوشتن آن هم هیچ یادداشتی در اختیار نداشتم و هرچه نوشتم از حافظه نقل کردهام.
در خاطرات پراکنده شما، مثلاً آنچه از محمدعلی جمالزاده یا فروغ فرخزاد گفتهاید، اینکه کتابِ «خلقیات ما ایرانیان» جمالزاده در زمان انتشار چنان مورد نقد و عتاب قرار میگیرد که وزارت فرهنگ و هنر ایران دعوت از او را برای دیدار از وطن بعد از سالها دوری پس میگیرد، یا آنچه از شخصیتِ متفاوت و خلافِ عادت فروغ فرخزاد به یاد آوردید، تا چه حد از ارزش فردی یا اجتماعی برخوردار است؟
در مورد جمالزاده باید بگویم از حال و احوال و حرفها و نظرهای این نویسندۀ پیشگام، هرچند که روایت یک درد دل شخصی او مبنی بر مغضوبشدنش در پی انتشار کتاب «خلقیات ما ایرانیان» بود، اما بیانکننده نابردباری دستگاه حاکمیت زمانه در برابر عقاید مخالف هم بود. پیرمرد سخت اوقاتش تلخ شده بود که پس از انتشار کتابش دعوت از او را برای بازدید از ایران پس گرفتهاند و کنارش گذاشتهاند. من تصمیم گرفتم که درد دلها و شکوه و شکایتهای او را در آن تابستان 1349 در تلویزیون منعکس کنم. او سالها بود که از یاد رفته بود و کسی از نویسندۀ اولین داستانهای کوتاه به فارسی خبری نداشت.
اما در مورد گزارش شبی که در همراهی با فروغ فرخزاد با دوستان گذشت، البته من تنها خواستهام که خاطرۀ خودم را از او ثبت کنم اما از خلال آنچه بیان شده خواننده میتواند به اوضاعواحوال زندگی شبانه در شبهای تهران آن روزگار پی ببرد. ناگفته نماند که من عکسی هم از آن شب در اختیار داشتم که متأسفانه نتوانستم پیدایش کنم و در کتاب بیاورم.
در مورد مهدی اخوان ثالث و گزارشی که از زندگی او به دست دادهاید حکایت از تنگدستی آن شاعر بزرگ دارد. آیا میتوان باور کرد شاعری با آن همه محبوبیت در گذران زندگی خود و خانوادهاش چنان درمانده باشد که اشتغال به کاری در تلویزیون آبادان برایش گرهگشا باشد؟ در همین خاطره از قولِ اخوان نقل میکنید که در برابر پیشنهاد کار در تلویزیون شرط میگذارد که کارش به برنامههای ادبی مربوط باشد و هیچ ربطی به سیاست و تبلیغات سیاسی نداشته باشد، فکر نمیکنید این رویکرد اخوان با طرد او و وضعیت نامساعد اقتصادیاش نسبت داشت؟
گویا شما که آن دوران را درک نکردهاید گمان میکنید آن زمان همه آدمها در رفاه کامل به سر میبردهاند. البته در قیاس با اوضاع امروز باید چنین تصور کنید. «غم بود ولی کم بود»، اما در مورد شخص شاعر عزیز ما و هنرمندانی امثال او باید بگویم که همه محرومیت افراد را نباید به نهادهای حکومت آن زمان منتسب کرد. واقعیت این است که اخوانثالث شغل مشخصی نداشت. مدتی در استخدام وزارت فرهنگ بود و به شغل معلمی اشتغال داشت. پس از کودتای 28 مرداد 32 به زندان رفت و پس از آزادی از زندان، در جاهای مختلف، از جمله روزنامه و رادیو، درآمدهای مختصری داشت و مدتی هم در کتابخانه ملی کار میکرد. وقتی با معرفی دوستش، حسین خدیو جم توانست کاری در بنیاد فرهنگ ایران پیدا کند، دکتر خانلری که شعر او را دوست داشت، مقرری ماهانهای برایش ترتیب داد. اما او نمیتوانست روزها سر کار حاضر شود. روزی سعیدیسیرجانی، مدیر انتشارات بنیاد فرهنگ، از عدم حضور اخوان سرِ کار پیش دکتر خانلری شکایت میکرد. من که تصادفاً خود شاهد طرح این شکایت بودم پاسخ خانلری را به شکایت سعیدیسیرجانی هرگز از یاد نمیبرم. آن استاد جوانمرد، که خود شاعر بود، گفت: ما آقای اخوان را استخدام نکردهایم که از او کارمند بسازیم و انتظار داشته باشیم مثل دیگران هر روز سر کار حاضر شود. او شاعر است. باید مراعاتش را کرد حقوقش را بگیرد. شما که از شاعر نمیتوانید کارمند اداری بسازید.
شما جلال آلاحمد را وامدار استاد خود، پرویز ناتلخانلری میدانید که با انتشار مجله سخن سهمِ بسزایی در شناساندنِ جلال و هدایت و ساعدی داشته است. معتقدید بهرغمِ این دِین که یکی از آنها چاپِ داستان کوتاه «زیارت» از نخستین آثار داستانیِ آلاحمد در مجله «سخن» بود، جلال از هیچ فرصتی برای طعن و کنایه به خانلری نمیگذشت. فکر نمیکنید رویکرد سنتگرای خانلری که خود شما به چند مورد از آنها دستکم در مورد نیما اشاره کردید؛ اینکه خانلری زبان شعری نیما را نمیپسندید و از چاپِ شعرهایش در سخن خودداری کرده بود، این خشم و عداوتِ فکری را باب کرد و شاید بتوان خودداری او از نشر آثار بنیانگذار شعر نو در «سخن» را سرمنشأ تیرگی رابطه این دو تَن دانست؟
نه، من تصور نمیکنم چنین باشد. علت واقعی کینه و دشمنی آلاحمد و گلستان و بسیاری از بهاصطلاح «روشنفکران زمانه» مشارکت و مباشرت خانلری در دستگاه دیوان و دولت بود که ظاهراً آنها موافق با آن نبودند. این را خودشان هم نوشتهاند و گفتهاند. اما واقعیت این است که آقایان روشنفکر، با همه ادعای وارستگی و آزادگی هر جا که استخوان پوسیدهای جلوشان میانداختند خیز برمیداشتند. بهترین شاهد در این مورد اعترافات شخص آلاحمد است در «یک چاه و دو چاله» که میگوید «با هر درخواستی از همایون صنعتیزاده، از ویرایش ترجمۀ سناتور ایلخان ظفر در کتاب «سقراط» گرفته تا نوشتن مطلبی درباره گاندی در کتاب «مردان خودساخته» در مقابل دستمزد تن میداده است و ابراهیم گلستان هم بابت تألیف کتاب «جزیره خارک: دُر یتیم خلیجفارس» برای دستمزد او از شرکت نفت پادرمیانی میکرده است. استفاده و بهرهبرداریهای گلستان از بودجه دستگاه روابط عمومی شرک نفت برای تهیه فیلمهای مستند را هم که خودش گفته و دیگران میدانند.
و اما علت اساسی چاپنشدن شعر نیما در مجله «سخن» ربطی به این آقایان نداشت. مربوط به سلیقه خانلری، مدیر «سخن» بود. حقیقت این است که خانلری نهتنها مخالف شعر نو نبود، بلکه در مقالههای خود بارها تأکید و تکرار کرده بود «شعر اگر نو نباشد شعر نیست»، اما طبعاً خانلری بهعنوان استاد ادبیات فارسی سلیقه خودش را داشت . وضعیت تألیف و زبان نیما را در شعر نمیپسندید و با همه سابقه خویشاوندی و ارادت نوجوانی خود به نیما از آوردن شعرهای او در «سخن» سر باز میزد. وگرنه واقعیت این است که مجله «سخن» مبلغ «ادبیات و دانش و هنر امروز» بود. نویسندگانی مانند صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی و جمال میرصادقی و شاعرانی مانند فریدون توللی، گلچین گیلانی، نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (هـ.ا. سایه) مهدی اخوانثالث، فریدون مشیری و شفیعی کدکنی، نخستین آثارشان را در «سخن» منتشر کردند و به شهرت و اعتبار رسیدند.
شما با نقل سخنرانی کوتاه آلاحمد در جلسه کانون نویسندگان ایران گفته او را که «نیما شاعری بود پولیتیزه» آوردهاید و او را از غوغاگران مخالف خواندهاید. آیا گمان میکنید به تعبیر شما «غوغاگری» جلال، ارزیابی منصفانه از آثار داستانی و مکتوباتی هچون «سنگی بر گوری» یا «سرگذشت کندوها» را دشوار کرده باشد؟
شاید که چنین باشد. شکی نیست که آلاحمد در حوزه داستاننویسی معاصر ایران آثاری مثل «مدیر مدرسه» و داستانهای کوتاهی مانند «جشن فرخنده» و «گلدسته و فلک» را نوشته که ماندگار است. نثری و سبکی هم داشته که خاص خودش بوده و نمونهای از آن را در سوگنامهاش در مرگِ نیما میتوان دید با عنوان «پیرمرد چشم ما بود» که بهیادماندنی است. اما اشاره من به «غوغاگری» او در ارتباط با نیماست که او شاعر بود و اهل سیاست و پولیتیک نبود، هرچند ناظر بر سیاست و جامعه زمانهاش بود. اما واقعیت این است که احسان طبری و حزب توده از یکسو و آلاحمد و جامعه سوسیالیستها از سوی دیگر میکوشیدند نیما و شعرش را وسیلهای برای تبلیغ مرام و مسلک سیاسی خود کنند. اما «غوغاگری» آلاحمد منحصر به تبلیغ او برای نیما نبود. او با نوشتن رساله «غربزدگی»، بر ذهن و ضمیر جوانان زمانه تأثیر کرد که آنها به هر بهانه در مخالفت با حاکمیت در پی ستیز با مدنیت مدرن غرب بودند و میخواستند به اصالتهای شرق بازگردند که همچنان که دیدیم بازگشتند.
عمده روایتها درباره همایون صنعتیزاده، حول محور خدمات فرهنگی او در بنیانگذاری مؤسسه انتشارات فرانکلین در نشر و ویرایش کتاب و تأسیس چاپخانه افست و کاغذسازی پارس و نهضت سوادآموزی در قزوین بوده است، روایتِ شما از معدود روایتهایی است که به رابطه پنهانی او با شاه برای ابلاغ نظرها و خواستهای آمریکا اشاره میکند. آلاحمد هم در «یک چاه و دو چاله» روایتی سراسر دیگرگون از صنعتیزاده و روال کار او به دست میدهد و همایون صنعتیزاده را «مباشر بنگاه فرانکلین» میخواند که بعد از کودتای 28 مرداد با «انگی از بوی دلار بر پیشانی» میآید تا کتابهای پرفروش چاپ کند و دنبال مترجم و ناشر خوشحساب میگردد. به نظر شما چنین ارتباطاتی تا چه حد چهره فرهنگی همایون صنعتیزاده را مخدوش کرده است؟
در داوری کارنامۀ پُر برگ و بار همایون صنعتیزاده نباید انصاف را از دست داد. هرچند ابراهیم گلستان در یادداشت خود، او را در جوانی پیکِ پنهانی عبدالصمد کامبخش در ارتباط با ایلات و عشایر و شبکه نظامی حزب توده دانسته است و گفته که صنعتیزاده دستپرورده و دستیارِ چنین عنصر وابستهای بوده است. اما به گمان من، صنعتیزاده خود استعداد و زمینه ذهنی و روحیه مساعدی برای ایجاد هر نوع رابطه داشته و از آن برای برآوردهشدنِ نیات خود استفاده میکرده است. چنانکه پس از انقلاب هم به حمایت همشهریاش، سردار قاسم سلیمانی و همکاری و یاری همسر کوشا و شایستهاش، شهین سرلتی (بانوی گل سرخ) توانست کشتِ سودآور گل سرخ را جانشینِ کشتِ زیانآور خشخاش کند و به کار کشت گل سرخ و گلابگیری در لالهزارِ کرمان بپردازد.
درباره صادق چوبک گفتهاید گویا چندان تمایلی نداشته از دوستش، صادق هدایت سخن بگوید. به نظر شما چرا چوبک از قضاوت در مورد دیگران خوشش نمیآمد و از حرفزدن درباره صادق هدایت با همه نزدیکی به او طفره میرفت؟
علت منش و شخصیت خود چوبک است. من در آن چند دیدار خودم با او، او را چندان آدم پرگو و خوشصحبتی ندیدم. بیشتر در خودش بود و دوست داشت بیشتر بشنود تا بگوید. وقتی از دوستان هدایت، جز خودش، پرسیدم گفت هدایت به مینوی و خانلری خیلی علاقه داشت اما البته در اواخر عمر، یعنی از 1328 به بعد که ایران را برای همیشه ترک کرد جوانان نامناسب زیادی دورش را گرفته بودند که هدایت زیاد آنها را جدی نمیگرفت. دوستان واقعی هدایت همان اولین اشخاصی بودند که با او اشتراک ذوق و سلیقه داشتند. آدمهایی از نوع بزرگ علوی، شهیدنورایی، مجتبی مینویی، پرویز خانلری، مسعود فرزاد و دیگرانی که فضل و کمالی داشتند. من هم به کار خودم سرگرم بودم و خیلی او را نمیدیدم اما جوانهایی پیدا شده بودند که میخواستند از نشست و برخاست با او کسب اعتبار کنند.
در روایت خاطره خود از احسان طبری، از سهم او در نقد ادبی جدید ایران یاد کردهاید و او را صاحب «عقل نقاد» شناختهاید. از این وجهِ در سایه ماندۀ شخصیت طبری بیشتر بگویید.
من در کتاب «احسان طبری و نقد ادبی» که ظاهراً شما آن را ندیدهاید، بیش از سیصد صفحه درباره او و آثارش در نقد ادبیات و هنر گفتهام. متأسفم که این کتاب من هم مثل «نیما یوشیج و نقد ادبی» خوانده نشده. نمیدانم چرا؟ من آنچه درباره احسان طبری در کتاب خود آوردهام همه بر اساس مقالاتی بوده در نشریات پراکندۀ متعلق به حزب توده که من با جستوجو و رنج بسیار به آنها دسترسی پیدا کردم. یکیک این مقالات را با دقت و باریکبینی انتقادی خواندم و ارزیابی کردم و در حاصل گفتار خود نوشتم که طبری در زمان خود با نوشتن مقالههایی در معرفی صادق هدایت، بزرگ علوی و نیما یوشیج در ادبیات، در موسیقی: پرویز محمود، حسین ناصحی، مرتضی حنانه و گلسرخی، در ترجمه: ابراهیم گلستان، پرویز داریوش، محمود اعتمادزاده (بهآذین)، محمد قاضی و ابراهیم یونسی، در تئاتر: عبدالحسین نوشین و حسین خیرخواه و بسیارانی دیگر مؤثر بود. متأسفانه پیشینه سزاوار خود را در خدمت به رشد و گسترش ادبیات و هنر جدید پیشرو در ایران با افتادن در کژراهه سیاست به باد داد. این است که نام او با بدنامی حزب توده درآمیخته شده است.
در کتاب «یادها و دیدارها» از دوستی پنجاهوچند ساله خود با استاد شفیعیکدکنی گفتهاید و از فضائل و کمالاتی که او را در میان معاصران ما بیهمتا کرده است. در عین حال یادآور شدهاید که خصوصیات اخلاقی او در گریز و پرهیز از جمعیت و جماعت شناخت نزدیکتر از او را دشوار کرده است. کمی بیشتر از مقام و جایگاه این شاعر و استاد بیبدیل ادبیات بگویید.
گمان نمیکنم در این گفتوگو فرصت این کار باشد. من در کتاب «شفیعی کدکنی و نقد ادبی»، که در دست انتشار دارم، بهتفصیل آثار متنوع او را در حوزه تحقیق و نقد و تصحیح متون و نسخ قدیم در شعر و تصوف و تاریخ شرح دادهام. امیدوارم این کتاب من هرچه زودتر منتشر شود و شما بتوانید از ابعاد و ساحات و مقامات این استاد آگاهی بیشتری پیدا کنید.
اما در مورد سلوک شخصی و ترجیح او بر کنارهجویی از اجتماعات این دیگر جزئی از شخصیت اوست. با این همه پیش از شروع شیوع کرونا امکان داشت شما بهآسانی او را در مجلس درسش در دانشگاه یا حتی در محل سکونتش، با قرار قبلی، ببینید و از صحبت سودمندش برخوردار شوید، اما این بیماری همه را از هم جدا کرد. نکته درخور یادآوری از شفیعیکدکنی محبوبیت بسیار او در شعر معاصر فارسی است. اهل شعر او را بسیار دوست دارند و شعرهایش را از بر میکنند. آخرین دفتر شعر او «طفلی به نام شادی» با وجود دشواریهای دسترسی به کتاب در این ایام به چاپهای مکرر رسیده است.
انتشار کتاب «یادها و دیدارها» منبعی به تاریخ شفاهیِ کممایه ما در حوزه فرهنگ و هنر افزوده است و مورد استقبال بسیاری واقع شده، تا آنجا که مدتی است در میان اهل کتاب از مطالب گوناگون او سخن میرود و با این روند حتماً به چاپهای متعدد خواهد رسید. علت این استقبال را در چه میدانید؟
علت شاید صداقتی است که خوانندگان در روایت خاطرهها دیدهاند. همانطور که میدانید بیشتر کتابهایی که در این سالها بهعنوان خاطرات به زبان فارسی یا زبانهای دیگر منتشر شده مطالبی است که نویسندگان آن از آشنایی خود و نزدیکی به شاه و رجال گذشته به دروغ دم زدهاند، تا آنجا که نمیتوان به هیچیک از آنها بهعنوان یک «سند تاریخی» اعتماد کرد. کتاب من همانطور که گفتهام، صرفا خاطرات شخصی نیست. شرح احوال هم نیست. چیزی است در نوع خود جدید که خواننده خود میتواند نوع آن را تعیین کند. آنچه که هست و من از کسانی که کتاب را خواندهاند میشنوم «خوشخوانی» و «خواندنی»بودن کتاب است که موجب خوشحالی من است. شاید این حاصل صداقتی است که خوانندگان در روایت رویدادها و یادماندهها دیدهاند. حالا اگر مضمون و موضوع بعضی از این روایت را نپسندیدهاند، از این قبیل که چرا به موضوع اعتیاد آن نمایشنامهنویس هنرمند اشاره شده یا از دولتمردان گذشته از یکی ستایش و از دیگری نکوهش کردهام باید بگویم این دیگر جزئی از عناصر خاطرات من بوده که بیملاحظه به قلم آمده است. با این همه اگر در مواردی کسانی را رنجانده باشم متأسفم، اما آنچه که میتوانم اطمینان دهم این است که در گفتههای من هیچ حب و بغض و غرض و مرض و تحقیر و اهانت و بدگویی راه ندارد. در اینجا مایلم حقگزاری خود را از دوست فاضل قدیم، محمدرضا جعفری و فرزند شایسته و کاردانش عبدالرحیم ثبت کنم. بیشک اگر یاریها و راهنماییهای ایشان نمیبود، این کتاب به این صورت آراسته و پیراسته درنمیآمد.