احمد مسعود
شیر پنجشیر؛ کسی کو هوای فریدون کند
محمدرضا بیاتی: در عصر دموکراسیهای خودمدار و ایدئولوژیهای فریبکار، احمد مسعود، فرزند خلفِ شیر پنجشیر، پرچم عقلانیت و حماسه را همپای هم برافراشته و شوری برانگیخته و شمایلی راستین را برساخته است؛ عقل و عشق (دل) در آغوش هم. از صلح حقیقی و فراگیر میگوید، اما بیآنکه رجزهای پوک بخواند آمادهی جانبازی است. او مرا به یاد شاهنامه و قیام فریدون میاندازد؛ این یادداشت در ستایش اوست:
محمدرضا بیاتی، فیلمنامهنویس و فیلمساز: در عصر دموکراسیهای خودمدار و ایدئولوژیهای فریبکار، احمد مسعود، فرزند خلفِ شیر پنجشیر، پرچم عقلانیت و حماسه را همپای هم برافراشته و شوری برانگیخته و شمایلی راستین را برساخته است؛ عقل و عشق (دل) در آغوش هم. از صلح حقیقی و فراگیر میگوید، اما بیآنکه رجزهای پوک بخواند آمادهی جانبازی است. او مرا به یاد شاهنامه و قیام فریدون میاندازد؛ این یادداشت در ستایش اوست:
فردوسی بزرگ روایت میکند که ضحاک ستمکار چندین سال پیش از پایان سلطنت و آدمخواریاش کابوسی هراسانگیز میبیند. سه مرد جنگاور به خوابِ آن شهریار اهریمنی میآیند و بر سرِ او گُرز میکوبند. کوچکترین مرد گُرزکوب آن رؤیای صادقه بر دستان و گردن ضحاک ریسمانی میبندد و با خفت به کوه دماوندش میکشاند.
بهترین موبدان و افسونگران و مُهتر اخترشناسان فراخوانده میشوند تا راز این خواب بگشایند و چارهای بسازند. اما جرأت ندارند! مضطرباند و از بیم جان، بستهزبان میمانند. ضحاک برمیآشوبد! موبدان، دل در هول و دیدگانی پُرخون سر به زیر افکندهاند که خردمندی بیدارعقل و بینا دل ناگهان و سرانجام زبان میگشاید؛ «فریدوننامی زاده خواهد شد و از تخت به زیرت خواهد کشید و در بند خواهدَت کرد. فریدون به خوانخواهی پدرش برخواهد خاست که تو او را میکشی.»
شاهِ اژدهادوش به جستجو و یافتن فریدون فرمان میدهد. اما نمییابد و ناکام میماند. روزگاری دراز میگذرد تا فریدون زاده میشود؛ با فرّ جمشید و تابندگی خورشید. فریدون و مادرش در حال گریز از چنگ دژخیمانِ ضحاک سرانجام از پدر جدا میافتند. پدر، اسیر و کشته میشود. مادر، فریدون را به کوه البرز میبَرَد در پناه مردی پارسا؛ مادر که جانِ رهاییبخشِ ایران زمین را در خطر میبیند در برابر پارسای کوهپناه خود را چنین معرفی میکند: منم سوگواری از ایران زمین! ... و فریدون را به او میسپارد.
سالها از مرگ پدر میگذرد. فریدون قد میکشد. رشید میشود و از کوه البرز پایین میآید. درمییابد از نوادگان شهریاری دلاور، اما خرمند و بیآزار است (تهمورث). فریدون جوان عزم انتقام از ضحاک جادوپَرَست را دارد، اما مادر از او میخواهد خردمندی و شکیبایی پیشه کند. حالا زمان دست به شمشیر بُردن نیست.
شاهِ آدمخوار از یافتن فریدون درمانده شده، اما فکر و ذکر فریدون از ذهن و زباناشنمیافتد. در تشویش و اضطراب، موبدان را باز فرامیخواند. بیمناک است از دشمنی خردسال، اما به دانش، بزرگسال؛ برای در امان ماندن از گزند فریدون و تعبیر و تحقق آن خواب، باید لشگری مهیب فراهم کرد از دیو و آدمی و پری... دست بکار میشود، اما آنگاه که همگان از بیمِ جان بر نیککرداریِ اژدها گواهی میدهند ناگهان کاوه فریاد برمیآورد و آرامِ درگاهِ شاه را برهم میزند. او خروشان به دادخواهی برخاسته!
کاوه بیپروا و گستاخ در برابر سلطان ابلیسخوی سخن میگوید، چون قرعهی مرگ به نام پسر کاوه رقم خورده و مغزش باید خوراک مارهای انسانخوار شود. ضحاک از مغز پسر کاوه درمیگذرد و به پاسِ آن از او میخواهد به نیکی سلطان گواهی دهد، اما کاوه نه تنها امتناع میکند بلکه با تهوری شگفت بر مِهتران و موبدان میخروشد و آنان را پایمردانِ دیو میخواند؛ آنان که با اقرار دروغ به نیکمردی ضحاک خود را دوزخی ساختهاند.
شاهِ ماردوش برای نخستین بار احساس درماندگی میکند و قادر به قتل کاوه نیست. کاوه عصیان میکند و همگان را به طغیان در برابر بیدادگری فرامیخواند و ضحاک را مِهتر اهریمنان مینامد. اینک هنگامهی آن است که فریدون را به سالاری برگزیند که جز او دیگری را شایستهی این مقام نیست.
فردوسی از زبان کاوه میگوید:
بپویید کاین مهتر آهِرمن (اهریمن) است
جهانآفرین را به دل دشمن است
دشمنی به دل با جهانآفرین در این توصیف از ضحاک حاکی از آن است که ضحاک آدمخوار، تظاهر به ایمان و خداباوری داشته است.
او مردم را به یاری فریدون میخواند:
کسی کو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
آیا احمد مسعود امروز فریدون زمانهی خویش نیست؟ گرچه سیاستورزی در جهان امروز بسیار پیچیدهتر از قهرمانسازیهای آرمانی است، اما در قیاس با طالبان -به نظرم- تردیدی نیست که باید در کنار شیر تازهی پنجشیر ایستاد.