|
کد‌خبر: 198265

هنرمند ان بزرگی که قبل از مرگ دفن شدند

«رضاخان برخی قسمت‌های فیلم فردوسی سپنتا را نپسندید و اثر توقیف شد. انگار در زندگی مشترک این دو حکیم، همذات‌پنداری غریبی صورت گرفته بود. ظاهراً جان‌نثاران پادشاه به او رسانده بودند که «چرا در فیلم، شاعر به شاه غزنوی تعظیم نمی‌کند؟!»»

ابراهیم افشار - روزنامه‌نگار - در روزنامه ایران نوشت: «در میان تمام مهجوران تاریخ هنر و ادب این سرزمین اما داستان عبدالحسین‌خان چیز دیگری بود. عبدالحسین سپنتا سازنده اولین فیلم ناطق در ایران (دختر لُر) که روزگاری در یک قبرستان‌گردی در اصفهان هر قدر که به دنبال قبر ویرانش از پا افتادیم، آخرش نفهمیدیم سنگ قبرش را چه کسی به غارت برده است. انگار که ضرب‌المثل رقت‌آور «گوربه‌گورشدگی» درباره او مفهوم یافته بود.

یک‌جور گوربه‌گورشدگی تاریخی که نه تنها در قبال او و بسیاری از هنرمندان بزرگ این سرزمین مصداق دارد، بلکه در مورد نقش مقابلش خاله روح‌انگیز نیز به عنوان یک طردشده ابدی، یک عبارت فولکلوریک رسا به نظر می‌رسد. زنی که وقتی در سال ۷۶ در اوج تنهایی و انزوا و تیره‌روزی درگذشت، تازه بسیاری از سینمایی‌نویسان ما لب خویش گزیدند که مگر روحی خانوم زنده بود که الان بخواهد دفن شود؟

نه، پسران و برادران وطنی من! خاله روح‌انگیز بعد از بازی در همان چند فیلم اول، چنان گوربه‌گور شده بود که دیگر هرگز نمی‌توانست با نقش رئال و شناسنامه واقعی خودش در یک جامعه طاعونی ضد سینما ظاهر شود. یا باید کنج خانه می‌نشست و با تمام توان، لعن و نفرین اقربا و مردم را تاب می‌آورد یا نهایتش با سه مستحفظ و بادیگارد و محافظ غولتشن، از خانه بیرون می‌رفت و صورتش را جوری می‌پوشاند که شوفرها و شاگرد شوفرهای بدمست طهرانی، سنگ و شیشه و فحش قبیحه به سمتش پرت نکنند.

اگر خاله روح‌انگیز در اوج گمنامی و طردشدگی مرد، عبدالحسین با آن‌ همه کتابی که نوشته بود، آن همه فیلمی که ساخته و بازی کرده بود، آن همه پژوهش که از خود به جا گذاشته بود و آن همه شعر که از صمیم جان سروده بود، رفت که در مقبره خانوادگی‌شان واقع در حوالی تخته‌فولاد اصفهان کنار جنازه خاله‌خانباجی‌ها و دایی‌ها و عمه‌هایش مدفون شود اما یک روز، سنگ‌ قبرش را چنان دزدیدند که روحش هم خبردار نشد.

بعدها وقتی مردمی را کنار مقبره ویرانش می‌دیدیم که با بی‌خیالی تاریخی خود، قالی‌شویی کرده یا موات فس‌دود می‌کنند و در رود نقره‌ای زرورق‌شان نشئه افتاده بودند گفتیم همان بهتر که از تو یادگاری نباشد. هیچکدام‌شان خبر نداشتند که صاحب آن قبر، نخستین سینماگر واقعی این خاک است و داستان فراز و نشیب‌های غریب زندگی‌اش و ریاضتی که برای ساختن سینمای ایران کشیده، خود یک فیلم مازوخیستی نئورئالیستی می‌طلبد که فقط به دست خودآزاری چون پازولینی ساخته شود و ما تماشاگرانش قشنگ بنشینیم و در قبال آن اشکی بیفشانیم و رد شویم. اشکی برای مردی که وقتی در روز ۳۰ آبان ۱۳۱۲ فیلمش را در سینمای مایاک لاله‌زار برای مردم تهران نشان داد، جماعت چنان غافلگیر شده بودند که می‌گفتند این دیگر آخرین فناوری جهان است و الحق که آخرالزمان فرارسیده است. آنها برای اولین بار وقتی صدا و تصویر گلنار را روی پرده سینما، میکس می‌دیدند صد بار چشم‌شان را مالیدند و هزار بار به پشت‌ پرده نظر کردند که ببینند چه کسی آن پشت دارد چشم‌بندی و جادوگری می‌کند که همه چیز روی پرده حرکت دارد؟

با چشم‌های وق‌زده، داشتند گلنار را نگاه می‌کردند که در قهوه‌خانه، عاشق جعفر شده بود و جعفر که با قلی‌خان رئیس غارنشین راهزنان می‌جنگید و الحق که در عالم واقعیت، کاملاً واقعی به نظر می‌رسید. داستان جوری بر دل مردم نشست و فیلم چنان سوکسه پیدا کرد که از آن‌ پس، زن‌ها لهجه کرمونی گلنار را از حفظ شدند و گویش گلناری را مد کردند. زن‌هایی که در محاورات روزمره خود مثل گلنار تکلم می‌کردند. مخصوصاً آن دیالوگ گلنار به جعفر سر زبان‌ها افتاد که «تهران تهران که می‌گن همینه؟» بله بله همین است. همانقدر بی‌ترحم. همانقدر بی‌انصاف که روح گلنار و جعفر را خراشیدند.

عبدالحسین‌خان که در سال ۱۳۰۶ از طرف انجمن زردتشتیان بمبئی برای ترجمه و نگارش آثاری درباره ادبیات و آیین‌های ایران باستان به هند رفته و زیر نظر دین‌شاه ایرانی تلمذ کرده بود با این که هفده جلد کتاب نیز نوشته بود اما ادبیات هیچ‌کدامش به اندازه همین جمله «تهران‌تهران که می‌گن همینه؟» در دل مردم عامی ننشسته بود. سپنتا برای پیداکردن بازیگر نقش گلنار، کل هند را زیر پا گذاشته و هر بار ناکام‌تر از پیش به خانه بازگشته بود. آخرش روح‌انگیز سامی‌نژاد را در استودیو اردشیر ایرانی پیدا کرده بود که در ۱۳ سالگی در بم کرمون عروس شده و همپای مردش به بمبئی آمده بود. سپنتا آن فیلم را با دست خالی ساخته بود. نه‌تنها بازیگر زن، که حتی لباس‌های ایرانی و وسایل صحنه هم پیدا نمی‌کرد. آخرش لوازم غار قلی‌خان را از ایران سفارش داد برایش ببرند. او در تابستان ۱۳۱۱ سه کامیون اجاره کرد - با دو اتومبیل سواری - تا بازیگرها و سیاهی‌لشکرها و وسایل فیلمبرداری و صدابرداری را از بمبئی به طرف جنگل‌های وحشتناک چمور ببرند و در یک اتوبوس بیش از صد نفر سیاهی‌لشکر گنجانده بود که باید لباس‌های لُری می‌پوشیدند و در نقش همدستان قلی‌خان ظاهر می‌شدند. آنها همچنین ۲۰۰ رأس اسب نیز با خود آورده بودند که سیرکردن و تحمل شیهه‌شان، کار حضرت فیل بود.

او چمور را برای این انتخاب کرده بود که شباهت مکانی به لرستان داشت. صبح وقتی از بمبئی حرکت می‌کردند تا خود را به چمور برسانند، خورشید غروب می‌کرد و همه مأیوس برمی‌گشتند. سپنتا خود نه تنها کارگردان که رُل اول را هم بازی کرد. در نقش جعفر که روزی گلنار را سر چاه آب می‌بیند که دارد با سلط (سطل) آب می‌کشد و یک‌دل و صد دل عاشقش می‌شود.

گلنار برای جعفر سرگذشت غریبش را تعریف می‌کند که راهزن‌ها پدر و مادرش را در کرمان کشته و او را دزدیده و به اینجا آورده‌اند و تماشاگران در سینما مایاک لاله‌زار، سلط‌سلط (سطل‌سطل) اشک می‌ریختند. همان سینمای بدوی که در روز ۳۰ آبان ۱۳۱۲ جای سوزن‌انداختن نداشت و مردم مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می‌رفتند. فیلمی که اگرچه برای نمایش‌دهنده‌اش نان داشت اما برای گلنار آب نداشت و او را به فراموشخانه‌های ابدی تبعید کرد. زنی بی‌قصور و بی‌تقصیر که برای فرار از دست متعصب‌ها گور خود را کند.

سپنتا اندکی بعد از دختر لُر، فیلم فردوسی را به منظور بزرگداشت جشن هزاره حکیم ساخت و آنگاه دست به تولید عاشقانه‌های شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون زد. سال ۱۳۱۵ اما خبر ناگواری او را به سمت اصفهان کشاند. وقتی شنید مادرش در بستر افتاده همه چیز را در کلکته جا گذاشت که برای بوسیدن گیسوان نقره‌ای مادر عجله کند.

او در حالی که نگاتیوهای فیلم لیلی و مجنون را هم به همراه آورده بود وارد گمرک بوشهر شد اما گرمکچی‌های این شهر چنان ذله‌اش کردند که از آمدن پشیمان شد. در حالی آرزویش ساختن یک استودیوی فیلمبرداری مجهز در مملکتی بود که مردمش نان برای خوردن پیدا نمی‌کردند و دسته‌دسته از وبا و طاعون می‌مردند او تمام وزارتخانه‌های مملکت را یکی‌یکی زیر پا گذاشت و از تمامی‌شان پاسخ «نوچ» گرفت.

متصدیان سانسور و سینماداران تهرانی که فکر می‌کردند او همچون سرمایه‌داران هالیوود، گونی‌گونی دلار با خود آورده است نمی‌دانستند که پول درشکه خود برای سفر از اصفهان تا تهران را از مادرش دست‌قرض گرفته است. انگار همه چیز برای خون دل خوردن او مهیا بود اما هیچ دستی برای ساختن فیلم‌های کاردرست، به سویش دراز نمی‌شد.

بعدها فرخ غفاری درباره‌اش گفت: «اگر فشار بهره‌برداران یا همان دارندگان امتیاز پخش فیلم‌های خارجی نبود، سپنتا در همان سال‌های ۱۳۱۵ یا ۱۳۱۶ می‌توانست فیلمفارسی را با یک جنبش واقعی روبه‌رو کند اما فشار بهره‌برداران فیلم‌های امریکایی مانع این جنبش شد.»

عبدالحسین سپنتا بارها و بارها زمین خورده و دوباره روی جفت پایش ایستاده بود. چه آن گاه که روزنامه «دورنمای ایران» را در هند منتشر می‌کرد و در سال ۱۳۰۷ هنگامی که مقاله‌ای درباره آزادی زنان نوشت روزنامه‌اش به محاق تعطیل رفت، چه آنگاه که در سال ۱۳۱۲ فیلم فردوسی را برای جشن هزاره فردوسی می‌ساخت و خود نقش حکیم را بازی می‌کرد اما رضاخان برخی قسمت‌های فیلم فردوسی را نپسندید و اثر توقیف شد. انگار در زندگی مشترک این دو حکیم، همذات‌پنداری غریبی صورت گرفته بود. ظاهراً جان‌نثاران پادشاه به او رسانده بودند که «چرا در فیلم، شاعر به شاه غزنوی تعظیم نمی‌کند؟!»

داستان فیلم از پنجره اتاق فردوسی آغاز می‌شد که دارد به پل خراب شهر طوس می‌نگرد و در پایان فیلم، از ترس تعقیب توسط گزمگان، تمام کتاب‌هایش را به دوش گرفته و از این غار به آن غار پناه می‌برد. صحنه مرگ فردوسی اما پایان‌بندی رقت‌آورتری داشت. آنجا که حکیم از همان پنجره اتاقش به بیرون می‌نگریست و کودکی را می‌دید که دارد شعر او را زمزمه می‌کند.

در سکانس نهایی، فقط دو نفر تابوت فردوسی را روی پل طوس به دوش داشتند و تنها یک مشایعت‌کننده مغموم از پشت جنازه حرکت می‌کرد که او نیز همان تک‌دختر شاعر بود. یک‌جور تله‌پاتی و آینده‌بینی که تنهایی و مهجوری حکیم را به انزوای سازنده فیلم در سال‌های پایانی زندگی‌اش گره می‌زد. آن روزها که سپنتا سال‌های آخر عمرش را در تنهایی و غربت و انزوا گذراند. مردی که کارشکنی‌ها و حسادت‌های بی‌حد هموطنانش را تاب نیاورد و از سینما برید. سرش را پایین انداخت و رفت اصفهان که همچون آدم گمنامی به ادامه زیست بپردازد و از عالم و آدم ببُرد.

سپنتا در فیلم شیرین و فرهادش نیز نقش فرهاد را بازی کرد (۱۳۱۳) انگار این سرنوشت عشاق خسته‌جان این خاک است که باید تیشه بردارند و جان بر سر تراش سنگ بگذارند. چهارمین فیلم سپنتا چشمان سیاه بود (۱۳۱۵) و او سرگذشت دختر و پسری ایرانی را در زمان نادرشاه به تصویر می‌کشید که به نفع ایران در هندوستان جاسوسی می‌کردند.

این بار نیز بخشی از سکانس‌های جنگی فیلم در داخل داستان لشکرکشی نادر به هند و فتح لاهور، به دست سانسورگران هندی از بدنه فیلم حذف شد و او ناکامی دیگری از سر گذراند. اما باز به روی پای خود ایستاد و فیلم لیلی و مجنون را در کلکته ساخت که در فروردین ۱۳۱۶ در تهران نمایش داده شد. فیلمی پر از شعر و تصنیف که همگی از سروده‌های خودش بود.

سپنتای شاعر، سپنتای فیلمساز، سپنتای پژوهشگر و سپنتای باستان‌شناس با تمام این بی‌وفایی‌ها و حرمان‌ها که دید قلم بر زمین نگذاشت. بعد از آن که در سال ۱۳۲۲ روزنامه سپنتا را در اصفهان منتشر کرد ناگهان در دل تاریخ گم شد. انگار همه چیز روی پرده نقره‌ای یخ زده بود. هم جعفر، هم گلنار. جعفر در تخته‌فولاد اصفهان و گلنار در خیابان پاسداران تهران که هنوز با وجود سه بار شوهرکردن، بی‌وارث مانده بود و سی سال آخر عمرش را چنان به‌تنهایی گذراند که هیچ جعفری در دنیا او را دیگر با نام گلنار صدا نزد.

شصت سال از ۸۱ سالی را که زیست، یا لعن و نفرین شنید یا بطری شوفرها کله‌اش را شکست. در هر بار شکستنکی، او فقط تصنیف کوچه‌بازاری تهرانی‌ها را زمزمه می‌کرد که «شوفر خوبه لبش پرخنده باشه... شوفر خوبه که بارش پنبه باشه». آی امان ای داد! آی امان ای داد! خدای من...‌ .»

 

source: عصر ایران