یک نفر پرسید: "چرا چراغها روشن است؟ چرا قبل از رفتن آنها را خاموش نکردید؟ هیچ میدانید برای هر قبض باید چند تیم را جریمه کنیم؟
شخص دیگری به رد کفش روی زمین اشاره کرد و گفت: "یعنی چه کسی قبل از ما آمده؟" دیگری جواب داد: "شاید ویلموتس است، آمده مبلها را ببرد، آقایان جیبهایتان را خالی کنید".
پاسخ آمد: "ویلموتس بیاید، ساختمان را یکجا میبرد که تازه میشود قسط دومش."
بحثها بالا گرفت. یکی از اعضا شک به دلها اندخت: "اگر کیروش باشد چه؟"
حدس او به اتفاق آرا رد شد، چرا که خبری از ورود با زور نبود و یحتمل مهمان ناخوانده باید کلید داشته باشد.
یک نفر گفت: "نکند تاج آمده به گلها آب بدهد؟" جواب دندان شکنی شنید: "سواحل اسپانیا گلهای بهتری دارد."
زمان به سرعت میگذشت اما هیچ یک از اعضا جرات گشت و گذار در ساختمان را نداشت. عضوی با خشم و ترس فریاد زد: "آقایان چه میکنید؟ چرا این پا و آن پا میکنید؟ تا ظهر نشده باید یک قرارداد دیگر ببندیم، اگر تا شب یک شکایت دیگر از ما به دست فیفا نرسد چطور سرمان را بالا نگه داریم؟"
دیگری در تایید او گفت: "درست میگوید. اصلا قرارداد هیچ، نمیخواهید یک رای ناعادلانه صادر کنید؟ شما را چه شده است؟ این همه تیم بدون حکم باقی مانده، نفری یک تیم را انتخاب و کار را شروع کنید."
سرها به تایید شروع به تکان خوردن کردند اما باز هم قدم از قدم برداشته نشد. دلهره و ترس جمع را صدای بلند قهقههای در خود فرو برد. صدا بسیار آشنا بود و از همین بابت اعضا با چشمهای خیره به یکدیگر زل زدند. یک نفر گفت: "یاللعجب! صدای کفا..."
حرکت شتابان جمعیت به سمت آبدارخانه کلام او را متوقف کرد. اعضا خود را سراسیمه به آبدارخانه رساندند و خیلی زود شکشان به یقین تبدیل شد.
کفاشیان روی چهارپایه نشسته و به لیوان چایش زل زده بود و بیوقفه میخندید. بعد از سکوتی نسبتا طولانی، پچپچها شروع شد. یک نفر آرام گفت: "این از کجا پیدایش شد؟ صد بار گفتم قفل را عوض کنیم."
دیگری با کنایه پاسخ داد: "قفل که سهل است، اسم و ساختمان فدراسیون را هم عوض میکردیم باز پیدایمان میکرد."
کفاشیان بیتفاوت به همهمه جمع همچنان میخندید! هر کس او را نمیشناخت به چای بودن محتویات لیوان حتما شک میکرد. یک نفر بلند گفت: "منت گذاشتید، برای احوال پرسی آمدهاید یا خدایی نکرده قصد ماندن دارید؟"
رییس پیشین جرعه آخر موجود در لیوان را سر کشید و گفت: "برای احوال پرسی آمدهام اما تا احوال همه شما را دقیق جویا شوم یحتمل چند سالی طول میکشد".
جمله را با قهقههای بلند به پایان برد و از جایش بلند شد. لپ تکتک اعضا را کشید و گفت: "بخندید تا عمو ببیند، دوست ندارم مکدر باشید. لب و لوچههایتان را جمع کنید که کلی کار داریم. یک نفر یک لیوان چای بیاورد به اتاق ریاست."
دیدگاه تان را بنویسید