ارسال به دیگران پرینت

برگشت از مرگ | برزخ | داستان واقعی

داستان شوکه کننده کسی که مرگ را تجربه کرد | زمان برایم صفر شده بود

از دنیای بعد از مرگ هیچ چیز نمی‌دانیم اما بعضی‌ها مرگ را دیده‌اند، چشیده‌اند و به این دنیا برگشته‌اند تا روایت کنند از آن وقتی که روح از بدنشان جدا شد.

داستان شوکه کننده کسی که مرگ را تجربه کرد | زمان برایم صفر شده بود

"مرگ" بزرگترین رازی است که بشر درباره آن هیچ شناختی ندارد؛ دنیای که تنها وقتی رازش بر ملا می‌شود که دیگر چیزی به نام "حیات" وجود ندارد اما با این حال افرادی وجود دارند که مرگ را برای دقایقی یا حتی ساعاتی شنیده‌اند و بعد از زنده شدن آن را توصیف کرده‌اند. اینجا روایتی برای شما نقل می‌کنیم که حکایت از یک سفر کوتاه به دیار باقی و برگشت به دیار فانی است

محمد شفیعی‌، متولد 1327، اهل‌ هفتگل‌ خوزستان‌ است‌. اندامی‌ متوسط، موهایی‌ جو گندمی‌، صورتی‌ باریک‌ و کشیده‌، چشمانی‌ ریز و پوستی‌ نسبتاً تیره‌ دارد. او بر اثر بی‌ توجهی‌ به‌ سرما خوردگی‌، دچار آنفلونزا و در نهایت‌، ذات‌ الریه‌ شد.

وی پس از احساس‌ خفگی‌، به‌ مجتمع‌ پزشکی‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌ خوزستان‌ مراجعه کرد و در نهایت‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌خمینی‌(ره) منتقل‌ شد.

طبق‌ اظهارات‌ پرستار بخش‌ آی‌سی‌یو بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌(ره)، محمد شفیعی‌، در آی‌ سی‌ یو دچار ایست‌ قلبی‌ شد و در حدود چهل‌ و پنج‌ دقیقه‌ تا یک ساعت‌ روی‌ وی عملیات‌ سی‌ پی‌ آر (احیاءقلبی‌- ریوی‌) انجام‌ شد؛ ولی‌ چون‌ نتیجه‌ای‌ نداشت‌، بیمار، فوت‌ شده‌ اعلام‌ گردید و تمام‌ دستگاه‌ها را از او قطع‌ کردند.

تا آن‌ که‌ بعد از گذشتن‌ زمانی‌ نسبتاً طولانی‌، پزشک معالج برای‌ امضای جواز دفن‌ به‌ آنجا آمد و در عین‌ ناباوری‌، ضربان‌ بسیار ضعیفی‌ را حس‌ کرد و به‌ سرعت‌، سی‌ پی‌ آر شروع‌ شد و جسد پس‌ از 45 دقیقه‌ زنده‌ شد.

**زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود!

احساس‌ خستگی‌ مفرط می‌کردم‌؛ حسی‌ شبیه‌ به‌ زجر! مدت‌ زیادی‌ طول‌ نکشید تا تبدیل‌ به‌ یک‌ حس‌ عمیق‌ لذت‌ بخش‌ شد...! دلم‌ غش‌ می‌رفت‌! یک‌ خوشی‌ بسیار دلپذیر... در فضا رها شدم‌! در اتاق‌، پرستاران‌ را دیدم‌ که‌ روی‌ کسی‌ خم‌ شده‌اند و در حال‌ ماساژ قلبی‌،... هستند. اول‌ متوجه‌ نشدم‌ او کیست‌؛ ولی‌ بعد که‌ چهره‌ او را دیدم‌ به‌ شدت‌ جا خوردم‌! خودم‌ بود...!

زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود؛ انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌تولدم‌ را دیدم‌! مادرم‌ را دیدم‌ که‌ در حال‌ به‌ دنیا آوردن‌ من‌ بود! بعد خودم‌ را آنجا دیدم‌ که‌خوابیده‌ بودم‌. دکترها و پرستارها کنار رفته‌بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. دیدم‌ که‌ چشمان‌ و شست‌ پاهایم‌ را بستند و ملحفه‌ را روی‌ صورتم‌ کشیدند.یکدفعه‌ بالای‌ سرم‌ فردی‌ را دیدم‌ که‌ نمی‌شد تشخیص‌ داد زن‌ است‌ یا مرد! بلند قد و خوش‌اندام‌! او به‌ قدری‌ زیبا بود که‌ بی‌اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حیف‌ که‌ نمی‌توانم‌ زیبایی‌ او را وصف‌ کنم‌! در تمام‌ عمرم‌ کسی‌ را به‌ این‌ زیبایی‌ ندیده‌ بودم‌. لباس‌ کرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ که‌ بر روی‌ آن‌ پارچه‌ای‌ سفید انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چی‌ شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسی‌)؛ گفتم‌: پدرم‌ را می‌خواهم‌. گفت‌: بیا پدرت‌ اینجاست‌! پدرم‌ را دیدم‌ که‌ بالای‌ بسترم‌ گریه‌می‌کند. هرچه‌ صدایش‌ زدم‌، صدایم‌ را نشنید! بعد فهمیدم‌ که‌ فقط او می‌تواند صدای‌ مرا بشنود. به‌ نظرم‌ او همان‌ کسی‌ بود که‌ ما او را عزرائیل‌ می‌نامیم‌ یا شاید فرشته‌ مرگ‌!

با آن‌ فرد جایی‌ رفتیم‌. مردی‌ را دیدم‌ که‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زیبا بسیار به‌ او احترام‌ می‌گذاشت‌. 5 گوی‌ نورانی‌ دراطرافش‌ بود ولی‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمی‌داد. یک‌ گوی‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌. فرد زیبارو به‌ من‌ گفت‌: بگیرش‌! تا گرفتم‌، خود را در I.C.U دیدم‌ که‌ دکتری‌ با دستگاه‌ الکترو شوک‌، مشغول‌ شوک دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود. جالب‌ آن‌ بود که‌ در طی‌ آن‌ چند روز، ما در I.C.U پنج نفر بودیم‌ که‌ آن‌ چهار نفر مردند. البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولی‌ دوباره زنده‌ شدم‌!!

همسرم‌ برایم‌ آش‌ نذری‌ درست‌ کرده‌ بود. او به‌همراه‌ سایر اعضای خانواده‌، مشغول‌ پخش‌ آش‌ در محله‌ بود که‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌ و خبر مرگم‌ را اعلام‌ کرد! مراسم‌ آش‌ نذری‌ تبدیل‌ به‌ یک‌ مراسم‌ شیون‌ و زاری‌ شد...! این‌ شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ کشید؛ چرا که‌ دوباره‌ با خانواده‌ تماس‌ گرفتند و اعلام‌ کردند که‌ من‌ زنده‌ شدم!

آیا قبل‌ از این‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بودید که‌ نزدیک‌ مرگ‌ هستید؟

بله‌؛ وقتی‌ آخرین‌ بار در خانه‌ بودم‌؛ قبل‌ از آن‌ که‌ وارد مرحله‌ بیهوشی‌ شوم‌، حس‌ می‌کردم‌ دنیا دارد تیره‌ می‌شود. حس‌ می‌کردم‌ چیزی‌ رو به‌ اتمام‌ است‌! 4 دختر و همسرم‌ را طور دیگری‌ می‌دیدم‌. انگار تصاویری‌ در غروب‌ بودند! می‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌!

آیا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، احساس‌ ترس‌ یا تنهایی‌ نکردید؟

اصلاً! آن‌ قدر حس‌ خوبی‌ بود که‌ نمی‌توانم‌ آنرا وصف کنم!

فکر می‌کنید این‌ بازگشت‌ برای‌ شما چه‌ پیامی‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟

خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار کن‌، خوب‌ زندگی‌ کن‌... .و فکر می‌کنم‌ بعد از آن‌، اگر کسی‌ اعتقاد به‌ دنیای‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد، من‌ می‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ کنم‌! جالب‌ آن‌ که‌ بعد از این‌ ماجرا دوستان‌ و همکارانم‌ نیز تغییراتی‌ اساسی‌ در من‌ حس‌ می‌کردند. حضور من‌ برای‌ آنها نشانه‌ای‌ از قدرت‌ خداوند بود!

فکر می‌کنی‌ چرا این‌ اتفاق‌ برای‌ شما افتاد و چرا برای‌ دیگران‌ پیش‌ نمی‌آید؟

دلیل‌ آن‌ را به‌ خوبی‌ نمی‌ دانم‌؛ ولی‌ شاید مربوط به‌ آن‌ باشد که‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌ سعیم‌ بر آن‌ بوده‌ که‌ کسی‌ را آزار ندهم‌ و بد کسی‌ را نخواهم‌ و اگر به‌ کسی‌ کمکی‌ می‌کنم‌ آن‌ را پنهانی‌ انجام‌ دهم‌.

دید شما نسبت‌ به‌ مرگ‌، قبل‌ از این‌ اتفاق‌ چگونه‌ بود و بعد از این‌ اتفاق‌ چه‌ تغییری‌ کرد؟

من‌ قبل‌ از این‌ اتفاق‌، واقعاً از مرگ‌ می‌ترسیدم‌! یادم‌ می‌آید هر وقت‌ به‌ قبرستان‌ می‌رفتم‌، سعی‌ می‌کردم‌ به‌ صورت‌ جسد یا داخل‌ قبر نگاه‌ نکنم‌. ولی‌ باور کنید الان‌ اگر مرا بین‌ 10جسد بگذارند خیلی‌ راحت‌ می‌خوابم‌! و احساس‌ بسیار خوشایندی‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!

آیا دوست‌ دارید این‌ تجربه‌ دوباره‌ تکرارشود؟

ای‌ کاش‌ روزی‌ هزار بار برایم‌ تکرار شود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود که‌ حد نداشت‌! دلم‌ می‌خواهد آن‌ فرد زیبا را ببینم‌ و آن‌ حس‌ را دوباره‌ تجربه‌ کنم‌. مرگ‌ هدیه‌ای‌ است‌ که‌ خدا به‌ بنده‌اش‌ می‌دهد.

بعد از این‌ تجربه‌ چه‌ تغییراتی‌ در تصور و درک‌ شما از خداوند پیش‌ آمد؟

علاقه‌ام‌ به‌ او خیلی‌ بیشتر شد و در کنارش‌ خیلی‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌! در ضمن‌ بیشتر با او حرف‌ می‌زنم‌؛ حتی‌ وقت‌ رانندگی‌، وقت‌ راه‌ رفتن‌ و وقت‌ خوردن‌ به‌ یاد او هستم‌! و این‌ جمله‌ "لا حول‌ و لا قوه‌ الا بالله العلی‌ العظیم‌" را بسیار تکرار می‌کنم‌.

همسر محمد شفیعی‌ می‌گوید: نذر کرده‌ بودم‌ که‌ همسرم‌ شفا پیدا کند که‌ خبر فوت‌ او در روز تولد امام‌ علی‌ (علیه السلام )به‌ ما اطلاع‌ داده‌ شد؛ در نهایت‌ بار دیگر اطلاع‌ دادند که‌ محمد زنده‌ است‌...!در یکی‌ از روزها به‌ همراه‌ تمام‌ اهل‌خانواده‌ به‌ دیدار محمد رفتیم‌... در همان‌ روز بود که‌ پدرش‌ دستمالی‌ را ازجیب‌ خود در آورد که‌ بلافاصله‌ محمد با مشاهده آن‌ دستمال‌ شروع‌ به‌ گریه‌ کرد! از او پرسیدم‌: چرا گریه‌ می کنی‌؟ و در آن‌ زمان‌ بود که‌ محمد جریان‌ مرگ‌ خود و دیدار با مرد سفید پوش‌ را توضیح‌داد!

 

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۱ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه